میکشد شعله سری از دل صد پارهٔ ما
جوش آتش بود امروز به فوارهٔ ما
هر کسی روز ازل تختهٔ تعلیم گرفت
عشق مشاطگی آموخت ز نظارهٔ ما
هیچ دانی دل ما خورد چرا بشکستند
آفتاب آینهها ساخت ز سیارهٔ ما
رونق عهد ببینید که بر بستر خون
فتنه مینالد از آئین ستمکارهٔ ما
خون پاکان بود امروز در این شهر سبیل
جرعهٔ مژده فشان بر لب خونخوارهٔ ما
دیدهٔ او به گداز جگر انباشته باد
هر که گوید خبری از دل آوارهٔ ما
فیضی از نقد جهان گر چه تهی دستانیم
کیمیا ساز برد رنگ ز رخسارهٔ ما