مجنون که و فرهاد چه داند ره غم را
در عشق صلائیست عرب و را عجم را
یک عقده به جز آبلهٔ پا نگشودیم
زان دم که به راه تو نهادیم قدم را
دارند نهان داغ تو جان و دل مسکین
مانند فقیران که بیابند درم را
همچون الف قد تو حرفی ننوشتند
آن روز که بر لوح نهادند قلم را
با من بکن از جور و جفا هر چه توانی
حاجت به تقاضا نبود اهل کرم را
در گریه شدم بر سر کوی تو شب غم
از دیدهٔ خود آب زدم خاک حرم را
فیضی شه اقلیم سخن شد چه وجود است
در پیش دوات و قلمش طبل و علم را