گر بدانی قدر لذت یکتائی را
به دو عالم ندهی یک دم تنهائی را
من و وابستگی عشق که دیوانه دلم
اعتباری ننهد سلسله فرسائی را
هست هر ذره‌ای از ریگ روان مجنونی
که ز سر کرده قدم بادیه پیمائی را
دست بر سر زدم آن روز که زرین کمران
بر شکسته کلهٔ گوشه رعنائی را
گه به چشم تو نظر بازم و گه با مژه‌ات
دل به یک جا نبود عاشق هر جائی را
ای نصیحت گر بی درد چه داری با من
منع نظاره مکن چشم تماشائی را
فیضی احسنت از این عشق که دوران امروز
گرم دارد ز تو هنگامهٔ رسوائی را

دیدگاهتان را بنویسید