رباعیات ردیف دال نسخه مجلس اساس ( مجاس)، تاریخ کتابت ۱۰۴۱
رباعی ۱
گر عشق دمی برین چراغ تو دمد
هر دم صبحی چو گل به باغ تو دمد
یک شمه اگر یابی از این بوی خدا
صد باغ بهشت در دماغ تو دمد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۲
گه جبر و گه اختیار رختی فکنند
در عرصهٔ وقت من که شطرنج فنند
گاهی مجبور گردم و گه مختار
وین طرفه که این هر دو ز اجزای منند
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۳
ذرات اگر چه در تمیز و فرقند
خورشید یگانگیِ او را شرقند
سبحان‌الله که از کمال وسعت
در یکتائی او دو عالم غرقند
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۴
ای راز نخفت فیه را اندر خورد
گویائی را سبب مرادادت بُرد
ذات تو منزه است از بیم و هراس
ای در سخن تو محو هر زادی و مرد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۵
نه کعبهٔ الله و نه خلقش حرم‌اند
بل هم به هوای خویش در اشتلم‌اند
امر معروف و نهی منکر اکنون
در سود و زیان غافلان محو و گم‌اند
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۶
حق پادشه است و رسم و رأی او داد
هر کس را داد نه برای او داد
بسیار به شام کس به کس ظلمی کرد
در مصر گرفتش و جزای او داد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۷
از خود شده خامش همه‌ای می‌گردد
هر نکته‌ای و هر زمزمه‌ای می‌گردد
صاحب هستی ز هر جا لافی دارد
گرگی‌ست که گرد رمه‌ای می‌گردد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۸
شان را همه عالم آلتی خواهد بود
هر نیک و بدی حوالتی خواهد بود
ظالم خود ظلم کرد و مظلوم کشید
هر چند آخر عدالتی خواهد بود
نُسخ
اساس: خواهند
سنا: خواهد
رباعی ۹
در عالم دل که خواب نشناسد
جز شورش و اضطراب را نشناسد
یکتائی ما را همه‌کس میداند
کس نیست که آفتاب را نشناسد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۱۰
در دل غم عشق مستمر می‌باید
نفی غیرش به جهر و سرّ می‌باید
همچون سلطان که در بلادش بی ضبط
حبّ نافع، بغض مضر، می‌باید
نُسخ
سنا: هم
رباعی ۱۱
مردان به نظر زشتی خو را بکُشند
ور خلق دنی که هر نکو را بکشند
دون بر عالی ز بیم اعلائی خواست
چون شیر که از بیم خود او را بکشند
نُسخ
رباعی ۱۲
سر تا قدم آنچه بیش یا کم دارند
پاکان ز دم اله ملهم دارند
سمع و بصر و نطق، بل اعضا جمله
هر یک در کار علم از آن دم دارند
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۱۳
هر راه که حق نمود عدل آن افتد
آن را به غیر عدل و احسان افتد
انهار بهشتند به طبیعت هر رگ
دوزخ شوی ار یکی ز جریان افتد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۱۴
خاضع به همه سیر به بالا آورد
یعنی رجعت به حق تعالی آورد
ز آن روی که گشت چشمها را شیوه
شد رود قوی و ره به دریا آورد
نُسخ
سنا: قوی و ره
رباعی ۱۵
در کعبهٔ توحید که تحیل نبود
چون غیر نبود، جای جبرئیل نبود
در بتکدهٔ ظن هوایش بی بعد
معکوسان را به جز تماثیل نبود
نُسخ
تحیّل؟ قدرت بر تصرف؟
سنا: هوایش > سوایش
مشکل قافیه هم وجود دارد: تحیل، جبرئیل یا جبرائیل، تماثیل
رباعی ۱۶
ای اهل مراد عدل و دادی بکنید
یعنی یادی ز نامرادی بکنید
ای آزادان که بهره‌مندید همه
از بندهٔ بی نصیب یادی بکنید
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۱۷
این خلق اگر بیش و کم و نیک و بدند
چون در نگرند مشت خاک لحدند
اوجی دارد چرخ و حضیضی دارد
افسوس ولی که سخت نامعتمدند
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۱۸
انسان به دم بیان جهان را جان داد
یعنی هر چیز بود شرح آن داد
آن باده که عرش و فرش مستند از او
ساقی ازل به ساغر انسان داد
نُسخ
اساس: از آن
سنا: ازل
رباعی ۱۹
از آدم اگر هزار آیت سر زد
خاک است آخر اگر حقیقت در زد
گر بر ورقی صد تمن آری به حساب
آن نیست که آن ورق به دانگی ارزد
نُسخ
اساس: نمن
سنا: تمن > یعنی تومان
رباعی ۲۰
مرد از خود رست اگر شراب دین خورد
ور نه پی هیچ رنج آن و این برد
در زیر فلک که زیست مستحسن نیست
بس گول که در حسرت یک تحسین مرد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۲۱
حق صورت آئینهٔ ما می‌گردد
هر لحظه و بس به خویش وا می‌گردد
یعنی که حیات تازه و مرگ نوست
هر دم چو به خود کس آشنا می‌گردد
نُسخ
اساس: اوست
سنا: نوست
رباعی ۲۲
معشوق ازل که نازنین تو بود
در حق بینی و حق گزین تو بود
سلطان یگانه بر سر عرش الست
مشتاق بلی که همنشین تو بود
نُسخ
سنا: هم
رباعی ۲۳
در نقطهٔ تست ای به خود حاجتمند
نُه دایره را معنی و اصل پیوند
آن پایه که معراج محمد خوانند
در علم بشر جوی نه در پست بلند
نُسخ
اساس: اصل و پیوند، علم و بصر
سنا: اصل پیوند، علم بشر
رباعی ۲۴
کس یا رب خوان وعید قابل نشود
تا چیزی را بانی و مایل نشود
ذکر خالق که هست مقصود دو کون
بی خوف در جای خلق حاصل نشود
نُسخ
سنا: خوان و عبد
اساس: بی چون
رباعی ۲۵
مردانه وفا پذیرد و نگذارد
در عهدهٔ عهد میرد و نگذارد
کار عالم گر چه گرفت است و گذاشت
یک ره بینی که گیرد و نگذارد
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۲۶
در عشق که پیش باشد و پس نباشد
هم جمله هم از جمله مقدس باشد
گر کس به هوای خس رود خس گردد
ور خس به مراد کس شود کس باشد
نُسخ
رباعی ۲۷
از مردن خود اسیر غم نتوان بود
با زندگی آرمیده هم نتوان بود
ناکرده فرامش عدم خویش و وجود
در کوی قرار محترم نتوان بود
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۲۸
عالم که خروش و هو معکم دارد
علام ازل به او تعلم دارد
طیران طیور نیست در جوف سما
علم است که بر هوا تحکم دارد
نُسخ
سنا: خرو
رباعی ۲۹
گر یک مسکین بصره‌ای در یابند
بهتر کانرا بیش و پسی بر تابند
آب میزاب بهتر از باران است
از بهر افاده گر چه هر دو آبند
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۳۰
هر کار کند خلق در این کوی نمود
آید ز حق‌اش خلعت مقدار فزود
هر چند لئیم خلق دیدیم و کریم
جز صورت اعمال بد و نیک نبود
نُسخ
سنا: ✓
رباعی ۳۱
کس نیست که درد نگرانی دارد
ز آرام من خسته نشانی دارد
بخشندهٔ کام من به جز نرگس نیست
او نیز کمال ناتوانی دارد
نُسخ
رباعی ۳۲
ناکرده نظر به اصل دم نتوانند
از حق رد و ترک بیش و کم نتوانند
ز آن است حیات همه در بند دمی
تا دعوی بهتری به هم نتوانند
نُسخ
رباعی ۳۳
در عشق که خصم هر خلافی افتد
ادراک در او بیهده لافی افتد
کو دانای ممیزی در عالم
گر با نادانی اختلافی افتد
نُسخ
رباعی ۳۴
جان در بازار او چه ارزد، چه کند
دل زین سودا جز آنکه لرزد چه کند
کس را در عشق لاف عقلی نرسد
خس با دریا چه حیله ورزد، چه کند
نُسخ
رباعی ۳۵
گر بردارد خوان کرم حق ز بلد
نه بطن و نه ظهر خلق و نه مهر هلد
هر چند نگاه می‌کنم چیزی نیست
جز لقمه‌ای چند این اب و اُم و ابن و ولد
نُسخ
اساس: ام و ولد
رباعی ۳۶
در شادی خیر کم غم شر دارد
غافل که ز اعتدال دل بردارد
امید حریص را حج آمد بر بیم
مانند ترازوی که او سر دارد
نُسخ
رباعی ۳۷
آرام کجا است گر چه در غزلاتند
ناگشته به ذات باز کش مرآتند
چندین غوغا و شور شین عالم
این نکتهٔ باریک مرا اثباتند
نُسخ
رباعی ۳۸
کوتاه نظر حمد خدا کم گوید
آن دیدهٔ او نیست اگر هم گوید
از شبپره در صفات خورشید بلند
باور نکنی هر چه به جز ذم گوید
نُسخ
رباعی ۳۹
این شکل کس از خانهٔ گردون نبرد
بل هرگز راه سیر بیرون نبرد
اینجا چو رسد مرد نهایت باید
ز آنروی که چون راه به بیچون نبرد
نُسخ
رباعی ۴۰
با بهر نظاره‌ات نظر می‌خیزد
صد گونه حکایت و خبر می‌خیزد
مادام که هستی از سخن نیست به سیر
تا راه همی‌روی اثر می‌خیزد
نُسخ
رباعی ۴۱
صد سال اگر به دلبری در حرفند
بی میل و نگاهی نه دل و جان صرفند
باید نظر میل ز کوران کوتاه
و ایشان از غیر قاصرات الطرفند
نُسخ
رباعی ۴۲
مشت خواف در تخیل لرزند
نه جزو فدا کنند تا کل ارزند
قرآن که همه تابع اویند درو
صد غوغا هست اگر تأمل ورزند
نُسخ
رباعی ۴۳
سبحان‌الله که از سرشتی خیزد
کاری که دو کون از او چو کشتی خیزد
یعنی که تو منبع آن آب کز او
دوزخ بنشیند و بهشتی خیزد
نُسخ
رباعی ۴۴
بر شارع ذکر شاد و ناشاد رود
شاد و ناشاد نیز از یاد رود
یعنی که کف است بحر صنعت را خلق
کز آب شود حاصل و بر باد رود
نُسخ
سنا: بر یاد رود
۴۵
کو آنکه دماغ آشنائی دارد
در دست چراغ آشنائی دارد
گل نیست در این باغ به رنگ دل من
جز لاله که داغ آشنائی دارد
نُسخ
۴۶
کس پاک ز شک و دق نخواهد افتاد
تا کار همه به حق نخواهد افتاد
گر خلق ندانند حساب ایام
دور فلک از نسق نخواهد افتاد
نُسخ
رباعی ۴۷
مادام که مرد جز حق‌ اندیش نبود
کس آگهش از دین و دل و کیش نبود
یعنی که به اعتدال او را حق داشت
وانکش بخروشاند گمان بیش نبود
نُسخ
رباعی ۴۸
هر دم نظری ترا از جانان آید
هر خُرد و بزرگ آئینه آن آید
هر چیز که اندیشه کنی و گوئی
چون مظهر یک کسند، یکسان آید
نُسخ
اساس: خورد و بزرگ
رباعی ۴۹
از مایهٔ صورت آنکه قلاش افتد
یعنی بی آن درد مداواش افتد
گر گم شود از نقش پرستی نقشی
ناچار که کار او به نقاش افتد
نُسخ
رباعی ۵۰
عاقل ز کلام آگهی می‌خواهد
غافل همه آرای و بهی می‌خواهد
زانگونه که از سرمه کشیدن در چشم
مرد انوار و زن سیهی می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۵۱
بس غلغله در باطن و ظاهر باید
حق را که ظهور ذات قاهر باید
این خلق نه خلقند که رو سوی همند
بل اوست کش از غیب مظاهر باید
نُسخ
رباعی ۵۲
هر پاک روی که رو به اصل خود بود
پیش او سود هم زیانش رد بود
در فایده جوئی حذر از شبهه کم است
هر مال بدزدی نتواند بد بود
نُسخ
رباعی ۵۳
هر گاه که نیکی به بدی بدخو شد
هم از نهج دگر به او نیکو شد
هر چند که آب دشمن است آتش را
بر ورد و اشجار هم که اکل او شد
نُسخ
رباعی ۵۴
زان حسن ار چه نیاز انگیزی بود
حکمت همه در نیاز انگیزی بود
هر چند حقیقت نبوت دیدیم
غیر آوری و مجاز انگیزی بود
نُسخ
رباعی ۵۵
عالم همه درد است و دوا می‌خواهد
از خوان کرم برگ و نوا می‌خواهد
کس بی حاجت نمیتواند بودن
درویش غذا، شه اشتها می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۵۶
شاعر گر چه لاف ز اشعار زند
پرگار نشان آن دم از کار زند
هر چند که تیر تیرگر راست کند
صید و هدف و خصم کماندار زند
نُسخ
رباعی ۵۷
دید اکنون وصال بی چون آرد
سر ز اول و آخر تو بیرون زند
در بینش آنکه نسیه دانست ز نقد
بیم آخر، صلاح اکنون آرد
نُسخ
رباعی ۵۸
هر چند که بر سپهر رانند سمند
سرگشتهٔ هر نیک و بد و بیش و کم‌اند
در دشت امل دانش و بینش همه را
جز صید خیال و وهم را نیست کمند
نُسخ
رباعی ۵۹
دنیا که خبری چند از کام دهد
کم عقلان را مگر دل رام دهد
هر چند عجوز خوش بود نتواند
جز طفلی را به خوبش آرام دهد
نُسخ
رباعی ۶۰
زین بیش مرا سیر به هر جای افتاد
زان سیر لقای ایزدم رأی افتاد
چون دانستم که او ندارد جای
دل از جا رفت و شخص از پای افتاد
نُسخ
رباعی ۶۱
این کار به اغیاری و یاری نشود
یعنی بی محو و جان سپاری نشود
وقت اصلی ز شادی و غم پاک است
خورشید حقیقی متواری نشود
نُسخ
رباعی ۶۲
عاشق بیرون ز خود دو عالم دارد
هر چند خود آراستگی کم دارد
مادام که جذب بیخودی نیست بر او
در خویش نظر می‌کند و غم دارد
نُسخ
رباعی ۶۳
در وحدت ما ارض و سما محو شود
نار و جنت، درد و دوا محو شود
گفتی صفت خدای این است، آری
عارف باید که در خدا محو شود
نُسخ
رباعی ۶۴
در عدل که طرح جان فزائی دارد
هر نیک و بد اجری و سزائی دارد
زاهد ز ریای خلق نشناخت خدای
ز آن سان عملی چنین جزائی دارد
نُسخ
رباعی ۶۵
سیر همه در مرتبهٔ کوکب بود
یعنی هر اهل امل را مطلب بود
جای عیسی طارم چارم دادند
ز آن رو که به آفتاب هم مشرب بود
نُسخ
رباعی ۶۶
هر گز به تعین اقتدائی ننمود
آن کس در خلق جز خدائی ننمود
پس ملک ولایت و نبوت را شاه
کوکر بنمود جز گدائی نبود
نُسخ
رباعی ۶۷
عاشق هر گاه از سر و جان دعوی کرد
عشق آمد و نومیدش از آن دعوی کرد
گوید به زبان حال در مجلس شمع
کز عشق به یک سر نتوان دعوی کرد
نُسخ
رباعی ۶۸
عالم که ز هر جان و تنم می‌گوید
علم و هنر و کار و فنم می‌گوید
من گاه از این، گاه از آن اندیشم
خود اندیشه همه متم می‌گوید
نُسخ
رباعی ۶۹
کوتاه نظر نه معنی کس کس دید
در گلشن دهر گل نچید و خس دید
یعنی هر چند از خدا گفت فضول
غیر از تحسین خلق را نپرستید
نُسخ
رباعی ۷۰
هر چند که علم و هنر و فن گویند
چون در نگرند ذکر ذوالمن گویند
این خلق که چون سایه در آن نور گمند
زین گونه کرا و چرا من گویند
نُسخ
رباعی ۷۱
از قرآنت جز غم و شادی نرسد
از حق که بت است تا ایادی نرسد
نشناخته زو تنی به جز بشری و نذر
همرازی سلطان به منادی نرسد
نُسخ
رباعی ۷۲
عالم نه توانا و نه دادگر گردد
هر چند مرا آئینه آسا گردد
هر لحظه به دستش سر طومار بیان
بر هم پیچد باز و به من وا گردد
نُسخ
رباعی ۷۳
گر زانکه مرا هزار دین خواهد بود
یکتائی ذات تو یقین خواهد بود
گر سر از اوج نُه فلک بگذردم
در کنج غم تو بر زمین خواهد بود
نُسخ
رباعی ۷۴
اصلت احد، آن سوایکه ره نتواند
در فرع اثر چو خور به مه نتواند
عزت ز بصر جو نه ز غوغای سخن
یک شه کند آنچه صد سپه نتواند
نُسخ
رباعی ۷۵
غیر از طلب عرش یقین نتوان کرد
خود را خس و خاشاک زمین نتوان کرد
ما رو به خدا، تو از هوا سرگردان
متبوعی تابع چنین نتوان کرد
نُسخ
رباعی ۷۶
مرد آن که به خلق و لطف سازش نکند
صد حیله بر آرد، اعتقادش نکند
گر شبپره سالها کند مستوری
مشتاق نگردد کس و یادش نکند
نُسخ
رباعی ۷۷
نرهند ز احولی، موحد نشوند
بیرون و درون هر یکی بد نشوند
یعین که سر پیشه کن گاه ثبات
تا ظاهر و باطنت به هم صد نشوند
نُسخ
رباعی ۷۸
در دینی دون که کس از او بهره نبرد
آرام نیافت، نی بزرگ و نی خرد
درویش به شکوه کین چه عمر است مرا
منعم نالان که آه می‌باید مرد
نُسخ
رباعی ۷۹
هر بالائی و پستی و زادی و مرد
اسباب کلام اوست با دوست سپرد
از هر چه و هر کسی نئی قصه نمود
جز عرش لقای خویش کس آنجا برد
نُسخ
رباعی ۸۰
بیرون ز جهان رنگ دل نوری دید
حیران جهان رنگ را کوری دید
امروز شنید بوی حق و ز امید
نه فردا و نه جنت و حوری دید
نُسخ
رباعی ۸۱
آن جزو که در ماند به خود رفت فرود
آن جزو که کل گشت جهان را بربود
چشمه به خسی بندد و شط جسر برد
با آنکه یکیست هر دو را بود و وجود
نُسخ
رباعی ۸۲
سالک که جهانگرد شدن می‌خواهد
در گرد همه مرد شدن می‌خواهد
این سیر به تابعی و متبوعی نیست
بل از هر دو جهان فرد شدن می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۸۳
چون مرد ز گفت و گوی بد باز آید
با او ستیزهٔ خلق رد باز آید
از بندهٔ گُم مپرس الا به نوید ( از بندهٔ گم یاد مکن جز به نوید)
تا بشنود و به پای خود باز آید
نُسخ
رباعی ۸۴
ای خاص تو را ز عام دوری باید
در راز نهفتگی ضروری باید
آن را که گران بها متاعی دارد
در قلت مشتری صبوری باید
نُسخ
رباعی ۸۵
نا اهل چو ره بر قدم ما فکند
دور افکنی حدوثش از پا فکند
هر چند که خس را به سرچشمه بری
بازش ببرد آب و به صحرا فکند
نُسخ
رباعی ۸۶
از هر چه به عالم تماشا آید
باید که نظر به منظر ما آید
در نیستی و هستی خود بند مشو
خود چیست دمی که آن رود و آید
نُسخ
رباعی ۸۷
آن نور که پرتو از یقین می‌تابد
بیرون ز مکان عقل و دین می‌تابد
در خانه تو پرتوی ز روزن دیدی
خورشید خود از چرخ برین می‌تابد
نُسخ
رباعی ۸۸
این عمر دمی می‌برد و می‌آرد
از دیده نمی می‌برد و می‌آرد
یعنی که نیافتیم در دور فلک
جز اینکه غمی می‌برد و می‌آرد
نُسخ
رباعی ۸۹
هر کس بی معرفت مدد می‌جوید
بسیار به راه نیک و بد می‌پوید
باید همه طور گشت عرفان جو را
زاهد سخنی برای خود می‌گوید
نُسخ
رباعی ۹۰
بیرون ز دو کون یار جانی دارد
از درویشی آنکه نشانی دارد
سرگردان است، راهرو نیست هنوز
درویش که مقصد و مکانی دارد
نُسخ
رباعی ۹۱
نا اهل اهلیست قل می‌گیرد
هر چند که اخبار رسل می‌گیرد
صد سال اگر خار به گل بنشیند
نه رنگ گل و بوی گل می‌گیرد
نُسخ
رباعی ۹۲
عشق تو نه در فسانه گفتن گنجد
نه در تمکین و صمت و خفتن گنجد
سبحان‌الله این چه رازیست که او
نه در گفتن، نه در نهفتن گنجد
نُسخ
رباعی ۹۳
این خلق که در پی مجاز و حیل‌اند
خالی ز حقیقت جهان ازل‌اند
جنبش نکنند جز به دنبال مراد
این‌ها همه کاه کهربای امل‌اند
نُسخ
رباعی ۹۴
این نیست جهان که مختلف فوج‌اند
بل قلزم عدل است که در موج‌اند
زان عدل سپهر گشت و از گشتن او
گه اوج حضیض و گه حضیض اوج‌اند
نُسخ
رباعی ۹۵
افلاک نه جای و فروجی دارد
هر چند نجومی و بروجی دارد
مقصد انسان است، او جود وجود یافت
هر لحظه هبوطی و عروجی دارد
نُسخ
رباعی ۹۶
دانی غافل کی از خدا یاد کند
آن دم که جلال صیحه بنیاد کند
از خواب چو خفته را کند کس بیدار
آهسته چو بر نخواست فریاد کند
نُسخ
رباعی ۹۷
هر نقش که بر آئینهٔ کام افتاد
در عالم دید بی سر انجام افتاد
حاصل که در آتش تمنای کسی
بسیار خیال به ختم و خام افتاد
نُسخ
رباعی ۹۸
آفاق چو عشاق خروشی دارند
پیش آنان که عقل و هوشی دارند
بلبل به فغان آمده و گل خاموش
آن جاست بیان کرم که گوشی دارند
نُسخ
رباعی ۹۹
این عمر زند هان نفسی و گذرد
گوید ز کسی و ناکسی و گذرد
زانگونه که گردبادی اندر دشتی
در هم پیچد گل و خسی و گذرد
نُسخ
رباعی ۱۰۰
عالم چو شراب استقامت نوشید
هر علم که بود در علامت کوشید
شیطان سلح جهل و ملامت بربست
آدم ز ره عقل و سلامت پوشید
نُسخ
رباعی ۱۰۱
دارم نظری که دایمم خرم کرد
دارم نظری تیز که هر دم غم خورد
دل از چشمت گر صفی، گر کدر است
در خانه ز روزن است هم ضوء، هم گرد
نُسخ
رباعی ۱۰۲
مرد این همه فکر و ذکر کش بگزیند
هر چیز که خواند و شناسد بیند
عقل است که او به هر طرف می‌گردد
وز خرمن عشق خوشه می‌چیند
نُسخ
رباعی ۱۰۳
بس مرد به کار راغب و نادم شد
در کوی نیاز سرکش و خادم شد
کش یمحوالله ما یشاء پیشت
بتخانهٔ وهم و غیر را هادم شد
نُسخ
رباعی ۱۰۴
جز بینش آدمی که از جائی بود
هر چیز که بود آن کم پیدائی بود
آن کو همه عمر دم از هستی‌ها زد
آخر چون دید باد پیمائی بود
نُسخ
رباعی ۱۰۵
آنان که ادراک راز پنهان کردند
بس لا و بلا و درد و درمان کردند
آنجا که اندر بر عرفان کردند
تار و پودش ز کفر و ایمان کردند
نُسخ
رباعی ۱۰۶
جز ره که به کارخانه‌ای یافته‌اند
دیگر همه را فسانه‌ای یافته‌اند
سبحان‌الله که داد چندین پر و بال
این مرغان را که دانه‌ای یافته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۰۷
چون نیک زیان نکرد و بد سود نبرد
کور است آن کس که ره به موجود نبرد
کو بی‌راهی بندهٔ غول نشد
کو مقتصدی که پی به مقصود نبرد
نُسخ
رباعی ۱۰۸
عالم همه درد است و طبیبی دارد
یعنی که مَحبت حبیبی دارد
کس نیست که از عشق در او نوری نیست
هر ذره ز خورشید نصیبی دارد
نُسخ
رباعی ۱۰۹
بی ینطق ناشده به حق دق دارد
وز سر نفخت بعد مطلق دارد
زان گفت که اغویتنی ابلیس به حق
کان نطق نیافت کز دم حق دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۰
تسلیم شدی اهل کمالت کردند
طغیان کردی ناقص و ضالت کردند
زین آدم و دیو نیست جز اینکه ترا
شرحی ز هدایت و ضلالت کردند
نُسخ
رباعی ۱۱۱
گه سوز و غم من سقر می‌گذرد
گه خوشدلی از بهشت در می‌گذرد
استاده کنار بحریم که امواجش
که تا پای نیست که ز سر می‌گذرد
نُسخ
رباعی ۱۱۲
اندر ره عشق جهدها لا آید
این جز به مگر ز حق تعالی آید
از چه نتوان رسن به بالا انداخت
باید که رسن به چه ز بالا آید
نُسخ
رباعی ۱۱۳
در عالم اگر زشت وگر زیبا بود
اسباب سخن گفتن یک گویا بود
کوتاه نظر نیافت این مضمون را
ور نه چندین چه حاجت غوغا بود ( غوغا را؟)
نُسخ
رباعی ۱۱۴
کس در ره حادثات گامی ننهد
برق طمعش تا ز مقامی نجهد
با دور فلک چه کار سال و مه را
آن را که امل وعدهٔ کامی ندهد
نُسخ
رباعی ۱۱۵
عالم هر چند قصه پرداز آید
کم بیندش آنکه محرم راز آید
خلقی همه در جوش و خروشند آخر
هر یک به یگانگی خود باز آید
نُسخ
رباعی ۱۱۶
آن را که نه بر سبیل انداخته‌اند
در بند بلا ذلیل انداخته‌اند
این آدم عاصی که اسیر فلک است
دزدی است که پیش پیل انداخته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۱۷
کس را گر ارض وگر سما خواهد بود
و هو معکم راهنما خواهد بود
چون نور موافقت با هر رنگی
هر رنگ بر آئیم و به ما خواهد بود
نُسخ
رباعی ۱۱۸
هر چیز که بر ضد هم آیات آمد
در دیدهٔ بیننده ز یک ذات آید
هر چند که خلق نفی توحید کنند
از بهر خداشناسی اثبات آید
نُسخ
رباعی ۱۱۹
عالم را کین خلق درو فرسودند
صاحب نظران به یک سخن بربودند
یعنی که به جای نرسد زور قدم
رندان آفاق را به دم پیمودند
نُسخ
رباعی ۱۲۰
صاحب نظری که عزت از ذل داند
جز حق همه چیز را تخیل داند
سرگردان است در مقام خود دور
تا مرد ترقی و تنزل داند
نُسخ
رباعی ۱۲۱
آنانکه ز چشم خویش خوابی ببرند
در هر نظر از مرد حجابی ببرند
بر تربت ما که آسمان نظر است
شمعی آرند و آفتابی ببرند
نُسخ
رباعی ۱۲۲
لعبی‌ست که خلق بدانسان بازند
هر شکل که در محشر خسران تازند
ورنه حاشا که دست خلاق علیم
کور و کر و پست و شل ز حیوان سازد
نُسخ
رباعی ۱۲۳
بس غول که از فسانه در وادی بود
وانسان خمش کعبهٔ آبادی بود
یعنی که بسی گرد سخن گردیم
بسیاری او فضل کمی هادی بود
نُسخ
رباعی ۱۲۴
بهر زخمی زان شه دین میخزد
هر آه که از دل حزین میخزد
زانگونه که استغاثهٔ باران است
هر گرد و غبار کز زمین می‌خزد
نُسخ
رباعی ۱۲۵
گر شور جهان صفای جان را ببرد
هم صفوت جان شود جهان را ببرد
آب سرچشمه گر چه گلناک شود
آب صافی بجوشد آن را ببرد
نُسخ
رباعی ۱۲۶
از سیر مه و مهر گذر باید کرد
در عالم انسانیت سفر باید کرد
تقویم چه سود دیدن و دانستن
در احسن تقویم نظر باید کرد
نُسخ
رباعی ۱۲۷
زان پیش که مرد صاحب درد شود
میخواست که مطلوب زن و مرد شود
آخر چو گشت صاحب درد، نساخت
جز تقریبی که از همه فرد شود
نُسخ
رباعی ۱۲۸
جز عشق که اوست آشکار و نهفت
هر چیز که هست محض گفت و شنفت
هر کس که وجود از عدم تفرقه کرد
خورشید توان شناختن ذره نگفت
نُسخ
رباعی ۱۲۹
حقت که چو می به جام خود می‌آید
از غایت لطف عام خود می‌آید
هر کس که نه او چه سودت از آمدنش
کو پیش تو بهر کام خود می‌آید
نُسخ
رباعی ۱۳۰
گه وقت به جز توجهی ننماید
گه بخت به غیر از سپهی ننماید
همچون آتش که در شب تار از دور
گاهی بنماید و گهی ننماید
نُسخ
رباعی ۱۳۱
هر کس که روزی از کبریا میجوید
زر میخرد همین کمیا می‌روید
نه نه به زیان عجز حاجتمندان
با ارض و سما حق اتیا می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۳۲
گفتم همه بیداد نمی‌باید کرد
گفتا که ز خود یاد نمی‌باید کرد
گفتم که چنان گوی سخن تا شنوم
خندید که فریاد نمی‌باید کرد
نُسخ
رباعی ۱۳۳
گر آدم را نه فسق در کاسه کنند
از توابی گرا ببر حله کنند
عصبان و اطاعت شما تقدیری‌ست
سازند کمان سرکش و پس چله کنند
نُسخ
رباعی ۱۳۴
در خلق اگر سخن گذاری نشود
گویند که نهر کون جاری نشود
قل هر نفسم به گوش جان می‌گوید
هر چیز که بر زبان نیاری نشود
نُسخ
رباعی ۱۳۵
هر کس کامی و زان چیز ده داند
نه ذلت که نه عزت مه داند
صایم همه روز چشم در راه شب است
جایع نانی ز قرص خورشید به داند
نُسخ
رباعی ۱۳۶
ساقی می و می‌پرستی پیدا کرد
زان می هر فرد مستی پیدا کرد
یک کس همه کرد هستی خود اثبات
یک کس زان نفی هستی پیدا کرد
نُسخ
رباعی ۱۳۷
در سیر و مقام حال خلق اعمی بود
آراستگی چند را شیدا بود
هرگز نشناخت معتبر کس ما را
الا وقتی که ز حرفی با ما بود ( خزفی)
نُسخ
رباعی ۱۳۸
در صورت اگر چه با تجمل سازند
معنی به خداوند توصل سازند
او را ز انسان نگاه بر قلب و دل است
آری قفس از برای بلبل سازند
نُسخ
رباعی ۱۳۹
مخلص جز حق نه یار دیگر دارد
نه یار و نه غمگسار دیگر دارد
این پنج نماز فرض بر پنجره ایست ( ؟)
کو غیر از ذکر کار دیگر دارد
نُسخ
رباعی ۱۴۰
جامی بستان که مستی‌اش دین گردد
وین شورش و اضطراب تسکین گردد
انجام ظهور جو که بر سر دورت
این دیدهٔ خلق بین خدابین گردد
نُسخ
رباعی ۱۴۱
یک امر دو کون را یکون کن بود
یک دانه هزار برگ و شاخ و بن بود
معنی دو قوم و صد فغان‌شان با هم
چون وا دیدیم کی انا خیر بود
نُسخ
رباعی ۱۴۲
در دنیای (دینی) دون که کوره مضمون آید
آرایش آتش از زر افزون آید
آن‌ها به همه رفعت خود خاک شدند
وین با صد ذل عزیز بیرون آید
نُسخ
رباعی ۱۴۳
نقش ازلی چون همه نیکو بستند
گر بگرفتند یا همان جو رستند
این خلق اکثر که در بلا بودستند
زانگونه که بوده‌اند ننمودستند
نُسخ
رباعی ۱۴۴
هر چند که اخبار و قصص می‌گویند
حال مرغان این قفص می‌گویند
نطق ار عالی‌ست نثارش خلق دنی‌ست
زین واسطه قرآن را نص می‌گویند
نُسخ
رباعی ۱۴۵
هر نیک و بدت که رو نماینده شود
پاداش خود از دهر رباینده شود
اوقات گذشته مرد را گر بیناست
استاد سلوک وقت آینده شود
نُسخ
رباعی ۱۴۶
نظاره بشر در آن و این نتواند
بیرون ز حضور و کسب دین نتواند
حسن جز پی پاسبانی شخص بدان
همراهی دید عیب بین نتواند
نُسخ
رباعی ۱۴۷
آینده و رفته گر عیان می‌باید
یک شمه ز حال خود بیان می‌باید
آدم با تست و خاتم، ار انسانی
ز انسان که دو سوی را میان می‌باید
نُسخ
رباعی ۱۴۸
تا پا برتر ز چرخ و اختر ننهند
بر روزن کام چشم انور ننهند
علم ار نرسد به عین، بار است ترا
کرسی ته پا نهند بر سر ننهند
نُسخ
رباعی ۱۴۹
در پرتو قربم دل و جان می‌سوزد
نه دوست، نه دشمنی بر آن می‌سوزد
من محو وصال او و عقل آگه نه
چون شمع که پیشِ خور نهان می‌سوزد
نُسخ
رباعی ۱۵۰
حق حاکم مطلق است، چه قبل و چه بعد
هر نحس به نحس و هر سعد به سعد
صد اجر و جز اینک دیدش را دیده
وان شیفه گوید که متی هذا لو عد
نُسخ
رباعی ۱۵۱
ار خلق نمانده نه تلطف نه خرد
پولی ندهد کسی و یوسف نخرد
القصه چنان شدست دنیا که از او
گر کبر برون رود تأسف نخورد
نُسخ
رباعی ۱۵۲
دل میل به خلد و حور و دنیا ننمود
محو تو نگردیده شکیبا ننمود
هر چند به کار عشق کردیم نظر
از جانب ما اراده زیبا ننمود
نُسخ
رباعی ۱۵۳
آنان که سمند طلب انگیخته‌اند
از هستی خویش نیر بگریخته‌اند
این خلق نه طالب‌اند و نی مطلوبی
با هم پی دفع غم در آمیخته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۵۴
هر نیک و بدی که در جهان ساخته‌اند
آئینهٔ آن جان جهان ساخته‌اند
راز هر کی ز دیگری منعکس است
خلق بسیار بهر آن ساخته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۵۵
هر چند کسی مکدر و لافی بود
بهر دگری آئینهٔ صافی بود
سرّ همه جز به نگردد مشهور
ورنه یک کس شهور را کافی بود
نُسخ
رباعی ۱۵۶
تا هست دو بینی ز یاری دورند
با صد اظهار خاکساری دورند
ای بس عاشق کز وصال معشوق
از بسیاری آه و زاری دورند
نُسخ
رباعی ۱۵۷
چون رأی بسی شود ز کار افتد مرد
غیر از یک رأی کار نتواند کرد
اجزای بی‌کار جمله در جهد و نیرو
کل در حد ذات محض اندیشه و فرد
نُسخ
رباعی ۱۵۸
هر کس باشد روی به هر جای دارد
او صورت حال خود تمنا دارد
بی مغز آن را به سوی خود می‌خواند
کوس شاهی کنی همه غوغا دارد
نُسخ
رباعی ۱۵۹
هر چند بد خلق و نکوئی او بود
چون رفت تکلف آن ز سوی او بود
هر کس گنهی کرد جبلی بودش
او گر کرمی کرد خوی او بود
نُسخ
رباعی ۱۶۰
هر کس که خبردار ز خوی او بود
غیر از طاعت نه آرزوی او بود
هرکس که گنهی کند او می‌گیرد
هر چند که گوید این ز سوی او بود
نُسخ
رباعی ۱۶۱
وارسته کسی که شد ز جسم و جان فرد
خود را غنی از جهان زو کام او کرد
عشقی که هوس کند در او فیضی نیست
مرغی که مگس خورد از او چتوان کرد
نُسخ
رباعی ۱۶۲
زین سر که هزار رنگ بر می‌آرد
قول و فعل همه خیر می‌آرد
از عالم دل که مبداء تست و معاد
نطق آنچه برد سمع و بصر می‌آرد
نُسخ
رباعی ۱۶۳
انسان یک نقطه بیش نتواند بود
در سیر خویش و صفات خویش نتواند بود
یعنی اگر از آدم و خاتم گوید
جز خویش و صفات خویش نتواند بود
نُسخ
رباعی ۱۶۴
هر چند که مرد بس نکوکاره بود
در صحبت فرمانده بیچاره بود
کس پیش امیر کیست در یافته
شخصی که اسیر نفس امّاره بود
نُسخ
رباعی ۱۶۵
تقدیر ازل را حبش و روم شدند
موجود شدند و باز معدوم شدند
خلق عالم درین نظرگه چیزی
معلوم نکردند که معلوم شدند
نُسخ
رباعی ۱۶۶
هستی در عشق و اعتبارات نبود
کس ظاهر جز بدین طهارات نبود
هر بخش به سهم زان شد و کار به فال
کانجا و هنوزش اختیارات نبود
نُسخ
رباعی ۱۶۷
این طفل‌وشان وهم و گمان می‌دانند
نه زان شه ملک حال‌شان می‌دانند
احوال گذشتگان و غایب شدگان
افسانه شده است، بهر آن می‌دانند
نُسخ
رباعی ۱۶۸
هر لحظه هوای شد و هوای آمد
دل محو غریب‌خوی و بوی آمد
القصه که در عشق ندیدم چیزی
جز اینکه منی رفتم و اوئی آمد
نُسخ
رباعی ۱۶۹
از نور خدا جو، ظلمت دل طی شد
اشیاء همه مدرک تو همچون پی شد
یعنی که وجود از تو دارد همه چیز
هر چند تو حی شدی، جهان هم حی شد
نُسخ
رباعی ۱۷۰
این خلق اگر حقیقت اندیش آمد
هر دم همراز خالق خویش آمد
حق در سخن است، متصل با همه‌کس
هر چند بلا و عافیت پیش آمد
نُسخ
رباعی ۱۷۱
از مرد اگر چه دغلی پیدا شد
چون تایب شد چشم جلی پیدا شد
زان یک دانه که آدم از عصیان خورد
بنگر چه نبی و ولی پیدا شد
نُسخ
رباعی ۱۷۲
میرانده مرا به شیوهٔ عشق سرمد
وآنگاه صفت کرده ز نیک من و بد
بل هیچ نبوده‌ام من و او بوده
در آئینهٔ من از ازل تا به ابد
نُسخ
رباعی ۱۷۳
ای جسته به عالم صفت هر کس زاد
در دشت ببین چه می‌کند با خس باد
دانی که چه بود زادن و مردن او
بگرفت به عاریت دمی و پس داد
نُسخ
رباعی ۱۷۴
انسان هر چند عقل درایتی دارد
اندیشهٔ خلق و خدائی دارد
شخصیت که رد فقر و فنا منهزم است
آهنگ عنایتی و بقایی دارد
نُسخ
رباعی ۱۷۵
روزی که اجل در امل می‌بندد
یک کس می‌گرید و یکی می‌خندد
گر بنده ز کام خود جدا می‌گردد
خندان به مراد خویش می‌پیوندد
نُسخ
رباعی ۱۷۶
این خلق ز هر کس که نشانی دارند
اکنون هم هست اگر نظر بگمارند
هر کس بودست عقل و نفسی بوده‌
و آن عقل و نفس خود همان در کارند
نُسخ
رباعی ۱۷۷
مردان خدا که همه را تاویل‌اند
گر خلق پراکنده به قال و قیل‌اند
عقل کل و نفس کل همه مظهرشان
گه در اجمال و گاه در تفصیل‌اند
نُسخ
رباعی ۱۷۸
جز اهل دلی که جان جاویدان برد
یعنی که به عشق زنده شد و ز خود مرد
خلق عالم، چه پادشاه و چه گدا
خس بر سپر سیل چه بزرگ و چه خرد
نُسخ
رباعی ۱۷۹
گر توسن آمدن سوی ما رانید
آیید بدان صفت که اهل آیید
ما را ز شما همین غرض آمدن است
هر نوع که آئید شما خود دانید
نُسخ
رباعی ۱۸۰
میزان نظر گه زاید و کم داند
مردن ز فسردگی سبک‌تر خواند
از مرگ طلوع جان نه یک دم بتر است
مرگی که در اطلاع ممتد ماند
نُسخ
رباعی ۱۸۱
آن ذات که صید خرد و هوش نشد
یک دم دل از او غافل و خاموش نشد
هر چند به گرد وصل و هجرش گشتم
در یاد نگنجد و فراموش نشد
نُسخ
رباعی ۱۸۲
از پیشروان پیروی خلق سزد
شکرانه که دهر جز دم وفق نزد
زانسان که ز شاه پیش رانند سپاه
هر گاه که باد از پس پشت وزد
نُسخ
رباعی ۱۸۳
در امر خدا که بر همه کیش رود
جز محو بی دیو بد اندیش رود
این زور گلو و ظن و وهی که تراست
با همچو توئی باز مگر پیش رود
نُسخ
رباعی ۱۸۴
ای خُلق تو خوش، دست بر ذات تو فرد
رحمی بنما بر این همه چهرهٔ زرد
بگشای در دکان عطاری را
ای عِطر تو خوش، تو چاره ساز همه درد
نُسخ
رباعی ۱۸۵
ای کاتب کن هر چه نوشت از تو پدید
سرّی تو و جهری و قدیمی و جدید
هر راز که در خزینهٔ حکمت بود
غیر از تو نبود جز تواش نیز ندید
نُسخ
رباعی ۱۸۶
اهل توحید کاصل بود آمده‌اند
مقصود دو کون زا نمود آمده‌اند
در چند به معراج نبی و دیدار
این مشت عدم که در وجود آمده‌اند
نُسخ
رباعی ۱۸۷
مشتاق مرا با هر من نتوان بود
گل را خرمن جز به چمن نتوان بود
گاهی زان روی خلقی پیشت آرم
تا دریابی که جز به من نتوان بود
نُسخ
رباعی ۱۸۸
در خرد و بزرگ چون حق آگاهی شد
بس جز که او صباحی و گل شاهی شد
جن گفت که آن یعجزالله هربا
یونس بگریخت، لقمهٔ ماهی شد
نُسخ
رباعی ۱۸۹
ای دوست نمیری چون ترا دوست کشد
کو مغز ترا زنده کند، پوست کشد
چون زندهٔ جاودان نباشی که ترا
آن کس که ترا جان و جهان اوست کشد
نُسخ
رباعی ۱۹۰
دل وصف دو کون شأن جباری کرد
تا اهل تنی یاد خود و یاری کرد
ما در اول ز کل خبر دادیمش
او در آخر ز جزو اظهاری کرد
نُسخ
رباعی ۱۹۱
از لحمی و شحم گفت و دیدی آرد
میری و شهی ز آب پلیدی آرد
سیلی همه در محیط اوصاف نبود
کز برد یزید به ایزدی آرد
نُسخ
رباعی ۱۹۲
با حق همه غثر روشنی چتوان بود
از ظلمت این خلق دنی چتوان کرد
آن را که همه دید از آن کو نشنید
غیر از سختی به جز غنی چتوان کرد
نُسخ
رباعی ۱۹۳
خوش آنکه بهر که یار شد شادش کرد
چون دیو نه بر آتش غم یادش کرد
وقت هر کس که خوش شد و ناخوش شد
شخصی به رضا یا به سخط یادش کرد
نُسخ
رباعی ۱۹۴
حق را همه اسباب مقال آمده‌اند
در منطق ما و محو حال آمده‌اند
هر چند که بوده در جهان ناقص و ضال
اینک همه اینجا به کمال آمده‌اند
نُسخ
رباعی ۱۹۵
در حضرت عشق هر که آمد نه فرید
از کون و مکان جیب هستی ندرید
یا دید تغافلی که در نقش بماند
یا خورد طپانجه‌ای که نقشش بپرید
نُسخ
رباعی ۱۹۶
هر چند جهان کعبه و دیری دارد
عارف در خود ز جمله سیری دارد
از کبر و حسد به زهد ثابت نشود
مادام که مرد ظن غیری دارد
نُسخ
رباعی ۱۹۷
هر چند که زهدی و صلاحی دارند
نا یافته راز کی فلاحی دارند
حرفی گویند و شخص چند اندبشند
هر فرقه اگر چه اصطلاحی دارند
نُسخ
رباعی ۱۹۸
چون حرف عشق آمد هوش و خرد دنگ آمد
کارت همه با هستی خود جنگ آمد
در راه خدا پای خرد لنگ آمد
در جستن لامکان مکان تنگ آمد
نُسخ
رباعی ۱۹۹
بتگر با بت که عشق صادق بازد
یا عذرای به از پی وامق تازد
جز عاشق دیدار خدا نیست کسی
خود کیست به جز خدا که عاشق سازد
نُسخ
رباعی ۲۰۰
جان هر دم جام وصلی از جانان خورد
کس واقف این سر نشده کم جان برد
سبحان‌الله که حیرتی دارم سخت
از قصهٔ واصلی که در هجران مرد
نُسخ
رباعی ۲۰۱
با عشق نشین که از تو دینها خیزد
و اندر دینها عشق یقینها خیزد
بیت دوم خالی است
نسخه سنا را بجو
نُسخ
رباعی ۲۰۲
مشتاق تو آنچه کام جان می‌شمرد
اسرار تو از دل به زبان می‌شمرد
همچون ممسک که بر کره بسته زری
زو غایت حرص هر زمان می‌شمرد
نُسخ
رباعی ۲۰۳
مردان خوشتر به حق پرستی کوشند
گر زانکه آگهی به اهل هستی جوشند
پیش مستان ز صاف مرغوب‌تر است
آن دُرد که در غایت مستی نوشند
نُسخ
رباعی ۲۰۴
هر کس ز تعینات خود خالی بود
شاه ازلش تملیک دل والی بود
هر کس به رهی دوید از بهر علو
خود آنچه گریختند از آن عالی بود
نُسخ
رباعی ۲۰۵
آن کو همه لطف با من و بس دارد
باغ گل است و هر کل او خس دارد
این رحمت عام و خاص نتواند برد
باران همه چون بر سر کس دارد
نُسخ
رباعی ۲۰۶
از دور حدوث کش امم هیچ بیند
نا یافته از او به آن قدم هیچ بیند
این مشت مخالفت چه خرد و چه بزرگ
جز موجب کبر و کین هم هیچ بیند
نُسخ
رباعی ۲۰۷
ممکن هرگز ز حد خود بیش نبود
هر چند که غیر واجبش کیش نبود
امر سلطان گرفت عالم را لیک
جای شخصش دو گز بیش نبود
نُسخ
رباعی ۲۰۸
آن فرقه که با یگانه‌ای ساخته‌اند
عالم همه را فسانه‌ای ساخته‌اند
دین را دونان که محو واحد شدن است
بهر دنیا بهانه‌ای ساخته‌اند
نُسخ
رباعی ۲۰۹
ما را هم رو به خویش سیری باشد
آئینهٔ هر کعبه و دیری باشد
معنی‌ست وجود به او کارش با خویش
دعوی تو نیست تا به غیری باشد
نُسخ
رباعی ۲۱۰
هر کس ز می مهر علی مست شود
از خویش گذر کند به او هست شود
آن کس که در افلاک نگنجید تنش
در خاک چگونه ماند و بست شود
نُسخ
رباعی ۲۱۱
کارم همه خوب و زشت و مهر و کین بود
افسانهٔ عمر و زید و کفر و دین بود
عشق آمد و بر دو عالم من خندید
شاخ عمرم گلی که بشکفت این بود
نُسخ
رباعی ۲۱۲
تا مرد در امکان که عزیزیش نبود
نشناخت وجوب را تمیزیش نبود
هر چند که در ارض و سما گردیدم
جز لقمه و لقمه‌خوار چیزیش نبود
نُسخ
رباعی ۲۱۳
این هستی ما نبود جز کور و کبود
خاصه اکنون که حق تجلی فرمود
تا آینه زنگ داشت خود هیچ نبود
چون روشن شد کسی دگر روی نمود
نُسخ
رباعی ۲۱۴
کس را ز مقامش خبری می‌باید
کز سیر فلک مختصری می‌باید
بر دوش پدر به گریه طفلی می‌گفت
کای بابا جان مرا خری می‌باید
نُسخ
رباعی ۲۱۵
از خلق بس از فکندگی پرسیدند
و از ما اکنون ز بندگی پرسیدند
گفتند به عارفی که در حق که رسید
گفتا آن کش به زندگی پرسیدند
نُسخ
رباعی ۲۱۶
استاد ازل که کام ناکام نهاد
کاری دو بکرد و نیک و بد نام نهاد
هر کار که نیک بود خاص خود خواند
و آن کار که بد به گردن عام نهاد
نُسخ
رباعی ۲۱۷
در عشق مرا نه عقل و نه دین می‌باید
مضطر شده را ز عیب بین می‌باید
صاحب نظری باید تا حال مرا
تاویل کند که این چنین می‌باید
نُسخ
رباعی ۲۱۸
تا ره بیرون ز مهر و مه نتوان برد
در پیشگه قبول ره نتوان برد
در سود و زیان خویش در عشق کوی
هر امر فرود پیش شه نتوان بود
نُسخ
رباعی ۲۱۹
عالم زینسان که انتظامی دارد
در گوش ندای احترامی دارد
از شاه ازل که لطف عامی دارد
هر چیز و کسی که هست نامی دارد
نُسخ
رباعی ۲۲۰
هر لحظه شهی از حرمی بنماید
وزپرتو خیل و حشمی بنماید
او خورشید الست و ما صبح بلی
هر دم که ز نیم عالمی بنماید
نُسخ
رباعی ۲۲۱
آدم که به غیر خاک نتواند بود
صافی و سرورناک نتواند بود
یعنی تا هست هستی نیست غمی
غیر از اغیار باک نتواند بود
نُسخ
رباعی ۲۲۲
حق گوی غنی و صمت ورزان باشد
کذاب زر جو قلب رزان باشد
صاحب معنی در هوس نخستین نیست
دزدیده بود نفیس کارزان باشد
نُسخ
رباعی ۲۲۳
عشق ار چه اسیر شادی و غم نشود
بیرون ز لباس خلق عالم نشود
موجود به هر رنگ بر آید، بد نیست
قدر ذاتی ز کسر خود کم نشود
نُسخ
رباعی ۲۲۴
آنانکه نصیحت یقین می‌گویند
از کار جز استاد مبین می‌گویند
عالم چه و آدم چه و دنیا چه و دین
شأن احدی‌ست این چنین می‌گویند
نُسخ
رباعی ۲۲۵
خلق عالم اهل تمیزی نشوند
یعنی بی کبر و لاف چیزی نشوند
رسمی‌ست سپهر باژگون را که در او
تا کذب نورزند عزیزی نشوند
نُسخ
رباعی ۲۲۶
شرح امل و وصف اجل نتوان کرد
خود جز پی دین هیچ عمل نتوان کرد
بر سر دارم جوش و خروش دو جهان
یک کس به هزار کس جدل نتوان کرد
نُسخ
رباعی ۲۲۷
در دل چو یک آیت آمد از ذات فرود
دیگر آیات جز شهودش ننمود
تفسیر نفخت فیه من روحی بود
این عالم و آدم به همه گفت و شنود
نُسخ
رباعی ۲۲۸
گر هر دو جهان وصل و فصلش بینند
در معنی خویش حق و وصلش بینند
گر مشیت آن شوی دگر نافی این
معقول تو خوانند چو اصلش بینند
نُسخ
رباعی ۲۲۹
معطی به عطای خویش می‌باید بود
کشاف غطای خویش می‌باید بود
کلب سر هر کوی نمی‌باید گشت
آهوی خطای خویش می‌باید بود
نُسخ
رباعی ۲۳۰
کس حاجی کعبهٔ قدم گم گردد
در بادیهٔ حدوث عالم گردد
با این همه هیچ‌کس ندارد گله
از محرومی خود که محرم گردد
نُسخ
رباعی ۲۳۱
طامع که همیشه از طمع غم دارد
رو در همه بیش و کم عالم دارد
فخر و عارش ز پادشاه و درویش
زان است که او بسی و این کم دارد
نُسخ
رباعی ۲۳۲
این مختلفان کز ره و بی‌ره گفتند
یکسان گشتند چون از آن گفتند
گر بود نبی کرامت آخر باری
این هر دو جهان را خلق الله گفتند
نُسخ
رباعی ۲۳۳
عاشق که نه خانه نه دکانی دارد
از عالم لامکان نشانی دارد
از تن برمد دلی که آن زنده اوست
در گور نخفتد آنکه جانی دارد
نُسخ
رباعی ۲۳۴
گاهی به جلال قتل بدکیش کند
گاهی به کمال رو به درویش کند
پیوسته پی نظارهٔ خود آن فرد
روشنگری آئینهٔ خویش کند
نُسخ
رباعی ۲۳۵
کار دنیا اگر چه حرّ نپذیرد
عبدالشهوت مدار عمرش گیرد
خاک افتاده مدار هز زنده دلی
آتش یک دم اگر نشیند میرد
نُسخ
رباعی ۲۳۶
درد همه عشق درد ده می‌داند
بل درد وجود که و مه می‌داند
هر دم تو به او ز درد خود شکوه کنی
او درد ترا خود از تو به می‌داند
نُسخ
رباعی ۲۳۷
گر عهد به رب وجود طالع سازد
خود را به بقای ذات شایع سازد
آن کس که ز هیچ جمله را چیزی ساخت
خود چیزی را چگونه ضایع سازد
نُسخ
رباعی ۲۳۸
هر چند که در اصل خلافی دارند
در اصل نه کبری و نه لافی دارند
خود در حد ذات اعتقاد است کمی
گر معتقدات اختلافی دارند
نُسخ
رباعی ۲۳۹
عین همه گشت هر که او واسع شد
آن گاه به اصل خویش راجع شد
کس غیر خدا نباشد و نه یابد
آن لحظه که مرد به خود راجع شد
نُسخ
رباعی ۲۴۰
عالم همه زو اراده خواهد آمد
در پی جوفی فتاده خواهد آمد
او خیر اراده کرد و ما به شر جستیم
شک نیست که او زیاده خواهد آمد
نُسخ
رباعی ۲۴۱
تا مرد از این هستی کاذب نرمید
آن صبح که صادق است بر وی ندمید
پس خواسته‌های نا میسر دم زد
تا خواسته‌ها به مصلحت خواند حمید
نُسخ
رباعی ۲۴۲
چون نور احد در دل دانا آمد
توحید ز لامکان در آیات آمد
ای جسته مقام اصل بگذر ز دو کون
کاوآزهٔ مسخ بر مکافات آمد
نُسخ
رباعی ۲۴۳
کس را به خدا اگر تودد می‌بود
از کون و مکان سر تجرد می‌بود
نه هیکل و جثه دید می‌باید و یافت
ورنه کرکس غیرت هدهد می‌بود
نُسخ
رباعی ۲۴۴
از عشق که صبر با مصافش باید
هر خام زند حلق معافش باید
بس خاصگی شاه که دارد سر عام
کان خاموشی نه کبر و لافش باید
نُسخ
رباعی ۲۴۵
جز نام ز فاضلان فضولی نبرد
تا حرز کند بازی غولی نخورد
وین طرفه تری که چون خود آیندش پیش
نشناسد و جمله را به پولی نخرد
نُسخ
رباعی ۲۴۶
هر کس بی دید چارهٔ چندی کرد
در معنی خود نظارهٔ چندی کرد
عالم چه و آدم چه و کفر و دین چه
تأویل تو استعارهٔ چندی کرد
نُسخ
رباعی ۲۴۷
بشنو سخنی کاهل کمالت دارد
زو جمله غنی و بی ملالت دارد
هر لحظه کسی‌ست گشته معروف ترا
در عشق که از حال به حالت دارد
نُسخ
رباعی ۲۴۸
آن فرد عزیز کو به هر فردی بود
ننمود مگر به آنکه چشمی بود
زان رو حذر است بی بصر مرد که هست
وحدت بی قدر تا به کثرت ننمود
نُسخ
رباعی ۲۴۹
دیدم شجری که او احد بیش نمود
کافی ذاتش یک کم و صد بیش نمود
در لذت هر عمر ابد می‌بخشد
وین طرف که روز چند خود بیش نمود
نُسخ
رباعی ۲۵۰
گر دل بیدار گرم و سردش نرسد
ره گیری عقل کل به گردش نرسد
تنبیه ز بهر غافلان آمد و بس
هر کس که رسید به درد، دردش نرسد
نُسخ
رباعی ۲۵۱
هر کس که نه ترک اعتبار خود کرد
او کار خدا نکرد، کار خود کرد
زاری و نیاز و عجز می‌خواهد عشق
کس را نتوان به زور یار خود کرد
نُسخ
رباعی ۲۵۲
مرد ار چه سخن ز عالم راز کند
تا در فلک است چشم کی باز کند
هر چند که مرغ آسمان پرواز است
تا در قفسی بود چه پرواز کند
نُسخ
رباعی ۲۵۳
موجود یکی‌ست، راست کیشان گفتند
وین خلق همه ز ما و ایشان گفتند
در حق نرسیده کان مقام جمع است
هر چیز که گفتند پریشان گفتند
نُسخ
رباعی ۲۵۴
حق دید کسی که اهل آگاهی شد
کش آئینه ز ماه تا ماهی شد
گر کس توئی و تو باز گشتی داری
پس باز به کس مادرت خواهی شد
نُسخ
رباعی ۲۵۵
انسان است که نُه سپهر دایر دارد
چون قطره که بر آب دوایر دارد
این نقطهٔ علم است، عالم همه شرح
زانسان که حرم کثرت زایر دارد
نُسخ
رباعی ۲۵۶
استاد حکیم کش سخن محکم بود
اول سخنش رباعی آدم بود
هر چیز که در دفاتر عالم بود
در معنی این رباعی مبهم بود
نُسخ
رباعی ۲۵۷
هر کس کس بود، ما سوایش خس بود
یعنی در وجد خویشتن بر کس بود
حیدر طلب امارت خلق نداشت
زان روی که او خود را خو بس بود
نُسخ
رباعی ۲۵۸
در گنبذ چرخ هر که جوشی دارد
هم آن شنود اگر که گوشی دارد
آن راز که در سینه سروشی دارد
هم اوست که در جهان خروشی دارد
نُسخ
رباعی ۲۵۹
هر کس که جدا از نظر مردان ماند
در هستی خویشتن ز بی دردان ماند
هر چند که گشت گرد عالم چو فلک
آرامگهی نیافت، سرگردان ماند
نُسخ
رباعی ۲۶۰
خاموش ز خودنمائی و دستانند
آن قوم که محو هیبت سلطانند
خود را به کسی دگر چه سان بنمایند
مردان که چشم خویش هم پنهانند
نُسخ
رباعی ۲۶۱
کس بی خوفی هر آنچه میل آن کرد
از وسوسهٔ دیو لعین طغیان کرد
یعنی بر جائی‌هاش بی خوفی نیز
کادم ز رجای محض آن عصیان کرد
نُسخ
رباعی ۲۶۲
زاهد که بسی طبع فضولی دارد
دعوی علو، لاق وصولی دارد
زینسان که به خلق در خضوع است و شخوع
کو با که تضرع قبولی دارد
نُسخ
رباعی ۲۶۳
هر مست که کیفیت خود باقی کرد
از ساغر آشنائی ساقی کرد
هر گفت و شنفت در تو صد صورت زاد
خلقی ترا منشاء خلاقی کرد
نُسخ
رباعی ۲۶۴
یاری چه کنی که نامسلم باشد
با هر کس از تو بیش همدم باشد
آن یار گزین کو نبود جز به تو یار
هر چند که با تمام عالم باشد
نُسخ
رباعی ۲۶۵
اسباب بیان مرد مکمل گوید
هر نیکی و هر بدی که مرسل گوید
استاد حکیم صنعتی چون سازد
آن گاه او را ضایع و مهمل گوید
نُسخ
رباعی ۲۶۶
از مهر و مهی که با تو در می‌آید
آن مهر ز مشرق تو بر می‌آید
سویش نظر افکنی و دلبر خوانی
دلبر خود از آن سو که نظر می‌آید
نُسخ
رباعی ۲۶۷
مشنو که به جز تو وقتی و جامی بود
مطلوبی و طالبی و غوغائی بود
نادیده خود از خدا کرا یاد آید
تا اسم نبود کی مسمائی بود
نُسخ
رباعی ۲۶۸
جز حال کسان نیست که در تحویلند
هر چند که عالمی به قال و قیل‌اند
نُسخ
هر لحظه بر آئینهٔ عرفان تابد
عکسی که دو کونش آلت تاویل‌اند
رباعی ۲۶۹
حق بر هر چیز گفت کن، آن رو داد
هرچند این کل ز جیب انسان بو داد
طالب حق است و ماسوی مطلب او
غافل گوید من طلبیدم، او داد
نُسخ
رباعی ۲۷۰
هر کس خبری ز وحدت ما دارد
از هر دو جهان غنا و ابرا دارد
ماهی از بحر آب می‌خواهد و بس
نه موج و نه آرام تمنا دارد
نُسخ
رباعی ۲۷۱
مسکین انسان نه بر قضا قادر شد
هر چند که قرآن خوان یا سحر شد
نگذاشت ظلومی و جهولی و فناش
گر دعوی دین کرد و گر کافِر شد
نُسخ
رباعی ۲۷۲
هر کس نه به راه بحر دانش ببرند
کی نیکان پردهٔ بدان‌اش بدرند
آری کوری که در بیان افتد
گم گردد و میرد و ددانش بخورند
نُسخ
رباعی ۲۷۳
عشق آمد و از تو دفع هر خامی کرد
با زهد و صلاح جنگ و نارامی کرد
از رد و قبول خلق کان زندانی‌ست
آزادت کرد و نام بدنامی کرد
نُسخ
رباعی ۲۷۴
لابد ز پی معاش می‌باید بود
ناچار به مدعاش می‌باید بود
دم نتوانی که باز داری، یعنی
تا او گوید که باش می‌باید بود
نُسخ
رباعی ۲۷۵
هر چند انا لاشیٔ ما می‌آید
هر لحظه حی از یا حی ما می‌آید
آن نام و نشان کز پی آن کم رفتیم
اکنون پی ما چون فی ما می‌آید
نُسخ
رباعی ۲۷۷
از قافلهٔ جهان که راندند سمند
با محمل و با جرس از این دشت گزند
نه قوت سیر ماند و نه روی ثبات
این قوم کیانند ز پس ماندهٔ چند
نُسخ
رباعی ۲۷۷
چون مرد ز خود رست نهانیش نماند
عین همه شد سرّ بیانیش نماند
هر کس که بر این ره قدمی چند برفت
رازیش نماند و راز دانیش نماند
نُسخ
رباعی ۲۷۸
حق نشناسان که غرهٔ ما و منند
ایام غیور زودشان بر فکنند
در خانهٔ شه گر چه عناکب تنند
با فراشان چشت و چابک چه زنند
نُسخ
رباعی ۲۷۹
گه همتم از جهان فزون می‌خواند
گه خست مرحوم و زبون می‌خواند
نه نه، که در این سرای غدار همی
عقل است که بر بیم فسون می‌خواند
نُسخ
رباعی ۲۸۰
کس پیش کسی سجدهٔ تسلیم نکرد
و ار کرد به جز حق را تعظیم نکرد
یعنی آن را که دلبری نتوانست
معشوق ازل کرشمه تعلیم نکرد
نُسخ
رباعی ۲۸۱
عشاق به راه عشق ناچار روند
بی نام و نشان به کوی دلدار روند
شق قمر و رد شمس و افت نجم
در کار چو نیست، گو بی کار روند
نُسخ
رباعی ۲۸۲
خلقت هر چند بس غنی می‌آیند
چون در نگری سفله فنی می‌آیند
ارواح شهان بر سر کوی بینش
در جسم گدایان دنی می‌آیند
نُسخ
رباعی ۲۸۳
شهوات اگر چه غیر سوری نکنند
در غیر محل به جز قصوری نکنند
پیران نتوانند جوانی کردن
ور نیز کنند از آن حضوری نکنند
نُسخ
رباعی ۲۸۴
خلق آئینهٔ لطف تو قهر تواند
بیگانه مبینشان که از شهر تواند
صورت منگر خلق تو، کز نیک و بد
در معنی رو که جمله از بهر تواند
نُسخ
رباعی ۲۸۵
از خوف خود امت به رسل پیوندد
همر ره‌جو قویست چو به یل پیوندد
سررشتهٔ انصتوا به قل پیوندد
از خود جو رهد جز به کل پیوندد
نُسخ
رباعی ۲۸۶
از فتنهٔ خود برون که ره پیدا کرد
هر چند که سیر مهر و مه پیدا کرد
در حسن عمل گریخت از سوء عمل
و آن نیز که او گریزگه پیدا کرد
نُسخ
رباعی ۲۸۷
عالم سخن است جمله ته بنماید
سوی سخن آفرین چو ره بنماید
زین ابر سخن ستیز دل را ناگاه
برقی بجهد که پیشگه بنماید
نُسخ
رباعی ۲۸۸
یک دم فلکا اجر نشینم خشنود
آن را ببری ز من به صد کور و کبود
کو دانائی، ممیزی تا پرسم
کاین بس عالی‌ست یا تو بسیار حسود
نُسخ
رباعی ۲۸۹
من زار و ترحم توام می‌باید
پرسش به تکلم توام می‌باید
جان می‌کنم و در اضطرابم ، یعنی
یاسین تبسم توام می‌باید
نُسخ
رباعی ۲۹۰
این خلق نه اهل زندگی ازل‌اند
بشنیده ز کل من علیها مثل‌اند
ای سالک ره تو راه خود گیر و برو
کاینها همه ثبت دشت حرص و امل‌اند
نُسخ
رباعی ۲۹۱
هر تنگدلی مژدهٔ من می‌گوید
از هشت چمن که ذوالمنن می‌گوید
هر گه که در آستین کشم دست از برد
هر برگ گل و میوه سخن می‌گوید
نُسخ
رباعی ۲۹۲
ما را که نگار همچنان می‌آید
تیر غم یار همچنان می‌آید
هر نکته و نغمه از دل و خاطر رفت
این نالهٔ زار همچنان می‌آید
نُسخ
رباعی ۲۹۳
عکس معشوق گر چه سابق افتاد
هر لحظه بر آئینهٔ عاشق افتاد
هر نکته که بیخودانه گفتم در عشق
گویا دگری گفت و موافق افتاد
نُسخ
رباعی ۲۹۴
حق آن کس را که نه دنی می‌خواهد
نومید ز هر ما و منی می‌خواهد
هستی ترا که از تو منظور نداشت
دل تنگ مشو ترا غنی می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۲۹۵
بینایان را به خویش نظاره فزود
هر چند که خلق مختلف کاره نمود
حاصل جزوی که جذبهٔ کل داشت
جز با همه‌اش یکی شدن چاره نداشت
نُسخ
رباعی ۲۹۶
تا مرد ز اعراض نه فردی ماند
دون است بسی گر چه به مردی ماند
بس دیو و ددی که از زبونی و طمع
با درویشی و اهل دردی ماند
نُسخ
رباعی ۲۹۷
این خلق که سرگشتهٔ هر بیش و کم‌اند
دانند که الوهیت را کمین رقم‌اند
کلیت و برتری و غیریت و کبر
این‌ها همه خود حوادث آن قِدم‌اند
نُسخ
رباعی ۲۹۸
خالق جز شأن خویشتن بگزیند
خلق ار چه بقائی و فنائی بینند
قصد فارس به جز فرس راندن نیست
هر چند که گرد خیزد و بنشیند
نُسخ
رباعی ۲۹۹
هر کس به غمی که طرف شادی گیرد
وانکس که چنین ز غول دادی گیرد
این خلق نه آن‌اند که آگاه شوند
گر عالم را مهدی و هادی گیرد
نُسخ
رباعی ۳۰۰
گر مرد از زرق راه جان را گیرد
رنگ بد و نیک دو جهان را گیرد
آئینه که روشن است می‌نتواند
کین صورت را نگیرد، آن را گیرد
نُسخ
رباعی ۳۰۱
پستی‌ها را دام بلا می‌دانند
آنان که فرس به انتها می‌رانند
هر چند که امت محمد ناحی‌ست
هم ایشانند که اهدنا می‌خوانند
نُسخ
رباعی ۳۰۲
هر چیز که گوید کس و ه کار کند
حق است که خود را در او اظهار کند
وصالی عبد است به رب کار بینی
یعنی که ترا از تو خبردار کند
نُسخ
رباعی ۳۰۳
دی هستی چون شبم که بی تمکین بود
محو آن روی آفتاب آئین بود
دل دادن و جان باختنم در نظرش
یک ذره عجب نبود که اهل این بود
نُسخ
رباعی ۳۰۴
آن طرفهٔ ذهن که بس شکر ریز افتاد
در کام تأمل مزه انگیز افتاد
نه نه، عشق است جان هر فن کو را
هم نکته دقیق و هم نظرتیز افتاد
نُسخ
رباعی ۳۰۵
تا ذات سوی صفات عازم نشود
این عالم قبض و بسط لازم نشود
مادام که شمع را سر جلوه‌گری‌ست
پرتو نتواند که ملازم نشود
نُسخ
رباعی ۳۰۶
این عالم و هر چه در وی آرند و برند
اسباب بیان مردم دیده‌ورند
پیر و استاد و عقل و دین و مذهب
با تست دمی، به آن دمت می‌سپرند
نُسخ
رباعی ۳۰۷
این عمر که ما را المی بیش نبود
وین شادی عالم که غمی بیش نبود
چون مد شهاب و برق بر اوج نمود
هر چند دراز شد، دمی بیش نبود
نُسخ
رباعی ۳۰۸
خایف تنزیه کبریا می‌شنود
راجی پیغام انبیاء می‌شنود
در پردهٔ تحقیق که کس محرم نیست
نزدیگ برو دور پیامی شنود
نُسخ
رباعی ۳۰۹
بهزار هر کس دین و ملت دارد
سر توحید در جبلت دارد
علم و عمل نهی ز توحید ریاست
در پوست که مغز نیست علت دارد
نُسخ
رباعی ۲۱۰
محو توحید ناشده از همه فرد
امید و هراس کی نشیند ز نبرد
در نفص توان فجور و تقوی ترا
یک ملهم بود گر چه الهام دو کرد
نُسخ
رباعی ۳۱۱
آنانکه رخ از فرع به اصلی یابند
در هر بد و نیک عدل آن شه یابند
این خلق که در گرفت و گیرند همه
اثبات الوهیت را اسبابند
نُسخ
رباعی ۳۱۲
نه راه خدا و نه حرم یافته‌اند
هر چند حدیث بیش و کم یافته‌اند
هر یک به یکی رنگی و آئینی
در آئینهٔ خیال هم تافته‌اند
نُسخ
رباعی ۳۱۳
داری بصری که در سپاس اویند
عالم همه بل زنده به پاس اویند
هر چیز سوای اوست در کون و مکان
چون آئینه بهر انعکاس اویند
نُسخ
رباعی ۳۱۴
هر کس به جهان حق نظر خواهد کرد
از عالم انساب گذر خواهد کرد
حکمت به قوی ضعیف پرور شده است
ورنه تو چه کردی که به سر خواهد کرد
نُسخ
رباعی ۳۱۵
این خلق اسباب کار یک استادند
هر چند که آب و خاک و نار و بادند
یعنی که یکی‌ست هستی و در عالم
این مختلفات از طبایع زادند
نُسخ
رباعی ۳۱۶
در تعمیهٔ جهان کز او نشناسند
چیزی اگر آن نام نکو نشناسند
زین پنج حس به شش جهت کند اسیر
صاحب نظران به غیر هو نشناسند
نُسخ
رباعی ۳۱۷
تقدیر ازل کار همه حالی کرد
هر پایه‌ای اندر صفتی عالی کرد
من دست زنان که رستم از بند فلک
او رقص کنان که دل ز من خالی کرد
نُسخ
رباعی ۳۱۸
گر نه تخویف عدل و دادی می‌بود
توعید ترفع عبادی می‌بود
خلق از طلب متاع می‌رفت به باد
یا از بس کاهلی جمادی می‌بود
نُسخ
رباعی ۳۱۹
واقف نشده ز مبداء خویش و معاد
یعنی بی چون منتبه دل به تو داد
غافل کندت پیروی هر آفل
حاصل نشود غیر جمادی ز جماد
نُسخ
رباعی ۳۲۰
بی علت نیست هر که رنگی گیرد
با هر چه نه توحید درنگی گیرد
هر عضو که درد گیردت غیر شود
وآنگاه چو غیر با تو جنگی گیرد
نُسخ
رباعی ۳۲۱
هر چند که عقل فقد بس کامم داد
من بندهٔ عشق نقد کو جامم داد
گفتند به عارفی که خلاق تو کیست
گفتا آن کو تواند آرامم داد
نُسخ
رباعی ۳۲۲
دامن گیرش دو کون چون حسن می‌بود
خون خواهی خویش را اگر بس می‌بود
ز آن کو نه که هر چه خواست در عالم کرد
ای وای اگر به غیر او کس می‌بود
نُسخ
رباعی ۳۲۳
یک شمه خبر به هر که زین حی دادند
بی منزل و بی نشان و بی پی دادند
یک جرعه به هر کسی کز این می‌ دادند
دیگر کس را راه به او کی دادند
نُسخ
رباعی ۳۲۴
این بوالهوسان که کار خود خام کنند
دنیا دام است و در وی آرام کنند
زین غصه و غم که بهر اکل و لبس است
آزاد شوند و مردنش نام کنند
نُسخ
رباعی ۳۲۵
از چشم دل خود آنکه بر داشته بند
سازی‌ست در اطوار همه پست و بلند
وصف دگریش نیز صنع خویش است
زان است ادا، ولیک زین است پسند
نُسخ
رباعی ۳۲۶
هر کس که قدم به سیر ایام نهاد
جز در پی عادتی نه یک گام نهاد
غول آمد و برد مردم عالم را
و آن را افیون و بنگ و می نام نهاد
نُسخ
رباعی ۳۲۷
گر مرد ز خیل حق شناسان باشد
از هستی خویشتن هراسان باشد
کم خور، کم گوی و ذکر حق کن بسیار
تا زیستن و مردنت آسان باشد
نُسخ
رباعی ۳۲۸
این عالم را گرت بصر گشت حدید
غیر تو نبود و جز تو‌اش نیز ندید
از خوردی تو حکیم نه خوردی خواست
بل در خوردی بزرگی آورد پدید
نُسخ
رباعی ۳۲۹
آنانکه در این پرده ادب یافته‌اند
در کثرت عبد و وحدت رب یافته‌اند
نور فرج اجر ظلمت و غم دیده
روز آثار دعای شب یافته‌اند
نُسخ
رباعی ۳۳۰
در بیداری و خواب من می‌آید
کاینک شه بی حجاب می‌آید
تا صبح توان سوخت در این دل گرمی
چون شمع که آفتاب من می‌آید
نُسخ
رباعی ۳۳۱
این خلق که در نمود و بود آمده‌اند
چون ذره ز مهر در نمود آمده‌اند
معراج این است در حقیقت کانسان
از کوی عدم سوی وجود آمده‌اند
نُسخ
رباعی ۳۳۲
حق بین آن است کو عمیقش داند
خود را به همه حال غریقش داند
غافل همه کار خویش مشکل سازد
تا بی‌خبری مکر رفیقش داند
نُسخ
رباعی ۳۳۳
تا روح به طبع و حس قران ننماید
اوضاع زمین و آسمان ننماید
از جسم برون روی مکان ننماید
تا تو نه جنینی او جنان ننماید
نُسخ
رباعی ۳۳۴
آدم به نفخت فیه چون گویا شد
هر عضو به کار دگرش دانا شد
سبحان حکیم کو به یک دم که دمید
چندین احوال مختلف پیدا شد
نُسخ
رباعی ۳۳۵
یک چند بزیستند و آخر مردند
چون آب دویدند و چو یخ افسردند
در سایقهٔ دهر که جزو بردست
بازی جوانی، غم پیری خوردند
نُسخ
رباعی ۳۳۶
عین همه بادهٔ طمانین نوشید
از کبر نگفت و در حسد نخروشید
آن کو همه عمر بر ره ترک شتافت
آخر واگشت و در تعلق کوشید
نُسخ
رباعی ۳۳۷
آنان که خبر از راز بی چون دارند
لب تشته و سرچشمهٔ مضمون دارند
آنجا که گمان طالب و مطلوب نیست
اخبار چه احتیاجِ بیرون دارند
نُسخ
رباعی ۳۳۸
کم رفع مکان ز کس نکو می‌آید
در دید و شتاخت کابرو می‌آید
آبرو هرجه بر فراز جشم است
آن نیست که کار چشم ازو می‌آید
نُسخ
رباعی ۳۳۹
قومی به تن عالم چون روح شوند
توفان خیال و وهم را نوح شوند
نام هر کس برد خود را خواهند
شرح دو جهان کنند و مشروح شوند
نُسخ
رباعی ۳۴۰
خلق معدوم لاف بی حاصل زد
تا دم نه ز دل، وجود را منزل زد
کس را سخنی ز کس نیفتاده پسند
مادام که دل به چشمکی بر دل زد
نُسخ
رباعی ۳۴۱
هر کس که هوا ز جان او عهد ربود
در دیده رازدان وجودیش نبود
زین خلق که گویند بسی و نکنند
دل می‌شنود که ما نمودیم نبود
نُسخ
رباعی ۳۴۲
دستی به می الست نتوان آورد
تا طاقت صد شکست نتوان آورد
چون لعل که کرده جا به سنگ خارا
تا آسانش به دست نتوان آورد
نُسخ
رباعی ۳۴۳
از روز ازل که هر کسی آنجا بود
مقصود ز نحن اقرب آن ایما بود
خلق آنچه شنید آشناتر دیدش
گوید سهل است این و بس پیدا بود
نُسخ
رباعی ۳۴۴
طالب کین راه متسع می‌پوید
تا هستی خویش مرتفع می‌جوید
فرعون هوای او ز بسیاری عجب
بر چرخ غرور اطلع می‌گوید
نُسخ
رباعی ۳۴۵
بر جان و دلم که در گشاد و بندند
گاهی گریند به افغان، گه خندند
گاهی سخنی که عاقلان سجده کنند
گاهی عملی که ابلهان نپسندند
نُسخ
رباعی ۳۴۶
آن روز که خلق واقف دم گشتند
هر یک به یگانگی مسلم گشتند
بر عالم تافت آفتاب توحید
ذرات جهان آئینهٔ هم گشتند
نُسخ
رباعی ۳۴۷
جان در هر جسم مشعورش نرود
چون داد و ذوق نورش نرود
چون معشوقی که پیش عاشق آید
در غیبت او و در حضورش نرود
نُسخ
رباعی ۳۴۸
عشق است که صورت مآرب گیرد
طور مطلوب و رنگ طالب گیرد
دیگر آخر که می‌تواند بودن
یک شخص که او هزار جانب گیرد
نُسخ
رباعی ۳۴۹
مردان خدا نه قدر خود کم کردند
هر چند که ترک خلق عالم کردند
منکر نتوان شدن خلیل الله را
کش بتگر و بت پرس و بت هم کردند
نُسخ
رباعی ۳۵۰
گر مرد همه خلق جهان اندیشد
اندیشهٔ او بود چو زان اندیشد
ز اندیشهٔ خود برون شدن نتواند
هر چند زمین و آسمان اندیشد
نُسخ
رباعی ۳۵۱
در چشم نبی خلق بتان چین بود
از حق طلبید آنچه عین دین بود
نمی؟ شیوهٔ مرا نه پیرو او دانند
خود پیروی او به حقیقت این بود
نُسخ
رباعی ۳۵۲
عارف نه فسانه معتبر می‌گیرد
شمعش ز نفخت فیه در می‌گیرد
هر واسطه از میانه بر می‌گیرد
همچون آدم جهان ز سر می‌گیرد
نُسخ
رباعی ۳۵۳
جمعی که به قول هم طربناک شوند
از نور دل افروزی آن پاک شود
اکنون به وجود او به هم مؤتلفند
تا هر یکی به کجا خاک شوند
نُسخ
رباعی ۳۵۴
دل خحلت از این شرح و بیانها دارد
یعنی چیزی ز جان جانها دارد
ز آن کس که به شمه‌ای از او شیدائیم
هر کس دید داستانها دارد
نُسخ
رباعی ۳۵۵
غیر از بینش که ترک هستی فرمود
هر امس و غدی که هست کور است و کبود
بس جور کشید خلق و نشناخت که چیست
چون کور که ضاربش ندانست که بود
نُسخ
رباعی ۳۵۶
شرح اشیاء سخن کماهی می‌داد
و آن شرح به پرتو الهی می‌داد
چون صبح که آفتاب پاس دم اوست
ما می‌گفتیم و گواهی می‌داد
نُسخ
رباعی ۳۵۷
عدل حق را کش به جز آن کار نبود
مخلوق به جز آلت و افزار نبود
بسیار کشید انتقام از ظالم
زانگونه که مظلوم خبردار نبود
نُسخ
رباعی ۳۵۸
این خلق که خود قاصد و مقصود نی‌اند
جز مظهر قهر و لطف معبود نی‌اند
یا در نارند، یا به جنت دایم
زین هر دو برون روند موجود نی‌اند
نُسخ
رباعی ۳۵۹
کی مهر خدا از دل کس برخیزد
هر سوی هزار طعنه زن گر خیزد
چون پرتو خورشید که بی جنبش او
از جا نرود اگر چه صرصر خیزد
نُسخ
رباعی ۳۶۰
رهرو باید ز جز در کل میرد
چون رود که آرام به دریا گیرد
هر مانده ازین سیر جهم نگردد
جز آب ستاده بوی بد نپذیرد
نُسخ
رباعی ۳۶۱
هشدار که تا دور جهان خواهد بود
این خیر و شر و سود و زیان خواهد بود
در دید در آ و محو شد صانع را
کین عقل همین نفس و همان خواهد بود
نُسخ
رباعی ۳۶۲
بیگانه ز خلق مو بی سر و پائی کرد
واگرد به ما و آشنائی ما کرد
طول و امل دینی دون کوته کن
این کوچه به در روی ندارد واگرد
نُسخ
رباعی ۳۶۳
جز ذات قدیم هر دمش خلق جدید
کز پرتو او نهاد ارض است پدید
حرف و صوتی و شخص چندی وهم است
در ظاهر و باطن آنچه گفتی نو دید
نُسخ
رباعی ۳۶۴
آنان که به راز حق هم آغوشانند
مخلوق ز یادشان فراموشانند
این غلغل خلق مختلف چندان نیست
اهل نباء عظیم خاموشانند
نُسخ
رباعی ۳۶۵
سالک هرچند شر و خیری می‌دید
در عالم خود سلوک و سیری می‌دید
آن زاهد بی وقوف غافل خود را
سیری چو نکرده بود غیری می‌دید
نُسخ
رباعی ۳۶۶
اسرار چو در درون من جوشیدند
با من جام یگانگی نوشیدند
وانگه ز بیرون لباسها پوشیدند
با هم در کار مختلف کوشیدند
نُسخ
رباعی ۳۶۷
غافل ز حقیقت خود آن وقت بلند
آموخته هر کس عملی و خرسند
بیرون رفتند اهل تحقیق از بند
در بیشهٔ کون مانده میمونی چند
نُسخ
رباعی ۳۶۸
با حق اگرت دل نگرانی می‌بود
کونین ترا عاری و فانی می‌بود
مک دنیا و اعتبار دنیا
گر حق می‌بود جاودانی می‌بود
نُسخ
رباعی ۳۶۹
گر مرد خبیر و عاقبت بین می‌بود
فوت دنیاش قوت دین می‌بود
طفلی می‌کرد گریه کامی ماتت
بالغ شد و گفت آه اگر این می‌بود
نُسخ
رباعی ۳۷۰
هر دم بغی مرا به من بد می‌کرد
در سلسلهٔ غمی مقید می‌کرد
از اول عمر تا به آخر غم خو بس
من عرض همی‌کردم و او رد می‌کرد
نُسخ
رباعی ۳۷۱
کیفیت عشق را هوس نشناسد
سوز دل پروانه مگس نشناسد
یعنی که اشارتی که آید از دوست
جز آنکه به اوست هیچ‌کس نشناسد
نُسخ
رباعی ۳۷۲
تا سر نه بر اوج قدم می‌افتد
در آب و گل حدوث غم می‌افتد
بر جسر نظر نرفته تا قلعهٔ دل
ناچار به خندق شکم می‌افتد
نُسخ
رباعی ۳۷۳
بس ساده دلی کز این ره آگاه افتد
بس اهل خرد که در ته چاه افتد
این کار حوالتی نه علم و عمل است
چون گنج که تا کرا به او راه افتد
نُسخ
رباعی ۳۷۴
زاهد همه خویش را زیان دیده و سود
عاشق محو جمال جاوید و شهود
هر دو کردند رهنمائی اما
آن راه عدم نمود و این راه وجود
نُسخ
رباعی ۳۷۵
آرام بهشت چو بشناخته شد
این وسوسهٔ دوزخ که برون تاخته شد
یک جرعه کشید رند و آرام گرفت
هر کار که داشت گوئیا ساخته شد
نُسخ
رباعی ۳۷۶
دهر این همه کز قضای الله کشد
غافل کند و کوران را کاه کشد
جلاد به نزد شه گنه کاران را
شرط است که چشم بندد آن گاه کشد
نُسخ
رباعی ۳۷۷
جز پاکروان که راهبر می‌آیند
با نیروی مهر و ماه بر می‌آیند
دیگر همه پر مرغ دهرند و از او
گه می‌افتند و گاه بر می‌آیند
نُسخ
رباعی ۳۷۸
ارواح کرام در خروش آمده‌اند
مستان کهن باز به هوش آمده‌اند
سرچشمهٔ رحمت که فرو رفته به خاک
از یک چشمه کنون به جوش آمده‌اند
نُسخ
رباعی ۳۷۹
آنان که به کار و بار پیدا کردند
از کان دو کون یار پیدا کردند
مؤمن اقرار کرد و کافِر انکار
خلق بیکار کار پیدا کردند
نُسخ
رباعی ۳۸۰
خود را دریاب ناشکیبائی چند
با یک دمه عمر لاف بالائی چند
ای کوه وقار ورز و ای بحر بجوش
چون گرد و غبار باد پیمائی چند
نُسخ
رباعی ۳۸۱
عالم که بسی فسانه و فن دارد
تا رست آن را که نوری از من دارد
هر چند که خانه پر ز نقش است و نگار
مرغ مسکین چشم بر روزن دارد
نُسخ
رباعی ۳۸۲
هر گه به جهان جاودان خواهی شد
از جزو نهان، ز کل عیان خواهی شد
گویی که چو میرم از جهان خواهم رفت
وین طرفه که آن دم تو جهان خواهی بود
نُسخ
رباعی ۳۸۳
هر چشم زدن جامی از او می‌آرد
جان را به تو آرامی از او می‌آرد
هر دم که زنیم ذکر آن شه گویم
پیکی‌ست که پیغامی از او ‌ می‌آید
نُسخ
رباعی ۳۸۴
در پردهٔ آدمی چو در کار رسد
تدبیر سه کس همی به گفتار رسد
یک کس زاید، یکی کفایت طلبد
یک کس گوید نصیب ناچار رسد
نُسخ
رباعی ۳۸۵
عشق است که گوش عقل و دین می‌مالد
تن می‌کاهد در او و جان می‌بالد
خرسندی نیست عاشقان را، بلبل
در سایهٔ گل نشسته و می‌نالد
نُسخ
رباعی ۳۸۶
تا جان و دل از خاک بدن طاق نی‌اند
جفت همه شور و شین آفاق نی‌اند
تا گوهر و زر ز کان نیاید برون
آرای بتان، مایهٔ عشاق نی‌اند
نُسخ
رباعی ۳۸۷
موجود حقیقی آنکه بودش مقصود
هم با خود یافت کرد عالم پیمود
هر چند فغان کرد جوابی نشنود
جز نطق که هر یارب و لبیک او نود
نُسخ
رباعی ۳۸۸
در هر که غرور دیو تأثیر نکرد
او در چیزی نظر به تحقیر نکرد
آداب برزگی از حق آموز که او
نام از همه چیز برد و تقصیر نکرد
نُسخ
رباعی ۳۸۹
این مشت مجاز بند غم بیش نی‌اند
نا رسته ز خود، حقیقت اندیش نی‌اند
محبوسانند آب و خاک آتش و باد
مادام که در مراکز خویش نی‌اند
نُسخ
رباعی ۳۹۰
هر چیز سر از غیب تو بیرون آرد
نام از هنر و عیب تو بیرون آرد
عالم خواهی دامن ازو در هم کش
بنشین که سر از جیب تو بیرون آرد
نُسخ
رباعی ۳۹۱
آنانکه به داغ عشق افروخته‌اند
هر چیز که غیر او نیندوخته‌اند
دین و دنیای و دی و فردا همه را
در آرزوی کرشمه‌ای سوخته‌اند
نُسخ
رباعی ۳۹۲
در عشق ندیده‌ام که مردی نالد
نامرد برای سرخ و زردی نالد
کو آن مستی و بیخودی تا برهم
زین هوش که بر زمان به دردی نالد
نُسخ
رباعی ۳۹۳
توفیق رفیق اهل تصدیق شود
زندیق در این طریق صدیق شود
گر راز مرا ندانی، انکار مکن
تقلید کن آن‌قدر که تحقیق شود
نُسخ
رباعی ۳۹۴
تا شیطان دل ز خلق چون حس ببرد
از کام و مراد نامها بس ببرد
و از دار خواهد که چیزی از کس ببرد
مشغول به کاری کندش پس ببرد
نُسخ
رباعی ۳۹۵
خلقی که ظلومی و جهولی جویند
از بهر ظهور عدل و علم اویند
آری نیکی جبلی انسان نیست
از بیم جزای اوست گر نیکویند
نُسخ
رباعی ۳۹۶
در چشم کسی که خویش را بنده نبود
از هر دو جهان به غیر یک زنده نبود
شخصی یک چند بهره‌ای خورد و بمرد
سهل است از این نیم ارزنده نبود
نُسخ
رباعی ۳۹۷
گه حیرت آورند و که صحو کنند
هر لحظه کسی را به دگر نحو کنند
زانگونه که قطره‌های باران بر آب
هم دایره‌ها کشند و هم محو کنند
نُسخ
رباعی ۳۹۸
هر کس دل را به عشق حی می‌بیند
هر سو نکرد جمال وی می‌بیند
جز غفلت نیست غیر اندیشدن
کس خواب نکرده خواب کی می‌بیند
نُسخ
رباعی ۳۹۹
آنجا نه انابت نه قرابت برسد
نه قاصد آید نه کتابت برسد
بنیاد دعا کردم و بر خواست نسیم
باشد که به عالم اجابت برسد
نُسخ
رباعی ۴۰۰
در عشق دل آنچه این زمان می‌گوید
ملک و ملکوت الامان می‌گوید
بر غفلت عقل این دلیل است که او
هر چیز که می‌گفت همان می‌گوید
نُسخ
رباعی ۴۰۱
هر چند که عقل نفی این و آن کرد
یک شمه کمال عشق کی نقصان کرد
شب بردهٔ عالمی تواند بودن
اما نتواند شرری پنهان کرد
نُسخ
رباعی ۴۰۲
حق ناطق و خلق جز زبان حی نشود
یعنی به سخن جز سبب وی نشود
زین راز گریخت خلق در نادانی
می‌خواست که افسانهٔ ا طی نشود
نُسخ
رباعی ۴۰۳
کی بتوانی راه سخن بند کنی
هر چند که خویش را خردمند کنی
زان کرده حکیم خبر جندب لابد
تا در طلب آن سخن چند کنی
نُسخ
رباعی ۴۰۴
از هر چه به عالم خبر آن دادند
یعنی که سخن را به سخندان دادند
چندین اشیاء که عرض امکان دادند
سر رشته گفت و گو به انسان دادند
نُسخ
رباعی ۴۰۵
قطع از حرمت نظر به شه نتوان کرد
شه را نسبت به هر سپه نتوان کرد
یعنی در عشق عاقبت بینی نیست
پیش مخدوم پس نگه نتوان کرد
نُسخ
رباعی ۴۰۶
ما را بیرون ز عالم گفت و شنود
وقتی‌ست که هست و بوده و خواهد بود
این دهر که خلق از او وجود و عدم‌اند
جز زادهٔ خود را نتواند فرسود
نُسخ
رباعی ۴۰۷
گاه انسان موت را تلاقی گوید
گاه اندر باغ خلد ساقی جوید
سبحان‌الله این درخت است که او
گاهی فانی و گاه باقی روید
نُسخ
۴۰۸
این درد نهان که بی مدارا افتاد
در خلق جهان به آشکارا افتاد
یعنی که به نفس خویش ما را افتاد
کاری که به قوم انبیاء را افتاد
نُسخ
رباعی ۴۰۹
عشق آن کس را که چشم توحید گشود
در پردهٔ راز او به او شیوهٔ نمود
چون کرد نظر صفات خود را به تمام
آن ذات که بود مدعایش خود بود
نُسخ
رباعی ۴۱۰
گفتم که غمت عقل و دل و جان سوز
گفتا بگذار تا هراسان سوزد
گفتم عشق تو کفر و ایمان سوزد
گفتا که بسوز کو هر آن سان سوزد
نُسخ
رباعی ۴۱۱
زین هستی باطل نشده پاک وجود
کس را ز دعا و ذکر حق سود نبود
سده ز جگر دفع کن ای مستسقی
کز خوردن آب نیست بسیارت بهبود
نُسخ
رباعی ۴۱۲
هر کس خیریش از دل و جان بود که کرد
در باطن او راز نهان بود که کرد
بسیار کسی که کرد با خبری هزل
او غافل از آنکه خود همان بود که کرد
نُسخ
رباعی ۴۱۳
آنانکه به راه عشق صادق باشند
چون نور به آفتاب واثق باشند
هر دم ز جهان لم یلد و لم یولد
هم خلق شوند و هم به خالق باشند
نُسخ
رباعی ۴۱۴
آنان که متاع جسته هالک شده‌اند
و آن فرقه که نور گشته سالک شده‌اند
دست از همه باز گیر و بگشای نظر
کاین عالم را به دید مالک شده‌اند
نُسخ
رباعی ۴۱۵
گفتار کزان مسبح دم می‌آید
چون روح به مرده مغتنم می‌آید
یا رب سخن است کاین دهن می‌گوید
یا جان من است کز عدم می‌آید
نُسخ
رباعی ۴۱۶
فیض خمشی‌ات بسط قل خواهد شد
عجزت همه اعجاز رسل خواهد شد
در عشق هراس نیست، نومید مباش
گل غنچه نه، لیک غنچه گل خواهد شد
نُسخ
رباعی ۴۱۷
انسان عمری جز اسب تخیل نراند
یعنی غیر از کتاب و تمثیل نخواند
در آخر کار چون به معنی ره برد
سودای بیان و سر تاویل بماند
نُسخ
رباعی ۴۱۸
آنان که به کوی قربشان پیش کشند
بیش از همه جور نفس بدکیش کشند
خوبی که به مهر در بر خویش کشند
دستش آرند از پس و پیش کشند
نُسخ
رباعی ۴۱۹
از حق همه را خطاب می‌اندیشید
با خود آن کو صواب می‌اندیشید
یعنی که بیرون است ز خلوتگه عشق
تا کس گنه و ثواب می‌اندیشید
نُسخ
رباعی ۴۲۰
در دفتر ما که نه سپهرش خم بود
شد زندهٔ جاوید کسی کادم بود
آمیخت به نکته‌های جان پرور ما
روحی که نفختُ فیه را در دم بود
نُسخ
رباعی ۴۲۱
درّ گوهر راز عشق ار سفت آمد
معشوق در او به گفت و شنفت آمد
دیگر چه محل دق باب است آن را
کش صاحب خانه از درون گفت آمد
نُسخ
رباعی ۴۲۲
هر لحظه یکی را به یکی دل فرسود
وین را بگرفت باز کین ظلم چه بود
القصه که در عالم پر گفت و شنود
نگرفتهٔ او کسی نیابد به وجود
نُسخ
رباعی ۴۲۳
از ریب و فر خلق که هر ناگاه‌اند
آن فرقه که بر کناره‌اند آگاه‌اند
این پادشه و امیر با این هی و هوی
درویش و فقیر را تماشاگاه‌اند
نُسخ
رباعی ۴۲۴
آن را که خدا ز عقل و دین عاری کرد
کارش بیداد و جبر و خونخواری کرد
معقول و خلاف مدعا را الزام
چون نتوانست کرد جباری کرد
نُسخ
رباعی ۴۲۵
مردان که تمنای غم دین کردند
ترک فن و رسم علم و آئین کردند
غیر از تسکین کودک طبع نبود
هر چند خیالهای رنگین کردند
نُسخ
رباعی ۴۲۶
مردان نه فریب دیو احول خوردند
پی ز آخر کارها به اول بردند
این بعث و حساب نیست، وین خلد و جحیم
جز بهر کسانیکه معطل مردند
نُسخ
رباعی ۴۲۷
طفل‌اند آنانکه عرض اسباب دهند
گوهر به قبول آن و این ناب دهند
وقت بالغ ز وصف خلق است غنی
محصول رسیده را چرا آب دهند
نُسخ
رباعی ۴۲۸
ظلم و جهل است اینکه خود را یابند
موجود و رخ از وجود اصلی تابند
انجام ظلومی و جهولی عدم است
گر چه یخ و برف غیر آبند آبند
نُسخ
رباعی ۴۲۹
غیر از توفیق کار ابرار نکرد
کردار کسی به وفق گفتار نکرد
عاقل هر چه گفت در ترک فجور
فاجر هم گفت آن ولی کار نکرد
نُسخ
رباعی ۴۳۰
در عشق که عقل خورده را می‌سوزد
اشخاص خیال کرده‌اند کرده را می‌سوزد
هر گاه که نار کفر من شعله کشد
هفتاد هزار پرده را می‌سوزد
نُسخ
رباعی ۴۳۱
آن فرد روی که ره به خیری دارد
در آئینهٔ دو کون سیری دارد
در پردهٔ تحقیق که دیدست ز گفت
محرم نشود کسی که غیری دارد
نُسخ
رباعی ۴۳۲
آن حاضر خود که جان جانان او بود
در جسم وجود غایبان جان او بود
غافل من گفت جز همه به ز همه
عارف بیخود ز هر گه گفت آن او بود
نُسخ
رباعی ۴۳۳
در عشق تمیز شر و خیری نکنند
در آئینه جز خود را سیر نکنند
در پردهٔ عاشقان نبوت نبود
زیرا صفت دوست به غیری نکنند
نُسخ
رباعی ۴۳۴
شخصی ز عناصر به جهان می‌سازند
عقل و حس از جوهران می‌سازند
وانگه ز امید و بیم ذکر و نسیان
در عرصهٔ آلت شان می‌سازند
نُسخ
رباعی ۴۳۵
این مشت گمان که مختلف آهنگ‌اند
گویند که در وقت یقین همرنگ‌اند
یا رب ضدان رفته زین دار غرور
صلحی کردند یا همان در جنگ‌اند
نُسخ
رباعی ۴۳۶
گر چه ز تو لاتزکو انفسکم آرا ببرد
خوش نیست که نفس نیز یارا ببرد
گاهی سیلی به جوی ما می‌آید
اما نه به غایتی که ما را ببرد
نُسخ
رباعی ۴۳۷
شخص ار آیتی نیست و دارش آید
در کسر خود است دین و عارش آید
صد علم و کتاب خواند از افسانه
یک نکته نداند آنچه به کارش آید
نُسخ
رباعی ۴۳۸
در هر که رسید یار می‌پندارد
در شورش قرار می‌پندارد
بیجاره نو آشناست در بحر وجود
هر موجی را کنار می‌پندارد
نُسخ
رباعی ۴۳۹
این خلق که بی عبادت حق سقط‌اند
بر راه هلاک و در خیال غلط‌اند
سر بر خط امر او نهاده پیوست
همچون رمهٔ تشنه بر اطراف شط‌اند
نُسخ
رباعی ۴۴۰
هر رسم و رهی که خلق عالم دارند
یک تدبیر است اگر چه ناهموارند
چیزیت فرستد مهی پیش از این
وین دم تو دعا کنی و این دم آرند
نُسخ
رباعی ۴۴۱
در پردهٔ امساک نشستن تا چند
ای جود ترا نه مغرض نی مانند
هر چند دعا کنم اجابت نکنی
یا رب به سر که خورده این سوگند
نُسخ
رباعی ۴۴۲
عمری همه سرگشتگی‌ام آئین بود
زان سیر مراد من دمی تسکین بود
افکند ز پا نگاه خوبی توام
گویا که نهایت مرادم این بود
نُسخ
رباعی ۴۴۳
از هر سخنی که گفته‌اند اهل شهود
جز معرفت خدا ندیدم مقصود
یعنی تا محو وحدت او نشدم
از من نه نبی و نه ولی شد خشنود
نُسخ
رباعی ۴۴۴
صاحب نطران که محو آن شاه شدند
آگاه او راز خواه و ناخواه شدند
یعنی انسان مقام خود را چو شناخت
او منظره و جهان نظرگاه شدند
نُسخ
رباعی ۴۴۵
آدم که بد و نیک به او مفتون شد
اعجوبهٔ اِنی اعلم بیچون شد
در عذر لا علم لنا الا ما علمنا
ابلیس این بود کز ملک بیرون شد
نُسخ
رباعی ۴۴۶
خورد از می دل شراب، نتواند مرد
تا خانهٔ تن خراب نتواند کرد
تا کس متعین است از این راز بری‌ست
خر توبره سر آب نتواند خورد
نُسخ
رباعی ۴۴۷
آن بزم که بی جام شراب سات که دید
و آن عیش که بی شراب ناب است که دید
عالم اثر ذات یکتائی را
روزی که در او نه آفتاب است که دید
نُسخ
رباعی ۴۴۸
از خود بیرون چو جست‌وجو پیدا شد
در دل از عشق گفت و گو پیدا شد
کفتار ز خود رمیده پیغام خداست
هر جا که هوا نماند هو پیدا شد
نُسخ
رباعی ۴۴۹
ایام بهار کز بها می‌گوید
رازی‌ست که با او لو النهی می‌گوید
هان باده بیار تا بگویم یک یک
کین بار به گوش من چه‌ها می‌گوید
نُسخ
رباعی ۴۵۰
تا دور فلک اثر فرو خواهد داد
هر کس خبری ز دور او خواهد داد
هر گاه دم از هر چه زنی، دل گوید
تا باز دم دگر چه رو خواهد داد
نُسخ
رباعی ۴۵۱
عشاق که جان برای جانان بازند
جانان بیند جان و بی آن بازند
وانانکه هم ار حرص دنیا
گر رخصت این نظر بود جان بازند
نُسخ
رباعی ۴۵۲
صاحب نظران که محو جانانه شدند
خامش ز دوئی، خموش از افسانه شدند
قومی دیگر که دیدشان کمتر بود
در ما و توئی خیال دیوانه شدند
نُسخ
رباعی ۴۵۳
جان و دل و دیده محو جانانه شدند
زو هر که سوای اوست بیگانه شدند
گشتیم چنانکه مدعای او بود
علم و عمل و کتاب افسانه شدند
نُسخ
رباعی ۴۵۴
چیزی که ترا عزیز چون جان آید
هشدار که نیز فرقتت زان آید
یک ره بنگر که در تن آدم جان
دشوار رود اگر چه آسان آید
نُسخ
رباعی ۴۵۵
نه خوار در آن سو نه عزیزی ماند
در یکتائی کجا تمیزی ماند
یعنی که تن و جان چو ز هم بگسستند
نه چیزی و نه هوای چیزی ماند
نُسخ
رباعی ۴۵۶
صاحب نظری که وهم را مات نبود
او را دو جهان به غیر مرآت نبود
هر چند مراد خویشتن دیدم کام
جز آیتی از تقرب ذات نبود
نُسخ
رباعی ۴۵۷
از چشم تو گر برده غفلت به درد
یک ذات در آئینهٔ عالم نکرد
آنجا که دو کون نام هستی نبرد
دیوانه کسی که می‌زند لاف خرد
نُسخ
رباعی ۴۵۸
از نور خدا گرت خبر می‌آید
چون سایه دو عالمت اثر می‌آید
جز موجب انعکاس آن نور ندان
هر نیک و بدت که در نظر می‌آید
نُسخ
رباعی ۴۵۹
کس رتبهٔ خود نیابد و نگزیند
تا دونی از دور نظرش ننشیند
همچون آدم که گاه تکبیر اله
از خوردی خود بزرگی او بیند
نُسخ
رباعی ۴۶۰
قادر که به قدرت فلکی گردان کرد
عجز این خلق باعث آن شان کرد
در کشتن اکستری از حیرت طفل
زان است که او نمی‌تواند آن کرد
نُسخ
رباعی ۴۶۱
دانی چه بود کسان که صاحب نظرند
کش باطن و ظاهر جهان می‌شمرند
باطن آن کس که ره به معنی برده
ظاهر این خلق زان که نقش صورند
نُسخ
رباعی ۴۶۲
خلق این همه کاندر فلکی می‌گردند
بی معرفتند و در شکی می‌گردند
در حق نرسند تا به عارف نرسند
زیرا که به او همه یکی می‌گردند
نُسخ
رباعی ۴۶۳
زین راز اگر چه عقل کم می‌آید
کوتاه نظر به اشتلم می‌آید
آن راه روان جاهدوا فینا را
آواز لنهدینهم می‌آید
نُسخ
رباعی ۴۶۴
با رب که مرا نه دل و دینی می‌آید
تا از تو نه آیت مبینی می‌آید
تعلیمم کن دعای آن کش خواهی
تا آن شود و مرا یقینی می‌آید
نُسخ
رباعی ۴۶۵
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
جانان متجلی هو فی شآن شد
زین سیر دگر نهایتی پیدا نیست
این قطره بین چه بخر بی پایان شد
نُسخ
رباعی ۴۶۶
هر دم چه دعا، کدام آمین که نبود
رز را چه نثارم به تو آئین که بود
من می‌گویم نبود کامی حاصل
دل می‌گوید خمش، کدامین که نبود
نُسخ
رباعی ۴۶۷
در وصل خدا علم و هنر را چه کند
چون صلح شود تیغ و سپر را چه کند
خود را چو شناسند خبر را چه کنند
گم‌کرده چو یابند اثر را چه کنند
نُسخ
رباعی ۴۶۸
غافل که دلش به جز حق آرام کند
هر چند که شرح خاص یا عام کند
دست صنعت ز موم لطفش در وهم
سازد اشخاص و این و آن نام کند
نُسخ
رباعی ۴۶۹
تا در قبض است کس منن نشناسد
از خالق و خلق کار و فن نشناسد
تا مرد ز بزم بسط جامی نخورد
دل الهام و گوش سخن نشناسد
نُسخ
رباعی ۴۷۰
یا رب کرمی که ظلمت انوار شود
هر خوار به عزتی سزاوار شود
میده عوضی به هر که جودی ورزد
تا رسم عطای خلق بسیار شود
نُسخ
رباعی ۴۷۱
ذات و آیت گرت مبین می‌باید
هم وقت تو مستجمع این می‌باید
این عرش خدا گفته و معراج نبی
این‌ها همه ظن است، یقین می‌باید
نُسخ
رباعی ۴۷۲
ما را نه جحیم و نه جنان می‌باید
هم کیشی توحید فنان می‌باید
از حکمت نیک و بد نداریم خبر
یا رب به حق آنکه چنان می‌باید
نُسخ
رباعی ۴۷۳
جز حق کو را با همه یکتائی بود
هرکس را با کسی هویدائی بود
می‌گفت به ارباب صلاحم برسان
یوسف که عزیز مصر زیبائی بود
نُسخ
رباعی ۴۷۴
عشق است که بر اهل وفا می‌گذرد
هر چند که درد یا دوا می‌گذرد
کل است اما ز جزو خود بیرون نیست
دریاست ولی ز جوی ما می‌گذرد
نُسخ
رباعی ۴۷۵
در خلق که گیر و داد او می‌شاید
غیر او کم به یاد او می‌آید
چون عیش تو کان به کام تو وابسته
وصل او را مراد او می‌باید
نُسخ
رباعی ۴۷۶
دل عین قدم گر ز دل آبت ندهد
این حادثه ره جز به سرابت ندهد
چون بی خبران پشت به خود رو به فلک
صد سال فغان کنی جوابت ندهد
نُسخ
رباعی دوم ۴۷۶
آنان که دل از عشق جراحت دیدند
در هر چه رسیدند ملاحت دیدند
با حق گردیدند خبر یافتگان
هر چند ز خلق رنج و راحت دیدند
نُسخ
رباعی ۴۷۸
تا عشقت پاک از دوبینی نکند
جانان به تو شرح نازنینی نکند
مادام که عاشقی نیفتد از پای
با او معشوق همنشینی نکند
نُسخ
رباعی ۴۷۹
هر کس که خدا شناخت خلقش دون شد
آزاد ز علم و فن و چند و چون شد
مقبول خدا ز خلق از آن مامون شد
کز جامهٔ آراستگی بیرون شد
نُسخ
رباعی ۴۸۰
رفع غم را که قال کردند و نشد
جز ترک هوا خیال کردند و نشد
بی روی خدا ملال و خلق از شهوات
بر چارهٔ آن ملال کردند و نشد
نُسخ
رباعی ۴۸۱
تسلیم و نیاز ضال را مهتد کرد
مقبول قبول طبع نیک و بد کرد
اظهار مَحبت آیت محبوبی‌ست
هرکس گفت از توام ترا از خود کرد
نُسخ
رباعی ۴۸۲
گر مرد ز عدل حق نشانی دارد
از دوست به دل آه و فغانی دارد
نگذارد کس به حاکم احکم کا ر
تا باد غرور این و آنی دارد
نُسخ
رباعی ۴۸۳
درویش که غافلان بدو بستیزند
گردانندش شهان در او بگریزند
معراج خدا ز نطق او آویزند
جانها ز دم او به خدا آمیزند
نُسخ
رباعی ۴۸۴
دل مست لقاست، آب خور را چه کند
تن محو ز زیب هست فر را چه کند
جان در ره عشق پا و سر را چه کند
عیسی به فلک رسیده خر را چه کند
نُسخ
رباعی ۴۸۵
دریای الست را که جوشی می‌کرد
دل زنده کسی که گوش هوشی می‌کرد
سیل عالم کرد تنزل بنیاد
روزی دو سه گر چه خروشی می‌کرد
نُسخ
رباعی ۴۸۶
در هر کاری به کام خود تاخته‌اند
وین کار به بردباری انداخته‌اند
خر را همه عضو از برای خویش است
جز پشت که بهر آدمی ساخته‌اند
نُسخ
رباعی ۴۸۷
آنان که می از جام سعادت نوشند
صد خسر کشند و در مروت کوشند
قومی دیگر ز غایت بدبختی
صد نام نکو به جبه‌ای بفروشند
نُسخ
رباعی ۴۸۸
از ساغر دل به غیر می خواره مگرد
سرگشتهٔ این جهان آواره مگرد
در مجلس ما چو جام می می‌گردد
گو اوج فلک مباش و سیاره مگرد
نُسخ
رباعی ۴۸۹
آن خالق کل شئ چون روی نمود
در باطن و ظاهرت ترا از تو ربود
چون عکس در آئینه و چون موج بر آب
هر چند تو باشی آن نتوانی بود
نُسخ
رباعی ۴۹۰
حرص و امل آنگه عشق سوزش ببرد
از دیدهٔ حق شناس نورش ببرد
دنیا دهدش کام و غلامش گیرد
زن مرد بپرورد، گه زورش ببرد
نُسخ
رباعی ۴۹۱
در عهد خدا و بنده صافی نمط‌اند
احکام رسل و ره دیو غلط‌اند
کافی‌ست رضای مرد و زن در تزویج
مهر و حضار مانعان سخط‌اند
نُسخ
رباعی ۴۹۲
هر چیز که در جهان نور و ظلمند
در بینش ما وجود را محترمند
هر چند پر است عالم از دیو و پری
تا دیدهٔ روشنی نباشد عدمند
نُسخ
رباعی ۴۹۳
تا مرد لباس هست خود شقه نکند
در کار حکیم دخل مطلق نکند
تا ما مائیم دعوی ما جرح است
اثبات وجود حق به جز حق نکند
نُسخ
رباعی ۴۹۴
جز عشق که در دو کون سیری دارد
هر کس من و او و شر و خیری دارد
من یار شدم به آنکه هستی همه اوست
بیزارم از آن کسی که غیری دارد
نُسخ
رباعی ۴۹۵
عالم همه فرع تست ای اصل وجود
هر چند وجود تو در او خورد نمود
پرتو مر شمع را محیط افتد و بس
با آنکه ز شمع باشدش بود و نبود
نُسخ
رباعی ۴۹۶
وهم کم تو بس که من داد کو شد
کوی هر کس که او شد او نیکو شد
این یک ذات است از تو داد گویا
تو خود نه تو می‌توانی و نه او شد
نُسخ
رباعی ۴۹۷
عارف سخن ار چه مختصر ساز کند
چشمت بینای عالم راز کند
در یاف که هر چند که خردست کلید
از خانهٔ بس بزرگ در باز کند
نُسخ
رباعی ۴۹۸
عاشق که ز معشوق سر افراخته بود
حرف سر و جان و دل در انداخته بود
آخر چو نظر به اصل معنی انداخت
سر رفته و جان سوخته، دل باخته بود
نُسخ
رباعی ۴۹۹
هستی چو سر فضولی افراخته بود
در جهد صلاح کارم انداخته بود
غافل بودم ز حکمت او که نخست
بی منت من کار مرا ساخته بود
نُسخ
رباعی ۵۰۰
آن کل زین جزو راز مبهم طلبد
تا عجز آرد، به گریه و غم طلبد
دزدند بسی ز طفل چیزی به مزاح
آن گه طلبند از او که او هم طلبد
نُسخ
رباعی ۵۰۱
چون نور اله در بصارت آید
عالم ز وصال او بشارت آید
اول ز یکیت در عبارت آید
وانگاه ز جمله در بشارت آید
نُسخ
رباعی ۵۰۲
مامور خدا و بندهٔ خود بیند
اعمال نکو و نیت بد بیند
علم و عملش تمام از بهر خود است
با این همه جد و جهد مقصد بیند
نُسخ
رباعی ۵۰۳
از غیب ربودهٔ ادائی خاصند
این خیل که در شهادت اخلاصند
گر عشق نه مطرب است در پردهٔ راز
چندین فلک و ملک چرا رقاصند
نُسخ
رباعی ۵۰۴
قانع شده را فریب زر نتوان داد
چون طامع کش ز دین خبر نتوان داد
زانگونه که کم خوار ز کنجارهٔ عنب
خروار خورنده را شکر نتوان داد
نُسخ
رباعی ۵۰۵
گر بد به جهان وگر که نیکو آید
از مخزن علم و حکمت او آید
هر سوی مرو که جمله سرگردانی‌ست
آن سوی طلب که جمله زان سو آید
نُسخ
رباعی ۵۰۶
هر لحظه به تو حالی و کاری دارد
بر لوح قضا نقش و نگاری دارد
کس نیست به غیر او که آن سوی رود
هم اوست که هر طرف گذاری دارد
نُسخ
رباعی ۵۰۷
عاشق همه جان سپردگی می‌خواهد
نه بردنی و نه خوردنی می‌خواند
یعنی معشوق آرزو دارد و بس
نه زیستنی نه مردنی می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۵۰۸
دشتی‌ست جهان و رهروان آن باد
هر سوی در او مغاک چندی و بلاد
وان اهل بلاد چیست آتش را زاد
خاشاک که از یاد در آنجا افتاد
نُسخ
رباعی ۵۰۹
آن کو یار است ساقی نرم وجود
وانکو غیرست فانی و دور و فرود
این ناله و زارئی که بعضی دارند
با یار چه حاجت است و با غیر چه سود
نُسخ
رباعی ۵۱۰
بی بهره به او نشیند و نشناسد
رنگ غلطش گزیند و نشناسد
آن کس که شناسدش نبیند جز او
بیگانه بسیش چند و نشناسد
نُسخ
رباعی ۵۱۱
عاشق که در او دید احد می‌باشد
با هر چه نه وفق اوست بد می‌باشد
هر چند در آئینهٔ عالم دیدیم
این عشق همیشه پیش خود می‌باشد
نُسخ
رباعی ۵۱۲
دیگر نه جهانیست که سازی ماند
کس را به حقیقت از مجازی خواند
بل ظن من آن نیست که در عالم جان
من بعد کسی آید و رازی داند
نُسخ
رباعی ۵۱۳
در دور فلک که بیش و کم می‌آرد
و آن بیش و کم آئینهٔ هم می‌آرد
صاحب کرمی که از کرم خرم نیست
نان او را مخور که غم می‌آرد
نُسخ
رباعی ۵۱۴
هر کس گوید که سود می‌باید کرد
نه کش طلب و جود می‌باید کرد
کو بینائی، محققی، مردی لوی
داند که کجا سجود می‌باید کرد
نُسخ
رباعی ۵۱۵
عشق آن کس را که دیدهٔ محرم دارد
جا برتر از این سپهر خم در خم دارد
آن شیشهٔ می را که سزای غم دارد
گر طاق بلند گرد کرسی هم دارد
نُسخ
رباعی ۵۱۶
آن بین که چو آئینه ترا آن تو کرد
نه آنکه طمع در دل و در جان تو کرد
چشمت کرم نمودِ حق و آن گاه
واکردن و بستنش به فرمان تو کرد
نُسخ
رباعی ۵۱۷
هستی تو چیست دیو خود رأی حسود
گفتن که متم این، نه فلان دون فرود
هستی خدا چه عین هر چیزی کسی
چون عین ظهور چون توانی تو بود
نُسخ
رباعی ۵۱۸
رسم و ره استاد ازل مگذارید
خود را بیکار همچو شل مگذارید
عالم همه صنعت وی است و گوید
هان اعلم خویش بی بدل مگذارید
نُسخ
رباعی ۵۱۹
تا مرد نه خفض (پستی)عقل انور دارد
نیکش ننماید که کسش بر دارد
تا طفلی نیست یا شل و بیماری
عار از رفع سپهر ابتر دارد
نُسخ
رباعی ۵۲۰
مادام که جزو وصل کل می‌خواهد
پیغام رسل به امر قل می‌خواهد
خود جزو ز کل نیست جدا، چون ذات است
دیگر نه ملایک نه رسل می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۵۲۱
در هر چه کنی نگاه نیکو باشد
در چشم تو گر دیدی از آن سو باشد
آنان که کرشمه‌ای بدیدند از او
چون در نگری کرشمهٔ او باشد
نُسخ
رباعی ۵۲۲
نور تو گهی که گفت و کو می‌گیرد
دنبال دو کون جست‌و‌جو می‌گیرد
هر چیز که خوانیش به اسمی، آن نور
از بهر ظهور رنگ او می‌گیرد
نُسخ
رباعی ۵۲۳
این سوی ز چیز چند برتافته‌اند
آن سوی ز هر چیز بدریافته‌اند (دریافته‌اند؟)
ره نیست مکان و لامکان را در هم
بر یکدیگر اگر چه در بافته‌اند
نُسخ
رباعی ۵۲۴
هر گس خیر از ره یاری دارد
اندر ره یار خاکساری دارد
دانی ز همه گرا توان به گفتن
آن کز همه بیش بردباری دارد
نُسخ
رباعی ۵۲۵
چون تو همه‌کس عزت و حواری دارد
جا در کف گیر و دار یاری دارد
فضل تو عین خویش دیدن همه را ست
ورنه هر کس هر چه تو داری دارد
نُسخ
رباعی ۵۲۶
اندیشهٔ عشق مختصر نتوان کرد
بی او به دو کون یک نظر نتوان کرد
من جانم و جانانم و هر مطلوبی
سودای مرا ز سر به در نتوان کرد
نُسخ
رباعی ۵۲۷
در دور فلک اگر چه بس می دارد
مستی و خمار و شی و لاشی دارد
هر رفع که هست خفضیی از پی دارد
خورشید خیال تکیه بر فی دارد
نُسخ
رباعی ۵۲۸
عکسی ز الست بر تو پیوست افتاد
ران عکس ترا مظنهٔ هست افتاد
از ساغر معرفت جز این جرعه نخورد
آن کس که به بزم بیخودی مست افتاد
نُسخ
رباعی ۵۲۹
عالم هر چند انتظامی دارد
از هستی و نیستی عامی دارد
پیوسته در آمد شدن است و غافل
می‌پندارد که او قیامی دارد
نُسخ
رباعی ۵۳۰
آن را که پی کام و هوا تاخته‌اند
در خلق بدو نقاق انداخته‌اند
این گربه و سگ که خوار می‌بنینی تو
از نعمت و ناز دنیوی ساخته‌اند
نُسخ
رباعی ۵۳۱
عاشق همه معشوق تمنا دارد
معشوق ز کام عاشق ابرا دارد
عاش که و معشوق چه و بل هر دو
عشق است و یگانگی تقاضا دارد
نُسخ
رباعی ۵۳۲
هر چند که مرد مرد عاقل باشد
در کار قضا اعمی و غافل باشد
کس را نبود ز خویشتن دوست‌تری
گر عاقل باشد وگر که جاهل باشد
نُسخ
رباعی ۵۳۳
در خلق بذل مرد گدائی باشد
راجع به اله پادشاهی باشد
بسیار کسا ک کلبه‌ای خواهد و نیست
بود او را ارض و سمائی باشد
نُسخ
رباعی ۵۳۴
کردست جهان به چشم ارباب خلود
مزدش کرم و لطف و جوانمردی وجود
ذکر حق اکتساب خلقی‌ست از او
کان خلق ترا از عدم آرد به وجود
نُسخ
رباعی ۵۳۵
مجهول نماند آنکه صدری دارد
شب روشن از آن است که بدری دارد
این عالم و آدم به بصر مشهودند
گوهر به گهرشناس قدری دارد
نُسخ
رباعی ۵۳۶
عشاق ز غیر حق مقدس خویند
کز خانهٔ وقت گرد هر کس رویند
اصحاب بهشت راضیه مرضیه
بهر چه در رضای هر خس گویند
نُسخ
رباعی ۵۳۷
حکمت بنگر چه عالمی تابع کرد
کاین سوی مضر و آن طرق نافع کرد
عصیان من مرا ز من ساخت بری
غفران خدا مرا به او راجع کرد
نُسخ
رباعی ۵۳۸
مادام که دل ز عشق پر خواند بود
از محنت و غم عبد نه، حر خواهد بود
دریا چو به موج آید اندر قطره
ناچار برد ثقیل و مر خواهد بود
نُسخ
رباعی ۵۳۹
خلق ار چه همه ز کان صنع اویند
کان‌اند ولی چو سوی جوهر پویند
چون خاک دکان زرگران کس شوید
چون ریزهٔ زر و سیم در وی جویند
نُسخ
رباعی ۵۴۰
محمود حقیقت ار ایازی نکند
با خلق جهان سخن مجازی نکند
هر چند که مرد عاقل است و بالغ
با طفل به غیر لطف بازی نکنند
نُسخ
رباعی ۵۴۱
توحید طلب دل به بد و نیک نبندد
یک ذکر شنو ز کفر و دین ره و پسند
با ترک اضافات چه مسجد، چه کنشت
هر جا باشد توان شمرد این دم چند
نُسخ
رباعی ۵۴۲
خلق آئینه‌اند بهر آن خالق فرد
رو کردن خلق بعد خالق آورد
مه در آب دید کولی و بریخت
آن آب که ماه را بگیرد، گم کرد
نُسخ
رباعی ۵۴۳
عین همه شد عارف و می پنهان زد
طعن پستی بر این بلند ایوان زد
غافل که هوای خود نمائی‌ها داشت
خود هیچ نود و لاف از این و آن زد
نُسخ
رباعی ۵۴۴
تألیف و تمیز حق بجا ننشیند
گر کس کس را گزیند و نگزیند
در دیدهٔ حق شناس ربحش نیست
کان را اثری تمیز حق می‌بیند
نُسخ
رباعی ۵۴۵
هر کس که به سالکان باری نرسید
سرگشته بمرد، به آخر و در ما نرسید
آبی که نگشت همره رود قوی
در خاک فروشد و به دریا نرسید
نُسخ
رباعی ۵۴۶
این خلق ره بقا و امید ندید
در خلق فنا خدای جاوید ندید
سبحان‌الله که حیرتی دارم سخت
زان دیده که ذره دید و خورشید ندید
نُسخ
رباعی ۵۴۷
خلق عالم اگر چه در کار و فنند
از مغنیان جز آگهان دم نزنند
زانگونه که در شخص ز کیفیت خویش
چندین اعضا به یک زبان در سخنند
نُسخ
رباعی ۵۴۸
بی کسب بصر درس طلب نتوان خواند
در خود کتاب‌ها وصل و طرب نتوان خواند
مائیم معرف تو در عالم و بس
جز پیش چراغ نامه شب نتوان خواند
نُسخ
رباعی ۵۴۹
عالم در عشق کش بهی ننماید
محو است و سفید و سیهی ننماید
افتاده به کار خانهٔ دام آنجا
گر خلق کنم مهر و مهی ننماید
نُسخ
رباعی ۵۵۰
بینی به سما اختری آرد، ببرد
در کوی ارض آنچه دماند بخورد
در ظاهر و باطن تو جز لعبت نیست
کو آنکه سوایش آنچه آید گذرد
نُسخ
رباعی ۵۵۱
گر ساغر بزم معرفت نوش شود
این کش مکش هوا فراموش شود
قلب عارف زیر فلک کی گنجد
چو دریا را حباب سرپوش شود
نُسخ
رباعی ۵۵۲
جستم ره، بعد بند پای جان بود
رفتم سوی قرب، دور باش شان بود
دارم به کسی کار که چون پرتو شمع
بی او نتوان بود و به او نتوان بود
نُسخ
رباعی ۵۵۳
هر کار کند مرد پی وی آید
کس لایق ناکردهٔ خود کی آید
دنبال سیادت چه دوی، کاری کن
تا سایه‌وشت سیادت از پی آید
نُسخ
رباعی ۵۵۴
در راز تو ام خرمی می‌باید
از بار تو افلاک خُمی می‌آید
این فضل و کمال و عز و شانی که تراست
از بهر ظهور عالمی می‌‌باید
نُسخ
رباعی ۵۵۵
انفاس او آیت از دل و جان نکنند
جامی که نکو رعایت آن نکنند
دزدان نسیم هر چه دزدند شمیم
جز در شعب دماغ پنهان نکنند
نُسخ
رباعی ۵۵۶
فردی که به خود رسد، به مجموع رسد
وانگاه ز مجموع به ینبوع رست
هر کش طلبی کوش که تا او گردی
باید که متابعت به متبوع رسد
نُسخ
رباعی ۵۵۷
هر کس ز علو خود نشستی دارد
ایمن ز بلای نیست هستی دارد
تا مرد نه بر بامی یا دیواری‌ست
کی بیم فتادی و شکستی دارد
نُسخ
رباعی ۵۵۸
روزی که دو کون عرض امکان دادند
هر چیز که جُست هر کس آن دادند
این جنت و نار جای هر نیک و بدی
کام آدم، مراد شیطان دادند
نُسخ
رباعی ۵۵۹
عارف پی علم و نه عمل می‌خواهد
همرازی استاد ازل می‌خواهد
از صد تحسین بیان ندارد ذوقی
یک لا و بلی در محل می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۵۶۰
آن را که ز عشق آیتی می‌باید
ترک خود و هر کفایتی می‌باید
رازی ما را که دفع درد هستی‌ست
سختی کشی پی شکایتی می‌باید
نُسخ
رباعی ۵۶۱
هر چند که این خلق دنی سار ترند
بر خلق دگر گشته سرافرازترند
در زیر فلک مرغ بسی هست ولی
مردار خوران بلند پروازترند
نُسخ
رباعی ۵۶۲
سالک که به او معنی سیرش گفتند
تفصیل ز هر کعبه و دیرش گفتند
یک نکته فزون بنمود مضمون هر چند
گه خود خواندند و گاه غیرش گفتند
نُسخ
رباعی ۵۶۳
تعظیم ز حق جوی که شاهان کس را
تعظیم کنند و لایق خویش کنند
تعظیم ز این خلق کدامین کسند
اندک باشد گر چه ز حد بیش کنند
نُسخ
رباعی ۵۶۴
بس سرد که دم از عشق زد گرمش کرد
خامش ز انانیت بی شرمش کرد
یعنی که ترا دفع فسادت با تست
آتش ز آهن بر آمد و نرمش کرد
نُسخ
رباعی ۵۶۵
نا دیده بدید حق به خیری نرسید
در معنی عشق وصل سپری نرسید
حق دید در آئینهٔ عالم خود را
از بینش تو غیر به غیری نرسید
نُسخ
رباعی ۵۶۶
ران شاه ازل کش آن رومان بدمید
تا کی غافل بایستید و بخمید
محو توحید دایمی کرده نماز
نحو من دادگهی به صد بیم و امید
نُسخ
رباعی ۵۶۷
عاشق ز شراب جام خود می‌گوید
زاهد ز خیال خام خود می‌گوید
این ترک نعیم کرد و آن بیم جحیم
هر کس خبر از مقام خود می‌گوید
نُسخ
رباعی ۵۶۸
در پردهٔ غم زمزمها ساز دهد
هر لحظه به تو غصه آغاز دهد
صد وسوسه دارد که ترا عقلت، این
خود عقل جز این نیست کزین باز دهد
نُسخ
رباعی ۵۶۹
گر باز گذارد من و ما گرداند
رو جذب کند بی سر و پا گرداند
در شیرینی و دلخوشی دور کند
در تلخی و انفعال واگرداند
نُسخ
رباعی ۵۷۰
گر از حرم عشق خطابت آید
وارستگی از خیال و خوابت آید
ناخوانده کتاب بس علومت بخشد
ناکرده سؤال صد جوابت آید
نُسخ
رباعی ۵۷۱
این چرخ و فلک که نه تمیزی دارد
سر رشتهٔ‌ کار او عزیزی دارد
گردون سر نوحهٔ هزاران شیون
وین طرفه که نه خبر نه چیزی دارد
نُسخ
هان غیب
یک ورق کنده شده در نتیجه دوازده بیت گم شده است
رباعی ناقص
یعنی که میارای سخن را به دروغ
کآخر گذرت بر آستان خواهد بود
رباعی ۵۷۲
صورت بینان که شادی و غم دارند
بر معنی خویشتن نظر کم دارند
هر کس جلوهٔ آفتاب توحید ندید
این مشت خیال چشم برهم دارند
نُسخ
رباعی ۵۷۳
؟ امکنه پا ازمنه آن حد دارد
کو هستی پیش عارف خود دارد
عالم نفسی‌ست با درنگ بسیار
جام خالی صدای ممتد دارد
نُسخ
رباعی ۵۷۴
هر کس می معنی‌اش ضرورت می‌بود
از لعبت نقش در کدورت می‌بود
گر صورت عزتی و قدری می‌داشت
همچون که وجود اوست صورت می‌بود
نُسخ
رباعی ۵۷۵
قومی به میِ خیال مستی کردند
نامش حسنات و حق پرستی کردند
آن رسم و رهی که نیستی می‌خوانند
آرایش روزگار هستی کردند
نُسخ
رباعی ۵۷۶
قومی بحر ید ازین تلاطم گشتند
خورشید صفت رهبر مردم گشتند
قومی دگر از غرور در ملک افلاک
با کوکبهٔ طبل و علم گم گشتند
نُسخ
رباعی ۵۷۷
با آزادان چو دل قرابت یابد
بی‌شک به خدا ره نهایت یابد
دام است متاع دنیا و در ترکش
هر چند دعا کنی اجابت یابد
نُسخ
رباعی ۵۷۸
راز تو ؟ قیاسی و سماعی نبود
هر اذن در این مساله داعی نبود
حق است اجیب دعوت الداع، ولی
در گوش کسی که هرزه دراعی نبود
نُسخ
رباعی ۵۷۹
هر ذره دلیل آفتابت آمد
هر چیز که هست در حسابت آمد
با این همه ذکر چون فرامش کردی
چندین غوغا چگونه خوابت آمد
نُسخ
رباعی ۵۸۰
قومی که دل از جان ابد زنده کنند
نظارهٔ این سپهر گردنده کنند
بی منت چشم و لب به این بی خبران
هر لحظه هزار گریه و خنده کنند
نُسخ
رباعی ۵۸۱
عارف را هر چه در نظری آید
از ملک وجود او خبر می‌آید
از بحر مسماست حباب اسما
عالم که هزار رنگ بر می‌آید
نُسخ
از ۵۴۰ تا ۵۸۱ خط شکسته در اینجا تمام شد
گویا آب گرفتگی و از بین رفتن چهار برگ پیش آمده و دوباره نوشته شده است ولی یک برگ هم گم شده
رباعی ۵۸۲
تا هستی تو شکسته چون لات نشد
لای تو نرفت و وصل آلات نشد
یعنی نگرفت کیمیائی نبوی
هر مس صفتی که او زر ذات نشد
نُسخ
رباعی ۵۸۳
هر جزو اگر چه از حدیثی حی بود
یک حرف برون ز دفتر کل کی بود
یعنی خامش چو ره به معنی بردی
زر کی دزدید آنکه گنج از وی بود
نُسخ
رباعی ۵۸۴
هستی و امل را خلل می‌آید
پیغام ز معشوق ازل می‌آید
آن کس که ترا قرار جز با او نیست
آوازش از آن سوی اجل می‌آید
نُسخ
رباعی ۵۸۵
گر صد عقلت به رسم و ره خواهد بود
در حق چو رسی همه تبه خواهد بود
با این همه فیلسوفی کاندر تست
این به ابلهی‌ات گریزگه خواهد بود
نُسخ
رباعی ۵۸۶
موجود حقیقی نگردید پدید
آن را که هر آنچه دید از آن سوی ندید
او و من و شادی و غم هر دم تو
در عالم هستی تو خلقی‌ست جدید
نُسخ
رباعی ۵۸۷
هر چند سخن لب و زبان می‌گوید
از هر بد و نیک و این و آن می‌گوید
من در سخنم ولی ندانم کین را
من می‌گویم با دو جهان می‌گوید
نُسخ
رباعی ۵۸۸
صاحب نظران کز دو جهان با خبرند
غیر از نظری نیاورند و نبرند
زین خانهٔ آب و گل که تن می‌گویند
رحلت به نظر کنند، بل خود نظرند
نُسخ
رباعی ۵۸۹
از هول نفخت فیه ما خواهی زد
هر چند که حرف دو سرا خواهی زد
در دامن این دم نزده دست رجوع
دم از که و دست بر کجا خواهی زد
نُسخ
رباعی ۵۹۰
کام من زار تلخ تا چند شود
دلخستهٔ دور ناکریمند شود
یا رب خُلقی و مشربی بخش مرا
تا زهر اگر به من رسد قند شود
نُسخ
رباعی ۵۹۱
بنگر که به دست کی‌ای ای حاجتمند
چون قطرهٔ خویش را به دریا افکند
صد سال بر این صفحه اگر گشت نداشت
همچون قلم آدمی به جز حرفی چند
نُسخ
رباعی ۵۹۲
مردان کم از این امیر و شه غم خوردند
یعنی که به پیش حاکم احکم مردند
زان رو که غرور قرب این مغروران
تسلیم و رضا ز خلق عالم بردند
نُسخ
رباعی ۵۹۳
از فرع به اصل خویش بینا کرد
و آنگاه ز خلق دو جهان یکتا کرد
ای شخص تو تمثیل وجودی نه وجود
یعنی از خود به خالق خود واگرد
نُسخ
رباعی ۵۹۴
عقل است که در وصال و هجران گنجد
در او و من و قصه و دستان گنجد
عاشق را نیست جز به معشوق وجود
کی غیر میان جان و جانان گنجد
نُسخ
رباعی ۵۹۵
هر کس خاک است اگر چه رایت دارد
هم خاک بدایت و نهایت دارد
آن آب حیات را که جان تشنهٔ اوست
خضر سرچشمهٔ ولایت دارد
نُسخ
رباعی ۵۹۶
مردان نه زمین نه آسمانی گویند
یعنی که سخن از لامکانی گویند
در ملت اهل معرفت معراج است
هر جا رازی به راز دانی گویند
نُسخ
رباعی ۵۹۷
ما را که دم دو کون در گوش نشد
جز جام مَحبت خدا نوش نشد
این بیم و امید کز دل ما برخاست
ما محو شدیم او فراموش نشد
نُسخ
رباعی ۵۹۸
با من سقطی اگر زبانت گوید
عالم همه آن بر دل و جانت گوید
حاصل که اگر مرا تو درودی گویی
صد مرگ زمین و آسمانت گوید
نُسخ
رباعی ۵۹۹
هر دم خبر فنا و لا می‌دارد
بر من همواره این بلا می‌دارد
بل غیوری پادشاه عشق است
کو پاس ولایت و لا می‌دارد
نُسخ
رباعی ۶۰۰
تا چند ترا وهم تو دور اندازد
زان کو گه‌ات افکند، گه‌ات افرازد
گوئی که در آن جهان به من پردازد
او خود ز تو هر زمان جهانی سازد
نُسخ
رباعی ۶۰۱
خیر و شر هستی دوئی جوی نماند
اندر همه چیز یکی سخنگوی نماند
رفتم ز میان من و یکی شد دو جهان
دیوار فتاد و این سوی آن سوی نماند
نُسخ
رباعی ۶۰۲
هر چند که مرد سرور آن عالم بود
یک شمه به اصل خویشتن محرم بود
تقوی که کرامت بنی آدم بود
با خوف و رجای ایزدی محکم بود
نُسخ
رباعی ۶۰۳
همواره تو را درد دوا می‌گردد
چیزی که دو کون را غذا می‌گردد
گر نیست مدار کار عالم بر تو
گردت خر افلاک چرا می‌گردد
نُسخ
رباعی ۶۰۴
هر که جبری ترا هژبری بیند
ایمان خواند اگر چه گبری بیند
جبری وقتی کمال دارد در جبر
گوهر که به عالم است جبری بیند
نُسخ
رباعی ۶۰۵
گاهم چو بهشت لطف او دلکش کرد
گه قهر چو دوزخم همه آتش کرد
سبحان مقلبی که این یک دم را
زین گونه خوش و بدین صفت ناخوش کرد
نُسخ
رباعی ۶۰۶
گه عشق مرا خرم و بی‌غش سازد
گه بیدل و بی‌قرار و سرکش کرد
سبحان‌الله حکیم کو داغی دارد
گه بر من گل کند، گه آتش سازد
نُسخ
رباعی ۶۰۷
هر کس که به راز خویش محرم افتاد
با هر که به عالم است همدم افتاد
بسیار ز مرد خوشناسی سر زد
یک نکته که حال همه عالم افتاد
نُسخ
رباعی ۶۰۸
هر چند که مرد پخته فرجام افتاد
در فتنه ز اختلاف هم خام افتاد
استاد فنون که خاص ایام افتاد
شاگرد شود چو کار با عام افتاد
نُسخ
رباعی ۶۰۹
عشق است که او به کار ره می‌یابد
مغرور خرد در این چه می‌خواهد
زاهد کور است با همه بینائی
شب تاریک است اگر چه مه می‌تابد
نُسخ
رباعی ۶۱۰
آنان که رسیدند به حق شیدا‌اند
آنان که نه شیدا خس هر پیدا‌اند
این سیر چه سیر است که سیارانش
در مقصد گم به کمرینی پیدا‌اند
نُسخ
رباعی ۶۱۱
آن قوم که مستقیم شان می‌دارند
در سابقهٔ قدیم شان می‌دارند
وین خلق که دیو مشرب و مهزمند
در بند امید و بیم شان می‌دارند
نُسخ
۶۱۲
از عالم عشق کس به یغما چه برد
کام امروز و نام فردا چه برد
ما غایت عالمیم، یعنی که فنا
ما را چه کند کسی و از ما چه برد
نُسخ
۶۱۳
آنجا که دل از غمش طرب می‌دارد
کم طالب و مطلوب و طلب می‌دارد
حسن غیر مثل نمی‌شناسد ز وجود
چون گبر که بت به جای رب می‌دارد
نُسخ
رباعی ۶۱۴
عیش خوش چون زلال هم می‌باید
از هستی خود ملال هم می‌باید
موجود جمال محض نتواند بود
یعنی که گهی جلال هم می‌‌باید
نُسخ
رباعی ۶۱۵
عقل و حس و آنچت که قوا می‌گردند
کام دو سه با تو آشنا می‌گردند
مغرور مشو بدین رفیقان کایشان
یک یک در راه از تو جدا می‌گردند
نُسخ
رباعی ۶۱۶
آنان که به عزم راه دین برخیزند
از صحبت یار و همنشین برخیزند
دین نیست در این ملون طبعان (که به هم)
با مهر نشینند و به کین برخیزند
نُسخ
رباعی ۶۱۷
سبحان‌الله که بحث خام کند
بس فتنهٔ خاص شیوهٔ عام کند
تألیف و تمیز و پستی و بالائی
آرد به میان و مجلسی نام کند
نُسخ
رباعی ۶۱۸
نزدیک کسی شد که همه ذوالمنن دید
دور آن افتاد کان سوی و احسن دید
عاشق آن است کش همه خوب آید
آن زشت، این خوب عقل دور افکن دید
نُسخ
رباعی ۶۱۹
توفیق نکرده کارفرمای مرد
سر تا قدم ار جان شد جز غصه نخورد
هر چند که قوت است جان در همه عضو
کار سر را ز پای نتوان کرد
نُسخ
رباعی ۶۲۰
جز لطف خدا داده نویدش نکند
آن کس که غرور نا امیدش نکند
چون جامهٔ آسمان کبود ازلیست
صابون مه و مهر سفیدش نکند
نُسخ
رباعی ۶۲۱
عشق است که در دو کون مضمون باشد
اما یکتا دلی چه و چون باشد
گر باد ز مشک بو به صد سوی برد
آن نیست که بو ز مشک بیرون باشد
نُسخ
رباعی ۶۲۲
آن فرقه که راه باژگون نسپردند
آب حیوان ز چشمهٔ خود خوردند
هر چند که نام از دو عالم بردند
جز زایده‌ای ز وقت خود نشمردند
نُسخ
رباعی ۶۲۳
ذاتی‌ست کز او دو کون جان می‌یابند
فیضش همه ذرات جهان می‌یابند
یک کس این را تمام وا می‌گوید
دیگر همه خویش را در آن می‌یابند
نُسخ
رباعی ۶۲۴
ذکر و تحسین پیش خدا می‌گذرد
از بنده چو بر حسن ادا می‌گذرد
شاهان روش عشق و وفا را ضدند
هرچند میان دو گدا می‌گذرد
نُسخ
رباعی ۶۲۵
آن قوم که به اسرار ازل پیوستند
در وحدت خود ز هر دو عالم رستند
ز آن سان که به خواب آمدت صد صورت
بیدار شدی همه به معنی جستند
نُسخ
رباعی ۶۲۶
رحمان و رحیم را چو شد مرد پسند
خُلق او یافت خلق خود را افکند
بر خورد و بزرگ خلق درویش و غنی
در باطن او دغاست در ظاهر پند
نُسخ
رباعی ۶۲۷
گر بر سر خاص صد قیامت باشد
در عالم همه فکر اقامت باشد
گفتند به جز کاری کاسب شد مرد
گفت این خر لنگ من سلامت باشد
نُسخ
رباعی ۶۲۸
سرگشته فریب ساغر دوران خورد
شایستهٔ خط پیش رخ جانان مرد
او چهره‌ چو مهر و ماه ننماید مفت
هر جا که نمود دل ربود و جان برد
نُسخ
رباعی ۶۲۹
جز حق که به خلق منظر هیچ نبود
غیر از تخیل یا صور هیچ نبود
ذکر هر کس آرد شخصی در وهم
یعنی این بود و آن دگر هیچ نبود
نُسخ
رباعی ۶۳۰
یک چند خوشا داشتن و دادن چند
یا آنکه به لابدی بودن خرسند
خشم و عار است از میسر نشدن
اظهار غنای مردم حاجتمند
نُسخ
رباعی ۶۳۱
عشق آمد و از هر طلبم مانع شد
و آن‌ها همه را یگانه جامع شد
خلد و حورم به ذکر او رفت از یاد
یعنی جوئی به اصل خود راجع شد
نُسخ
رباعی ۶۳۲
ما را ز جهان که نام بس منزل برد
ساقی الست مست و لایعقل برد
این جنت و نار و آنچه آنجاست به ما
صورت نمایید که معنی دل برد
نُسخ
رباعی ۶۳۳
آنان که می از جام سروشی زده‌اند
پا بر سر هر عقلی هوشی زده‌اند
چندین سخنان که در جهان می‌شنوی
روز دو سه خام چند جوشی زده‌اند
نُسخ
رباعی ۶۳۴
مصحف ننماید به کسی معنی خود
نادیده دو کون صورت نطق اجد
قرآن حکیم مس کسی کرد که او
یک ناطق دید از ازل تا به ابد
نُسخ
رباعی ۶۳۵
ز آینهٔ مرد جوان احد زنگ زدود
جز رنگ ندید در یلد یولد سود
صاحب نظری که جان پاکی دارد
کآینده و زاینده نخواهد موجود
نُسخ
رباعی ۶۳۶
ساقی تا چند این غم بود و نبود
در ده قدحی و وام گیر از ما وجود
این غمکدهٔ خیال را رنگین کن
باشد که در او دمی توانیم آسود
نُسخ
رباعی ۶۳۷
آنان که رخ از فرع به اصلی تابند
در هر بد و نیک عدل آن شه یابند
این خلق همه که در گرفتند و گذاشت
اثبات الوهیت را استادند
نُسخ
رباعی ۶۳۸
از بس که بدِ هم و ضرر می‌خواهند
آئینهٔ لا یحیق در می‌خواهند
زان فضل نمانده است در خلق و کمال
کایشان همه نقص یکدگر می‌خواهند
لا یحی المکر الشی الا باهله
نُسخ
رباعی ۶۳۹
صورت بینند، اسیر لو لا یلد اند
معنی جویند در احد متحدند
هفتاد و دو فرقه هالک و منفردند
و آن فرقهٔ ناجی به همه متحدند
نُسخ
رباعی ۶۴۰
از شه سپه ز حصر بیرون ترسند
از هیبت عالمی بسی دون ترسند
عالم در ضبط پاشاهی‌ست حکیم
ورنه از یک کس این همه چون ترسند
نُسخ
رباعی ۶۴۱
هر کس صوفی شناس شد دلق ندید
یعنی ایجاد نطق از خلق ندید
کاری بهتر ز حمد الله نیافت
چیزی بدتر از مذمت خلق ندید
نُسخ
رباعی ۶۴۲
آن فرقه که چشم روشنی یافته‌اند
عالم همه را دم زدنی یافته‌اند
در دهر همین بیخودی خواسته‌اند
و آن را در عشق پر فنی یافته‌اند
نُسخ
رباعی ۶۴۳
گر خلق نه مجبور و نه مفتون باشند
هر قوم به سروری که مرهون باشند
نشناخته‌اش چگونه قاید گیرند
ور بشناسند دون او چون باشند
نُسخ
رباعی ۶۴۴
زین سو صد عزم است غم تاخته‌اند
زانسو همه را فسخ و عدم ساخته‌اند
جهل من و علم او چو دو شطرنجی
شطرنج برابری به هم باخته‌اند
نُسخ
رباعی ۶۴۵
معلوم که جام و ساغر ما چه دهد
آن ساقی فیض بخش می تا چه دهد
گفتیم بفرمودهٔ او نکته‌ای چند
تا اوت چه فهماند از آن یا چه دهد
نُسخ
رباعی ۶۴۶
صاحب نظری که دیده قلزم بیند
چون موج سلوک همه مردم بیند
مانند منجمی که هم در وهمش
سیر فلک و بروج و انجم بیند
نُسخ
رباعی ۶۴۷
هر عزت و خواری ز داور دانند
خلد مردان، جحیم نامردانند
هر نیک و بدی شنیده‌ای هم امروز
در عرصهٔ حشر و نشر سرگردانند
نُسخ
رباعی ۶۴۸
ایزد که به راه ملت و کیش رود
نوریست که در پی فی خویش رود
صادق آن دان که در دمش تأثیر است
شاه آن باشد که حکم او پبش رود
نُسخ
رباعی ۶۴۹
با خلق جهان سخن ز دین نتوان کرد
با اهل گمان شرح یقین نتوان کرد
راز دلها ز کوی هستی آن سوست
یعنی که نمرده فهم این نتوان کرد
نُسخ
رباعی ۶۵۰
عالم که در او به خود نه یارائی بود
موجود به خود عالم آرائی بود
در دار جهان که بی مداری جندند
عقل آنچه پسندید مدارائی بود
نُسخ
رباعی ۶۵۱
عالم نه توانا و نه دانا گردد
هر چند مر آینه سا گردد
هر دم سر طومار بیان در دستش
بر هم پیچد باز و به من واگردد
نُسخ
رباعی ۶۵۲
هر یار اگر چه یار دیگر دارد
یار کهن اعتبار دیگر دارد
پر بر تن مرغ نیست بیکار یکی
اما پر بال کار دیگر دارد
نُسخ
رباعی ۶۵۳
این خلق که غیر مشت ناجیز نی‌اند
یعنی بی امر و نهی و تمییز نی‌اند
چون بهره برند از حقیقت؟ کایشان
شایستهٔ آن مجاز خود نیز نی‌اند
نُسخ
رباعی ۶۵۴
عارف که نه محدث به نظر می‌آید
از جیب قدیم سر به در می‌آید
این چرخ فلک نیست نه یک دم بی سیر
جز مدت امری که به سر می‌آید
نُسخ
رباعی ۶۵۵
حکمت نظری چند به هر سو افکند
کردند به هم باطن و ظاهر پیوند
این عقل و تمیز در جهان نیست که زد
صوفی وجود خرقه را بخیه‌ای چند
نُسخ
رباعی ۶۵۶
هفتاد و دو فرقه هالک و اعمایند
آن فرقهٔ ناجی ز همه یکتایند
یعنی همه ناگشته یکی جمله کمند
چون جمله یکی شود همه پیدایند
نُسخ
رباعی ۶۵۷
حکمت چو خصم مضطرب می‌سازد
با حب تو ز آنش مرتکب می‌سازد
این فعل مدارای تو اکسیرگری‌ست
کو خاک عدو زر محب می‌سازد
نُسخ
رباعی ۶۵۸
جز حق که ز کار مانده را یار افتد
هر کس به کس بار به کردار افتد
ما زینسان که مانده‌ایم از همه کار
ای وای اگر به غیر او کار افتد
نُسخ
رباعی ۶۵۹
تا راه روان به منزل دل نرسند
در سیر به حل هیچ مشکل نرسند
چون موج به روی بحر عشقند و در او
تا محو نگردند به منزل نرسند
نُسخ
رباعی ۶۶۰
بر کار همه شیب اجل دق دارد
جز آنکه گریبان امل شق دارد
کس نیست که بر گذشته آهی نکشد
الا آن کس که روی در حق دارد
نُسخ
رباعی ۶۶۱
دارند تنی گر به سما خواهد رفت
خاک است آخر به خاک واخواهد رفت
جانی دارند و آن خود می‌خوانند
غافل که کجا بود و کجا خواهد رفت
نُسخ
رباعی ۶۶۲
از ساغر دیو باده خوردن تا چند
غیر از یک ذات ذکر کردن تا چند
نحن و اقرب به گوش من می‌گوید
موجود بهای رگ گردن تا چند
نُسخ
رباعی ۶۶۳
هر کس می لامکان از او فرد بخورد
من یولد مرتین از او درد ببرد
اندیشه چو ره نیافت بیرون مکان
مانند ولد که او به بطن ام مرد
نُسخ
رباعی ۶۶۴
کس را نه به ظلم و جهل حق ضایع کرد
بل مظهر عدل و علم ما شایع کرد
ورنه دل عاصیان دیو آئین را
بتوانستی به حکمتی طابع کرد
نُسخ
رباعی ۶۶۵
جز لایق سنگ و محنت و رنج نی‌اند
قادر خرج اغنیا، درم سنج نی‌اند
کانان که زر و سیم نگه می‌دارند
مار گنجند، صاحب گنج نی‌اند
نُسخ
رباعی ۶۶۶
عالی بودن نه معبر می‌افتد
در عشق کز او زیر و زبر می‌افتد
مغرور مشو به جهد و کم لاف از خویش
کاستاده ز بنشسته بتر می‌افتد
نُسخ
رباعی ۶۶۷
عشاق نه بهر زندگانی دارند
جان، بلکه نثار یار جانی دارند
در پیش عشاق نباشد هرگز
وقتی به از آنکه جان فشانی دارند
نُسخ
رباعی ۶۶۸
دل را همه با حضور خو باید داد
هر نسیه و عیدانه رو باید داد
گوید همه روز لا احب الآفل
نقد است وجود، دل به او باید داد
نُسخ
رباعی ۶۶۹
آن کل که همه بدو نکو می‌جوید
در جزو جهان گفت و گو می‌پوید
پیوسته مذکرست هر چیز ترا
وانسان و سخن گفتن او می‌گوید
نُسخ
رباعی ۶۷۰
هر راز نهان که مرد ماهر دارد
روی رونق در این مظاهر دارد
غیبی که نیاید به شهادت عیب است
زر باطن سکه را به ظاهر دارد
نُسخ
رباعی ۶۷۱
در سر خود آنکه راز حق نشناسد
یک نکته ز جهر ما خلق نشناسد
چون طفل کتابخانه کن حرفی چند
تا خویش نگفته بر ورق نشناسد
نُسخ
رباعی ۶۷۲
خورشید سخن ز شرق آدم افکند
پرتو بر کام چند و او زان خرسند
سبحان‌الله چه حکمت و چون است
آن گنج غنی به دست این حاجتمند
نُسخ
رباعی ۶۷۳
واگشته به اصل عقل جان شیدا شد
سرگشتهٔ فرع خو حس پیدا شد
با خالق خویش محو در خلق کمیم
اینک هستی ما چنین پیدا شد
نُسخ
رباعی ۶۷۴
معشوق به عاشق چو نظر باز کند
عاشق به همان شیوه ادا ساز کند
این ترک نیاز من به او از من نیست
آئینه به حسن او، به او ناز کند
نُسخ
رباعی ۶۷۵
هر کس به جهان پنج و شش می‌گردد
از گلشن عشق بوی کش می‌گردد
خوش نیست ز دور غیر یک دم با دوست
هر کس ز پی یک دم خوش می‌گردد
نُسخ
رباعی ۶۷۶
مر عاشق را مکدر کینه که دید
جز عین صفا ز یار دیرینه که دید
غفلت در عشق ره ندارد هرگز
بر هم زدن چشم در آئینه که دید
نُسخ
رباعی ۶۷۷
هر چند فسانه بی عدد می‌خوانند
خود را به خیال نیک و بد می‌خوانند
آن کور که بهرام بر او داغ نهاد
دنیاست که یک چند ز خود می‌خوانند
نُسخ
رباعی ۶۷۸
عالم به ره کیش تو خواهند آمد
شاهان همه درویش تو خواهند آمد
وی بهر خدا نشسته فارغ ز همه
بنشین که همه پیش تو خواهند آمد
نُسخ
رباعی ۶۷۹
کس را ز جهان به خدا نتوان شد
با یک جهتان دیو هدی نتوان شد
در قافله اندکی به وادی کس را
گر پیش توان رفت جدا نتوان شد
نُسخ
رباعی ۶۸۰
مرد آنچه معقد و مدخر دارد
در حشر به صورتی ره و در دارد
گویا که یکی‌ست گور کن با گفتار
کین طعمه نهد به خاک و آن بر دارد
نُسخ
رباعی ۶۸۱
از خلق بسی مشرب و عاجل دارند
بعضی تعمیرخانهٔ دل دارند
فرق است بسی ز کوزه‌گر تا بنا
هر چند که هر دو دست در کل دارند
نُسخ
رباعی ۶۸۲
یک چند نبات ره به حیوان پیمود
حیوان انسان شد و شکست و فرسود
سبحان‌الله که خاکی از لطفش و قهر
کرد این همه سیر و باز آن گشت که بود
نُسخ
رباعی ۶۸۳
عقلم همه بر راز نهان می‌دارد
یعنی خامش ز هر بیان می‌دارد
گر چه گویم خلق نه اهل جدند
ور هزل کنم مرا زیان می‌دارد
نُسخ
رباعی ۶۸۴
معشوق نظر چشم عشاق کند
آئینهٔ خود انفس و آفاق کند
یعنی عاشق اگر شناسد معشوق
حاشا که بر او تغافل اطلاق کند
نُسخ
رباعی ۶۸۵
آن رفت که دل ز خویش غافل شده بود
یعنی که به هر فسانه مایل شده بود
یاد خود کرد و محو گردید در او
از هر دو جهانش آنچه حاصل شده بود
نُسخ
رباعی ۶۸۶
این خلق ز اهبطو به جبروتت بند
در آتش بعضکم لبعض عدوند
از پیروی هدا چو کل شد جزوی
خلقش همه در کار شدند آلت چند
نُسخ
رباعی ۶۸۷
در معرفت آن کز همه بیشش دانند
بی یبصر و بی یسمع و کشش دانند
دانی که کی است مس قرآن کردن
آن لحظه که قول و فعل خویشش دانند
نُسخ
رباعی ۶۸۸
هر دم پی هجر من فنی می‌سازد
در راه وصال رهزنی می‌سازد
هستی همه اوست، نیستم من، اما
او هر لحظه مرا منی می‌سازد
نُسخ
رباعی ۶۸۹
خوبان جهان را که دل و جان گویند
آئینهٔ عشق اهل عرفان گویند
جز پرتو اشتیاق مشتاقان نیست
آن شیوه که در عشق بتان آن گویند
نُسخ
رباعی ۶۹۰
این عشق که شور هر مه و که باشد
لطفش همه‌کس را نه طرب ده باشد
گفتند به رندی که میارش در قهر
گفتا شاید که قهر او به باشد
نُسخ
رباعی ۶۹۱
جز عشق که شاه سرمدی می‌خواهد
عالم همه محو احدی می‌خواهد
هر خیر و شری که مسندی می‌خواهد
قدرت پی عجز چون خودی می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۶۹۲
با خلق جهان ترک تناسب افتاد
ما را ز نصیب با خدا حب افتاد
رفت آنکه چو حیوان بی قشری بودیم
انسان گشتیم و کار با لب افتاد
نُسخ
رباعی ۶۹۳
هو گر همه زور عرض شانی ندهد
عالم بد و نیک و اجر آنی ندهد
مانند بیائی‌ست که نارد به عیان
قرآن که به عالمت نشانی ندهد
نُسخ
رباعی ۶۹۴
قلب و قالب چو بی کدورت آید
دیگر جزویت کم ضرورت آید
در دیده ٔ اعتبار این صحت و این
حور است و بهشت اگر به صورت آید
نُسخ
رباعی ۶۹۵
عشقم هر دم به صد زبان پند دهد
توبه ز جهان نا کریمند دهد
هر گه که نظر کنم در آن مصحف حسن
از غیر و هم هزار سوگند دهد
نُسخ
رباعی ۶۹۶
در قدر اگر مرد ز صد جم گذرد
چندان نبود کز خود یک دم گذرد
آنجا که عیار کار هر کس گیرند
هر چیز به جز گذشتگی کم گذرد
نُسخ
رباعی ۶۹۷
گر کس بر سر وفا به پای دون مرد
کارش چو به او فتاد دون شد خون خورد
هر چند که زهر را شکر نام نهند
خاصیت او را نتوان بیرون برد
نُسخ
رباعی ۶۹۸
هر چند رهی نماند کس نسپردند
در خود نرسیده کم به حق ره بردند
ارباب شناخت در دو عالم وقتی
چون صحبت خویش مغتنم نشمردند
نُسخ
رباعی ۶۹۹
تا ترک تعین و تنعم نکنند
زین گاو به خر سیر سر و دم نکنند
بیچون که خبر ز جهتمونا می‌داد
می‌خواست که راه خویشتن گم نکند
نُسخ
رباعی ۷۰۰
غمگین شده لطف غمگساران داند
چون تشته گیا که فیض باران داند
یعنی تفرید و اربعین و عزلت
زان است که مرد قدر یاران داند
نُسخ
رباعی ۷۰۱
گر در وحدت می بصر خواهی خورد
اندر کثرت ثمر شکر خواهی خورد
این پنج درخت را نداده آبی
از شاخ گل و برگ چه بر خواهی خورد
نُسخ
رباعی ۷۰۲
هر چند که شه بلند اقبال شود
از بهر صلاح خلق بد حال شود
آن باد که عسکر سلیمان می‌برد
می‌خواست ک ملک او نه پامال شود
نُسخ
رباعی ۷۰۳
اندیشهٔ نیک و نام آید گذرد
سودای مراد کام آید گذرد
مائیم دل ربودهٔ آن دایم
بسیار صباح و شام آید گذرد
نُسخ
رباعی ۷۰۴
این خلق که روزگار آورد و ببرد
یعنی که بزاد او خوش و ناخوش مرد
صیاد امل به دام شهوت مرغی
بگرفت و به تیغ اجلش کشت و بخورد
نُسخ
رباعی ۷۰۵
مرد و زن خلق در پی کام افتد
در حرص سر او خانه و بام افتد
حاصل‌شان چیست زین همه جهد و مزد
زاید دگری باز و در این دام افتد
نُسخ
رباعی ۷۰۶
چون شاه ازل جلوس با عام کند
یعنی که به خاص و عام انعام کند
کرسی ز چهار مصرع می‌سازد
و آنگه او را رباعی نام کند
نُسخ
رباعی ۷۰۷
بشتاب که چشم تو نه احول گردد
یعنی که به نور حق مکحل گردد
آن نقطه شوی که از تو این دایره را
هر رفته و آینده به اول گردد
نُسخ
رباعی ۷۰۸
جان عزم طواف لامکانی دارد
هر چند جهان این و آنی دارد
دل را نبود قراری بر روی زمین
این مرغ هوای آشیانی دارد
نُسخ
رباعی ۷۰۹
از علم و هنر مرد خدا بیرون شد
تا هر چه به او رسید از او ممنون شد
مغرور به خویش بود هر کس دون شد
علم عندی ملامت قارون شد
نُسخ
رباعی ۷۱۰
آدم هر چند خویش را کم دارد
راهی سوی آن عرش معظم دارد
هر چند نگاه می‌کنم هیچ نی‌ام
وین است ترقی که آدم دارد
نُسخ
رباعی ۷۱۱
این نیست جهان که مختلف فوج آید
بل قلزم عدل است که در موج آید
زان عدل سپهر گشت و از گشتن او
گه اوج حضیض و گه حضیض اوج آید
نُسخ
رباعی ۷۱۲
عشق آئینه در نظر کام نهاد
آغاز بر آن آئینه و انجام نهاد
در تافت بر آن آئینه و آن تابش را
امید و هراس و کن مکن نام نهاد
نُسخ
رباعی ۷۱۳
بر خویش چو وقت خوش علامت مانند
ز اهل هوس و هوای ملامت مانند
ارباب خرد به خلق کودک آئین
زان تلخ شدند تا سلامت مانند
نُسخ
رباعی ۷۱۴
این هستی ما همه فسون و همه کید
بربودهٔ کامی‌ست که آرد در قید
از جای در آید چو مرادی یابد
چون جستن دام، وقت افتادن صید
نُسخ
رباعی ۷۱۵
حق تا ندمید در تو چشمت نبود
و آثار از این عالم و آدم نبود
هر دم سخنی و این و آنی دیدن
بر تیرهٔ شب عدم جهد برق وجود
نُسخ
رباعی ۷۱۶
در خلق به جز غرور چه تواند بود
غیر از سودای دور چه تواند بود
چون محرم این راز شود نامحرم؟
در دیدن حد کور چه تواند بود
نُسخ
رباعی ۷۱۷
بیحی کس آن بهانه جو می‌خواند
صد حکم بر او بد و نکو می‌راند
بگرفت به مکر صوفی را عسسی
گفت این کارت به کار او می‌ماند
نُسخ
رباعی ۷۱۸
داد ازلی مراد در کف آورد
علم و عمل ار چه بس مزخرف آورد
عرش بلقیس مر سلیمان را بود
اما عفریت گفت و آصف آورد
نُسخ
رباعی ۷۱۹
بیننده ک جز به خود توقف نکند
غیر از نظری در این تکلف نکند
دیدست که پیشان جهانش پیداست
در آئینه جز نظر تصرف نکند
نُسخ
رباعی ۷۲۰
هر گه سالک پی هوا ره گیرد
بر خویش بسی دق موجه گیرد
یابند فجور نفس در کوچهٔ فسق
چون شحنه که درد در کمین گه گیرد
نُسخ
رباعی ۷۲۱
از عشق که خوی و طور و فن دید
خوشحالی خود ز تر ک ما و من دید
هر کس که شناخت لذتی در عالم
جز کشته شدن به تیغ او بن دید
نُسخ
رباعی ۷۲۲
شمعی و مشبکی نمودی دارد
پرتو همی آمد، شد و بودی دارد
ورنه به جهانی که در او باید مرد
کی می‌آید آنکه وجودی دارد
نُسخ
رباعی ۷۲۳
از هستی خویش شرمگین خواهی بود
آن روز که در عین یقین خواهی بود
رنجیده شدی از این سخن پس معلوم
در آخر کار اگر همین خواهی بود
نُسخ
رباعی ۷۲۴
هر کس من و او گوید و داد انگیزد
در ملک شهی که بس نهاد انگیزد
کرد این دو خیال خلق را سرگردان
ضد جسته دو باد، گردباد انگیزد
نُسخ
رباعی ۷۲۵
بس شور به خاک و آب بایستی داد
چون اسماء احساب بایستی داد
بی شورش خلق اگر شدی شان حاصل
آدم را هم کتاب بایستی داد
نُسخ
رباعی ۷۲۶
دهر آنچه گرامی و بهائی دارد
از نامزد خود نه رهائی دارد
هر چند ضعیف و ناتوان باشد مرد
در جذب نصیب اژدهائی دارد
نُسخ
رباعی ۷۲۷
جز آنکه به سوی حق طریقش گفتند
در عالم لامکان حقیقش گفتند
در هاون چرخ جمله فرسوده شدند
این است مکانی که سحیقش گفتند
نُسخ
رباعی ۷۲۸
از هر ستمی که کاهل غروری دارد
درویش صفای و حضوری دارد
صیقل نشود به قدر به ز آئینه
هر چند که بر آئینه زوری دارد
نُسخ
رباعی ۷۲۹
گاهی چیزیت معتقد می‌سازد
بعد از چندگاه بار رد می‌سازد
یعنی که جهان به خود نه خوب است و نه زشت
او در نظر تو نیک و بد می‌سازد
نُسخ
رباعی ۷۳۰
کم ایمانی به عالم تنگ نهند
تا به که به کفر کینه و جنگ نهند
دُر بی‌رنگ است در میان خاتم
از بهر نمود بر سر رنگ نهند
نُسخ
رباعی ۷۳۱
یک فرقه تمام نقل و نص و خبرند
زو یک فرقه همین تمتع نگرند
قیمت دانان که صاحب آن نظرند
جسم انسان و جان حیوان نخرند
نُسخ
رباعی ۷۳۲
جان با توحید اگر به هم آمیزند
یا جنگ کنند یا ز هم بگریزند
جای یک کس اگر نشینند دوکس
آیند به تنگ از هم و بر خیزند
نُسخ
رباعی ۷۳۳
نه خانه مقام ما، نه صحرا باشد
بل هر دو جهان بر تو از ما باشد
انسان آن است الحق انس آن دارد
کو در دل خود باشد و هر جا باشد
نُسخ
رباعی ۷۳۴
گر دل شاد است خس سمن می‌گردد
ور غمگین، جو را هر من می‌گردد
یعنی کس نیست جز به سیر دل خویش
هر چند که بر گرد چمن می‌گردد
نُسخ
رباعی ۷۳۵
آن شاه که عقل و هوش مات او بود
جان آئینه دار محو ذات او بود
هر رنگ که خویش را قراری دادم
چون در نگریستم صفات او بود
نُسخ
رباعی ۷۳۶
از عقل رهانده وز جنونم بردند
وز هستی و نیستی برونم بردند
در عالم دیگرم، نه در عالم خویش
اما خبرم نیست که چونم بردند
نُسخ
رباعی ۷۳۷
عالم همه‌شان اوست ای ناخشنود
رو دفع کن آنچه او پسندت ننمود
گفتی که در این دفع به جان می‌کوشم
این نیز ازو شان دگر خواهد بود
نُسخ
رباعی ۷۳۸
دل را به زجاجهٔ حق مثل کرد پدید
کش جز شکننده و تنگ وقت ندید
چون دل بشکست کی شود باز درست
هر لحظه اگر نه در خلقی‌ست جدید
نُسخ
رباعی ۷۳۹
گر مرد ثواب یا گنه می‌سازد
عرفان به میان هر دو ره می‌سازد
یعین که جحیم و خلد تو هم با تست
گه می‌سوزد تر او گه می‌سازد
نُسخ
رباعی ۷۴۰
آن روز که دم ز ترک افسانه زنند
در عرش مدام کوس شکرانه زنند
انساب ز بیم بگسلد دست حساب
زانگونه که زلف درهمی شانه زنند
نُسخ
رباعی ۷۴۱
آن قوم که ذره ذره از خود خوانند
ذات خود آفتاب سرمد خوانند
جز کشف حقیقت همان چیزی نیست
آن مایه که معراج محمد خوانند
نُسخ
رباعی ۷۴۲
محو عشقم رسته ز هر دامی و بند
بر ارض و سمائی بیان رانده سمند
آن را چه تنزل، چه ترقی کو را
جز آلت نطق نیست هر پست و بلند
نُسخ
رباعی ۷۴۳
در کوی حدوث مرد را خانه مباد
جز با یار قدیمش افسانه مباد
روزی که ز هیچ آشنا تابد کار
آن کس که به اوست کار بنگانه مباد
نُسخ
رباعی ۷۴۴
از جود و کرام بیش از این عمر می‌مرد
یعنی غم فاقه آدمی کم می‌خورد
من خست این قوم از آن به دیدم
زیرا که طمع را ز نهادم می‌برد
نُسخ
رباعی ۷۴۵
عشاق ربودهٔ دو عالم نشوند
هر چند که گویند از آن یا شنوند
نور معشوق منعکس می‌خواهند
بر هر چه فتاد از پی آن نروند
نُسخ
رباعی ۷۴۶
آن را که خبر ز اصل کاری باید
در کوچهٔ عشق انتظاری باید
در یک دل خار صد در گلزارست
اما صبری و روزگاری باید
نُسخ
رباعی ۷۴۷
در بزم فلک پردهٔ بینش چو درد
یعنی این خلق را چو طفلان نگرد
ساقی‌ست وجود مطرب و جام و حریف
دیگر همه مظهر مدارای خرد
نُسخ
رباعی ۷۴۸
هر کس به جهان رنگ و بو می‌گردد
در آرزوی آن گلرو می‌گردد
من در غم فتنهٔ قیامت بودم
آن نیز به گرد چشم او می‌گردد
نُسخ
رباعی ۷۴۹
عاشق نشده یک دمم آرام نبود
غیر از طلب نام خود و کام نبود
عشق آتش زد به جان من، لیک نسوخت
غیر از طمعی چند که جز خام نبود
نُسخ
رباعی ۷۵۰
هر کس دیدم نبود جز حاجتمند
یعنی که به چیز چند می‌شد خرسند
هر چند نگاه می‌کنم می‌بینم
آدم طفلی‌ست عالمش بازی چند
نُسخ
رباعی ۷۵۱
این عقل شکر خند زدن نتواند
با حق دم پیوند زدن نتواند
در ظاهر و باطنم چو افتد کاری
غیر از مثلی چند زدن نتواند
نُسخ
رباعی ۷۵۲
بینایان کار عمر رفتن بینند
گر با خوشی و به ناخوشی بنشینند
شمع مجلس هماره در سوختن است
گر مجلسیان شاد و گر غمگینند
نُسخ
رباعی ۷۵۳
حق آنچه نماید و کنند و خوانند
مقصود جز این نیست که ما را دانند
ای دانسته ز هر چه باشد ما را
بشکیب که کل من علیها فانند
نُسخ
رباعی ۷۵۴
گر حق تخویف عدل و دادی نکند
خلق از روش صواب یادی نکند
جز صاحب باغ کار او جمله صلاح
کس نیست که در باغ فسادی نکند
نُسخ
رباعی ۷۵۵
شاعر نه فصاحت به بیان می‌آرد
بل دیوث است آن به عیان می‌آرد
ورنه ز چه رو بنات فکر خود را
با هر نااهل در میان می‌آرد
نُسخ
رباعی ۷۵۶
آنان که سر از حبیب نظر بر زده‌اند
سر از بد و نیک و خیر و شر بر زده‌اند
آن فرقه که رفته‌اند در خویش فرو
از هر که و هر چه هست سر بر زده‌اند
نُسخ
رباعی ۷۵۷
بر خلق که خود درِ فنا می‌کوبند
از بام فلک طبل بلا می‌کوبند
مسان همه از پای بقا افتادند
وینها که ستاده‌اند پا می‌کوبند
نُسخ
رباعی ۷۵۸
عمری دل زار نا صبور او بود
هر سوی دوان پی حضور او بود
گفتم چیزی مگر شود ظاهر از او
چون وادیدم همه ظهور او بود
نُسخ
رباعی ۷۵۹
حق است وجود هر که و هر چه نمود
ملک و مالش غیر ندارد زو سود
مادام که خویش را شناسی تو وجود
جز وسوسهٔ آن تو نتواند بود
نُسخ
رباعی ۷۶۰
حق در سخن است و هر که پیرو گردد
در حضرت او چو شمع و پرتو گردد
خورشید نبوت که کلام است او را
هر دور مه ولایتش زو گردد
نُسخ
رباعی ۷۶۱
گه عقل به فکر جسم و جانیت برد
گه عشق به سیر لامکانت برد
نه نه نظری‌ست بر تو از غیب که آن
هر دم ز جهانی به جهانیت برد
نُسخ
رباعی ۷۶۲
چون گرد نه هرزه گرد می‌باید شد
یعنی در گرد مرد می‌باید شد
تحقیق امور اگر طلب دارد مرد
او را ز دو کون فرد می‌باید شد
نُسخ
رباعی ۷۶۳
رو دید طلب کن و به معنی پیوند
کین نقش و صور نیست به جز پرده و بند
تفسیر بسی دیدم آن نیز نبود
جز حرفی جند بر سر حرفی چند
نُسخ
رباعی ۷۶۴
این خلق که جمله قالب و خشت همند
آئینهٔ هم خوب و هم زشت همند
هر کار کنند از هم آن را بینند
دهقان هم و تخم و هم و کشت همند
نُسخ
رباعی ۷۶۵
خلق عالم اسیر مامولی چند
سرگشته نه مهجور و نه موصولی چند
اگه نشدند از حقیقت گر چه
گفتند به قدر عقل معقولی چند
نُسخ
رباعی ۷۶۶
هر کس ره و رسم بهره‌مندان گیرد
ترک بد و نیک خود پسندان گیرد
بدخوی به حب و بعض محض ضرر است
در طعمه و خصم را به دندان گیرد
نُسخ
رباعی ۷۶۷
انسان نسیان هوای پستش آرد
قرآن به نشیمن الستش آرد
هر چند که باز شه ز شه بگریزد
آواز جرس باز به دستش آرد
نُسخ
رباعی ۷۶۸
جز حق طلبان که خوش سمندی راندند
در بیم و امید ز هر قندی ماندند
دانی که جهان آنچه در او رفت چه بود؟
چیزی چندی به نام چندی خواندند
نُسخ
رباعی ۷۶۹
آنان که رشتهٔ احولی وارستند
دیدند یگانه ز خود بگسستند
خواهم که جهان به امر من باشد و نیست
اینجا همه را زبان هستی بستند
نُسخ
رباعی ۷۷۰
آن کو همه وقت شکر آئین دارد
هر چند به دنیاست ره دین دارد
ای آنکه حضور خورد و خوابی داری
دیگر ز فلک چه شکوه، کو این دارد
نُسخ
رباعی ۷۷۱
حق بر هر چیز امر تعدیل کند
با آنکه همو پشه همو پیل کند
بی صبری موسای شریعت باید
تا خضر طریقت تو تاویل کند
نُسخ
رباعی ۷۷۲
مست می ما مادبی ( مؤدبی) خواهد بود
حق مذهب پاک مشربی خواهد بود
یعنی که نگاه دار این طرفه کتاب
کو مشهد هر مقربی خواهد بود
نُسخ
رباعی ۷۷۳
مادام که احولی بصر نیست جدید
وز هر دو جهان مقصد و مقصود پدید
شرط ره حق شناس توحید آمد
چون مرغ که فوق جز به یک چشم ندید
نُسخ
رباعی ۷۷۴
بس کس که به کینت قصه پرداز شود
مادام که از تو خوی بد باز شود
پرویزن افلاک تر می‌بیزد
تا لُب از قشر تو ممتاز شود
نُسخ
رباعی ۷۷۵
ارباب حضور کودکی نشناسند
عین عشقند و غیر وی نشناسند
از خود غافل ز هیجکس اگه نیست
تا پای ندیده‌اند پی نشناسند
نُسخ
رباعی ۷۷۶
جز امر وجوب اندر امکان چه رود
در عالم کل یوم جز شان چه رود
مرد اثبات یگانگی نتواند
جز در تاویل حکمت آنچه رود
نُسخ
رباعی ۷۷۷
شخصی داریم بستهٔ خوابی و خورد
جانی و درد هر دم دردی به نبرد
سبحان‌الله چگونه گنجایش یافت
در پردهٔ بی‌دردی ما این همه درد
نُسخ
رباعی ۷۷۸
تا در کل جزو محو نظاره نبود
دور از توحید غیر آواره نبود
مسکین درویش بل موفق درویش
کش با همه غیر ساختن چاره نبود
نُسخ
رباعی ۷۷۹
در دهر که قهر و ضد قهری دارد
هر کس باشد فقری و بهری دارد
داریم هزار درد و یک درمان نه
خوش آن زهری که پای زهری دارد
نُسخ
رباعی ۷۸۰
دل در بلد شکیب کم مردم بود
بل موجهٔ اشتیاق را قلزم بود
یعنی نثارات من ز من پیوسته
در آرزوی جرعهٔ دیگر کم بود
نُسخ
رباعی ۷۸۱
در عشق نه دین مرد و نه دق می‌داند
جز پردهٔ تقلید که شق می‌داند
در لجهٔ تحقیق دو عالم غرقش
کس هیچ نمی‌داند، حق می‌داند
نُسخ
رباعی ۷۸۲
تا مرد نه پا بر سر هر فر می‌زد
در وادی بعد سنگ بر سر می‌زد
خود را تو از او می‌طلبی، نه او را
ورنه ز گریبان تو سر بر می‌زد
نُسخ
رباعی ۷۸۳
عشق آن باشد که بی‌وفا نتوان بود
یعنی بی دوست در بقا نتوان بود
نیکو نظری کن آخر و بنگر کیست
آن کس که دمی از او جدا نتوان بود
نُسخ
رباعی ۷۸۴
عاشق کو را سپهر دون می‌آید
یک شمهٔ عشق را زبون می‌آید
هر چند حصار جنگ می‌سازم من
او از در آشتی درون می‌آید
نُسخ
رباعی ۷۸۵
هر سوی که رفت مرد سرگردان شد
تا تفرقهٔ میان جسم و جان شد
هر سوی به اختیار نتوان شد، لیک
نامرده سوی ارض و سما نتوان شد
نُسخ
رباعی ۷۸۶
رهرو ز هبوط راه یابد به صعود
بی ره ز صعود خویش باز آید زود
در سیر کسی که روی دل در حق بود
چاه یوسف به از سپهر نمرود
نُسخ
رباعی ۷۸۷
هر لحظه ترا گر چه غمی روی نمود
بگذشت همان زمان و گویا نبود
مانند حریر است وجود پاکان
کو زود گره گرفت و هم زود گشود
نُسخ
رباعی ۷۸۸
تا جامهٔ تن بر تن جان چاک نشد
کس پاک ز آلودگی خاک نشد
گر آب جنابت از کسی می‌شوید
فرعون به رود نیل چون پاک نشد
نُسخ
رباعی ۷۸۹
کس با حق متصل شدن نتواند
هم از خود منفصل شدن نتواند
یعنی صد سال زاهد ار جهد کند
آب و گل جان و دل شدن نتواند
نُسخ
رباعی ۷۹۰
جز کل شدگان که با خدا بی شینند
باقی همه جزو در متی و اینند
کس را نبود معیت الا به خدا
زان روی که خلق یکدگر را عینند
نُسخ
رباعی ۷۹۱
شهوات جوانی را عنوان شده‌اند
اما در پیری همه نقصان شده‌اند
یعنی هر چند خوبی و زشتی هست
بی وقتی و وقت باعث آن شده‌اند
نُسخ
رباعی ۷۹۲
با حق همراز در هر آئین شده‌اند
صاحب نظران که واقف دین شده‌اند
آیات ز عرش ذات پیوست آید
جبرئیل دینی مذکر این شده‌اند
نُسخ
رباعی ۷۹۳
این خلق کز افسانه نیم خام شدند
محتاج به حکم و ضبط و پیغام شدند
چون کار رسل نبود جز با خالق
ناچار همه صاحب احکام شدند
نُسخ
رباعی ۷۹۴
حق عکس
از بینش آدمی
یعنی کس را
تا پای نظر نیست
نُسخ

رباعی ۷۹۵
آن روز که ممتاز شود مرد از کرد
روها سیه و سفید و سرخ آید ورزد
یعنی در عشق فرق مرد از نامرد
کس را حد هستی به جز آن نیست که کرد
نُسخ
رباعی ۷۹۶
افسانهٔ این شراب کس گوش کند
تا می نه ز میخانهٔ خود نوش کند
سبحان‌الله که حیرتی دارم سخت
زان تشنه که آب را فراموش کند
نُسخ
رباعی ۷۹۷
صاحب نظران ز تن به جان واگشتند
وزجان به جهان جاودان واگشتند
یعنی ز مکان به لامکان واگشتند
کندند دل از گهر به کان واگشتند
نُسخ
رباعی ۷۹۸
مرد آب حیات را و آن خود دید
سرچشمهٔ دل و جوی زبان خود دید
حال دو جهان دو مرده و زندهٔ آن
ادراک به یک دمه بیان خود دید
نُسخ
رباعی ۷۹۹
گاهی گویم سیر جهانم باید
گه گویم پی ثبات جانم باید
یا رب چه شود به فیض وهو معکم
کان طور که باشم آن چنانم باید
نُسخ
۸۰۰
تا کی کوهی ز فرد کیشان چو رسید
با شمع در این جمع پریشان چو رسید
خورشید ازل بصارت تست که تافت
بر هر ذره یکی از ایشان چو رسید>
نُسخ
۸۰۱
چون اهل نظر راست روی کرد پسند
آن راست روی به راست کوئی افکند
هر کس که صراط به مستقیم است رهش
ناچار با بیناست او را پیوند
نُسخ
رباعی ۸۰۲
تازان هستی احول آئینی بود
آن و اینی و مهری و کینی بود
در یکتائی قاهری محو شدیم
رفت آن ک غرور کفری و دینی بود
نُسخ
رباعی ۸۰۳
هر نیک و بدی که اهل عرفان داند
اسباب سخن گفتن یزدان خواند
بی فیض نفخت فیه نطق آثارش
نه آدم و نه ملک،‌ نه شیطان ماند
نُسخ
رباعی ۸۰۴
سبحان‌الله که خلقی آغاز کند
با او بی او هزاره‌ای ساز کند
و آگاه در آشنائی از حرفی چند
این مشت خیال را به هم باز کند
نُسخ
رباعی ۸۰۵
مرگ است و فنا چو مرد وا می‌بیند
دل زنده کسی که آن سرا می‌بیند
کوته نظر آنکه در چنین عاجله‌ای
جز آخر کار آن بقا می‌بیند
نُسخ
رباعی ۸۰۶
در راه خدا بگو که رهوار بماند
بگذشت و از آن بس در شهوار بماند
حق چون حق دید و خلق حیران ماندند
شط رفت به بحر خویش و اهوار بماند
نُسخ
رباعی ۸۰۷
آن چشم ز بس به آه ما خوش دارد
ما را همه روز در کشاکش دارد
آن ترک که گرم تیراندازیهاست
پیوسته کمان خود بر آتش دارد
نُسخ
رباعی ۸۰۸
آن غره که در تمتع گردون بود
در دعوی خویش از همه افزون بود
نادانی بین که بر سر کوی فنا
حمالی کرد عمری و ممنون بود
نُسخ
رباعی ۸۰۹
چون پرتو نور لامکان نازل شد
در چشم و مکان خروش جان و دل شد
آن را که به قدر بینشی حاصل شد
بی آمدنی و رفتنی واصل شد
نُسخ
رباعی ۸۱۰
درویش که خلق دون به نامش خوانند
وارسته به ایوان الاهش خوانند
هر کس که در این سجن بود بندش بیش
این بوالهوسان امیر و شاهش خوانند
نُسخ
رباعی ۸۱۱
در وادی عشق رهروان مجنونند
کز رد و قبول این و آن ممنونند
قطع ره ما سوی کن پای جنون
در حق چو رسی عقل و جنون بیرونند
نُسخ
رباعی ۸۱۲
هر کس به گمان و وهم فضلی دارد
کس نیست که او یقین وصلی دارد
دیدیم تمام قالبیهای فلک
یک قلب ندیدیم که اصلی دارد
نُسخ
رباعی ۸۱۳
هر کس که طریق راه دینش گفتند
حق است وجود تو نه اینش گفتند
اول نه و آخر نه و گوید که متم
این است ضلالی که مبینش گفتند
نُسخ
رباعی ۸۱۴
هر کس پی کار نیک یا بد رانند
دانایان از حکیم سرمد دانند
رو نه آن را که کار خود کن گویند
آن گاه چگونه بندهٔ خود خوانند
نُسخ
رباعی ۸۱۵
هر ذره که از نور سعادت رخشید
خورشید سپهر غیب فیضی بخشید
هر کس هر چیز در مکا دید و شنید
برقی از اوج لامکان بدرخشید
نُسخ
رباعی ۸۱۶
این خلق اگر واقف تقدیر شوند
شرمنده از این دانش و تدبیر شوند
در دوستی و دشمنی مشت مجاز
صبر است مرا که هر دو دلگیر شوند
نُسخ
رباعی ۸۱۷
هر نکته که مرد شکرگو می‌گوید
ای کار تو سر به سر نکو می‌گوید
ذاتی‌ست در او به وصف خود، نیز و همو
می‌پندارد که او به او می‌گوید
نُسخ
رباعی ۸۱۸
هرگز ما را ز حاصل دهر نبود
قندی که در او حرارت زهر نبود
یعنی که ز بس عناد من دست نکرد
یک لطف که آن به صورت قهر نبود
نُسخ
رباعی ۸۱۹
معنی همه چشم غیب را مردم شد
دعوی به جهنم و آن منکم شد
در سیر چنین که دید شرط است نه لاف
هر کس که نه کم ز خود نمائی کم شد
نُسخ
رباعی ۸۲۰
بس جهد نمودیم حبش روم نشد
یعنی فلکِ سرکش محکوم نشد
فریاد که هر چند بر این ره رفتم
فرع ابتر ماند و اصل معلوم نشد
نُسخ
رباعی ۸۲۱
برهیم من و صنم متم می‌گوید
بل هر کس مقتنم متم می‌گوید
نه نه که یک آفتاب بر هر ذره
در تافته و منم‌ منم می‌گوید
نُسخ
رباعی ۸۲۲
هر چند نبی خبر ز روز دین داد
امروز ولی چشم قیامت بین داد
فقدست محمد به مثل نقد علی
زان روی که او بجوی گفت و این داد
نُسخ
رباعی ۸۲۳
درد عاشق نه که نه مه می‌داند
دردی که در اوست درد ده می‌داند
در عشق ندارم به وسایط حاجت
چون دوست مرا از همه به می‌داند
نُسخ
رباعی ۸۲۴
در عشق نه علم و نه کُتب‌ می‌باید
محبوب و محب، نه عین حب می‌باید
زاهد تو برو که قشر قشر قشری
وینجا همه لُب لب لب می‌باید
نُسخ
رباعی ۸۲۵
هر گاه انسان گوی بیانی بازد
رخش اندیشه بر جهانی تازد
اندیشهٔ او نه غیر او خواهد بود
هر چند اسباب از این و آنی سازد
نُسخ
رباعی ۸۲۶
یا رب اگرم تو در پذیری شاید
رحمی بکنی بر این حقیری شاید
هستم چو عقیده وحد و محمودی تو
لغوی گر رفت اگر نگیری شاید
نُسخ
رباعی ۸۲۷
تا مرد سخن از تو ما می‌راند
الواح خیال از عما می‌خواند
زاهد گوید که من خدا خواهم و بس
وین نیز خیالی‌ست، خدا می‌داند
نُسخ
رباعی ۸۲۸
بی‌تربیت حکیم یکسر عدمند
هر چند که خوب و زشت و بی سند و کمند
یک آب وجود هر شجر شد، یعنی
در فقر به ما و در غنا رو به همند
نُسخ
رباعی ۸۲۹
آدم خاک است و جان حق جامش داد
هم کام طلب کردش و هم کامش داد
آغاز بما توسوس‌اش برد قرار
انجام به نحن اقرب آرامش داد
نُسخ
رباعی ۸۳۰
گاهی همه دین جویم و آئین و نمود
گاهی خواهم که محو گردم ز وجود
گویا من شوریده دو هستی دارم
کین پی نحو، آن به نحو نتواند بود
نُسخ
رباعی ۸۳۱
بدبخت که یک کام نه حاصل دارد
جسمش ضرر مال و سر و دل دارد
از گرسنگی و خشم خوردن در خاک
ماند لدغ که زهر قاتل دارد
نُسخ
رباعی ۸۳۲
مردان همه در عیش نهان کوشیدند
هر چند لباس این و آن پوشیدند
آن باده که نیست غیر حق ساقی آن
آن ساغر دل به کام جان نوشیدند
نُسخ
رباعی ۸۳۳
در ماندهٔ خویش را زبون می‌آید
آزاده ز بند خود برون می‌آید
در نکتهٔ عشق ترک سر مندرج است
از مشک نجات بوی خون می‌آید
نُسخ
رباعی ۸۳۴
هر چند که خلق گرد عالم گردند
در یاری و اتحاد و محرم گردند
دانی که کجا است مظهر آن یکتا
آنجا که دو یار یک‌دل هم گردند
نُسخ
رباعی ۸۳۵
ارباب هوس که نشاء دنیا برد
هم دنیا را مظنه در عقبا برد
نقد است امروز عیش سراپا
طول املش نسیهٔ فردا برد
نُسخ
رباعی ۸۳۶
دنیا که به فرمان شهی می‌سازد
هر بیش و کمی که در رهی می‌تازد
همچون قمر قمار‌باز است که او
گه می‌برد از شمس و گهی می‌بازد
نُسخ
رباعی ۸۳۷
حق گوی زبون هر تباهی چه شود
حقش کافی‌ست ز اشتباهی چه شود
ارسال خدا ز اجر خلقت غنی
خود ابر بهار از گیاهی چه شود
نُسخ
رباعی ۸۳۸
قرآن مبین که هر کس آنجا می خورد
جز وصف تو نیست گر بزرگی ور خورد
بهر آنتکال آنکه و فتی ورزید
شیطان شد و مرد را ز خود بیرون برد
نُسخ
رباعی ۸۳۹
مجنون همه روی دل به لیلی یاند
هر چیز نه لیلی‌ست طفیلی یابد
افتاده به فکر ابرویش دل،‌ یعنی
آنجا لغزد مرد که میلی باید
نُسخ
رباعی ۸۴۰
دل را دم تقلید نه لایق آمد
تا ما را عشق نفس ناطق آمد
و آنگاه به گفتار خدا و اهلش
هر چیز که گفتیم موافق آمد
نُسخ
رباعی ۸۴۱
هر چند که شکلی خوش زیبا سازند
در پردهٔ او بین که چه می‌پردازند
با هر دلبر کرشمه آموزی نیست
بی تأثیر است بباز تا ننوازند
نُسخ
رباعی ۸۴۲
هر نیک و بدی ک خاص یا عام کند
در اجر و جزاش حق به خود رام کند
اوراد و منادی‌اند در کوی شناخت
نشناخته عقل و نفس خود نام کند
نُسخ
رباعی ۸۴۳
انسان چه بود گیاه صحرای خرد
بر وی چو نسیم حق دمادم گذرد
هر لحظه دهد ابا و میلی او را
وقتی آید کش کند از جای و برد
نُسخ
رباعی ۸۴۴
دل زندهٔ جاوید یکی می‌باشد
هر قبله که امید یکی می‌باشد
گفتم که نیافتم کسی در عالم
گفتند که خورشید یکی می‌باشد
نُسخ
رباعی ۸۴۵
گر عبد به رب خویش پی قال شود
از حال خود آگاه ز احوال شود
شرط است تقربا الی الله به عمل
تا ماضی و مستقبل او حال شود
نُسخ
رباعی ۸۴۶
انواع طلب به این و آنی بندند
تا مطلب او بر او چو جانی بندند
این خلق گرسنه مظهر زراقی‌ست
تا بند تنور را که نانی بندند
نُسخ
رباعی ۸۴۷
مسکین انسان که خون به ناچاری خورد
از هر چه در او ظن نکوکاری برد
گر ماند به فقر با هزاران غم زیست
ور داشت تنعمی به صد خواری مرد
نُسخ
رباعی ۸۴۸
آمیختگی مرد و زن می‌خواهد
وز‌ من هم ترک عقل و فن می‌خواهد
خود نتوانست صبر در خلوت قدس
آرام ز بیدلی چو من می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۸۴۹
ما را به جهان نه دید، نه عرفان ماند
ما محو شدیم و پرتو جانان ماند
آن روزن خانه دم همی ز دار نور
چون واقف آفتاب شد حیران ماند
نُسخ
رباعی ۸۵۰
این شعر که اهل کذب فن ساخته‌اند
سرمایهٔ لاف ما و من ساخته‌اند
این علم به هر کس که در آموخته‌اند
خصمی ز برای خویشتن ساخته‌اند
نُسخ
رباعی ۸۵۱
این راز به هیچ وجه مفهوم نشد
فهم حبش و مشخص روم نشد
فریاد که شمه‌ای ز اصل این کار
با این همه شرح و بسط معلوم نشد
نُسخ
رباعی ۸۵۲
هر کام که داد دنیای کور کبود
آرام و فراغ و پاکی مرد ربود
دیدیم بسی جنت و اغذیهٔ او
ارزندهٔ آن جهنم فضله نبود
نُسخ
رباعی ۸۵۳
هر چیز کش ارباب نظر دون گفتند
از فرمان شان نرفت بیرون گفتند
بر هر چه حریص گشتم، از من برمید
حیرت دارم که من طلب چون گفتند
نُسخ
رباعی ۸۵۴
هر لحظه دل و جان خبری یافته‌اند
کاخبار جهان محقری یافته‌اند
بالای سر من آشنائی دارد
نوعی که دو کو ازو سپری یافته‌اند
نُسخ
رباعی ۸۵۵
وارسته همه ذکر احد اندیشد
در ماندهٔ خود ز نییک و بد اندیشد
خوردن بی لذت است و اطمینان، لیک
خسته همه نفع و ضرر خود اندیشد
نُسخ
رباعی ۸۵۶
کس دفع غم ار سرشت نتواند کرد
حک خط سرنوشت نتواند کرد
غیر از ساقی که ساغرش در دست است
کس دوزخ با بهشت نتواند کرد
نُسخ
رباعی ۸۵۷
زهاد نه عشق و نه ولائی دارند
رندان نه خوف و نه رجائی دارند
طاعات ریائی و گناه پنهان
گویا که نه اجر و نه جزائی دارد
نُسخ
رباعی ۸۵۸
کوتاه نظر کز پی هر آفل شد
عالی پنداشت، رتبهٔ سافل شد
جز بنده ز حرص یک دو من بار فزونی
از لنگی و افتادن خر غافل شد
نُسخ
رباعی ۸۵۹
در عالم صورت که پریشان آمد
جمعیت حضر معنی آن آمد
اعضا هر چند اختلافی دارند
جان در همه جا یکی و یکسان آمد
نُسخ
رباعی ۸۶۰
هر چند زمانه شور وشر انگیزد
بشکیب وگرنه زان بتر انگیزد
نتوان بر موج آب دست زد رو
هر دست زدن موج دگر انگیزد
نُسخ
این عقل ؟
رباعی ۸۶۱
در وادی فرع صد هنر ز اعمی شد
تا آنکه یکی به اصل خود بینا شد
هم آنکه به فرش بعد و هجزان کم بود
شد عرش لقا چو بینش پیدا شد
نُسخ
رباعی ۸۶۲
تا کی به عبارت انتشارت باید
باید ز اشارتت بشارت یابد
اشکال دو کون نیست جز سایه و فی
ز انسان که عبارت از اشارت آید
نُسخ
رباعی ۸۶۳
پوشیدن لباس مختلف چون شد و چند
گردید در اطوار همه رد و پسند
داعی از مرسلین و مدعو از خلق
وانگه به زبان رجلٌ یسعی پند
نُسخ
رباعی ۸۶۴
آنانکه به عالم قدم واگشتند
در هر نظری حادثه پیما گشتند
چندین شب و روز و گاه و بیگاهت چیست
سیاره‌ای چند زیر و بالا گشتند
نُسخ
رباعی ۸۶۵
کم عشق در قبول هستی واکرد
هر چند که رنگها شد و غوغا کرد
دل رد می‌کرد هر چه تن می‌طلبید
هم صدق من این کذب مرا رسوا کرد
نُسخ
رباعی ۸۶۶
خود را یکچند هر که سایر گیرد
ناگه بینی که چرخ دایر گیرد
تدبیر کند کار نه تعجیل غرور
ورنه گربه چگونه طایر گردد
نُسخ
رباعی ۸۶۷
می‌پرسد و هر نگفته را می‌داند
این نادیدن در آئینه می‌ماند
لم تو من و ما تلک و انت قلت
هم سلسلهٔ کلام می‌جنباند
نُسخ
رباعی ۸۶۸
گفتی که سخن ز کشتگان می‌راند
یعنی غم حال کشتگان می‌داند
او خود هر دم ز هر چه گویی و کنی
بر تو قصص گذشتگان می‌خواند
نُسخ
رباعی ۸۶۹
هر چند که داند کس هر جا چه کند
در ورطهٔ کلّ من علیها چه کند
در میل و ابا محو محیط عشقیم
گر قهر کند، غرقه به دریا چه کند
نُسخ
رباعی ۸۷۰
آن گنج خفی که آدم از صفتش زاد
اظهار خود از وجود او داشت مراد
معنی همه اوست هر بد و نیکی را
اینجا چو رسید فقر در گنج افتاد
نُسخ
رباعی ۸۷۱
گر عشق دمی به باغ دل گل نکند
جان چون بلبل در او تحمل نکند
ذکر او کن مدام و اندیشه مکن
در لابدی خرد تفال نکند
نُسخ
رباعی ۸۷۲
هر لقمه و جرعه‌کش نه دلکش گردند
در خوش وقتی چو شهد بی غش گردند
هر کس به جهان کاری و چیزی خوش کرد
ارباب شناخت را وقت خوش گردند
نُسخ
رباعی ۸۷۳
شخص آرایان از پی عادت راندند
از معنی خویش پی افادت ماندند
خندید بر ایشان فلک مستهزی
این مسخرهٔ چند سعادت خواندند
نُسخ
رباعی ۸۷۴
هر دم که دمد در تو دو کون آراید
صد صورت وهمی و خیال زاید
بی او کس را چو دم زدن ممکن نیست
وهم است و خیال آنچه دردی آید
نُسخ
رباعی ۸۷۵
آنانکه به عالم کمال افتادند
محو یک ذات بی زوال افتادند
وانها که به کوی قصص سرگشته شدند
در ما و تو و وهم و خیال افتادند
نُسخ
رباعی ۸۷۶
صورت منگر که بود بینی نابود
در معنی رو که ذره بینی موجود
از بهر غنی فقیر مغناطیس است
تا جذب کند جوهر او یعنی جود
نُسخ
رباعی ۸۷۷
یک لحظه در این چرخ تهی‌گرد نبود
کز خیر و شر من دل من سرد نبود
هر چند که فکر کردم این لقمهٔ چند
ارزندهٔ این همه غم و درد نبود
نُسخ
رباعی ۸۷۸
آن در پی دل روندگی هیچ نبود
و آن گوشهٔ صبر و بندگی هیچ نبود
حاصل این بود کز تو بوی بردیم
ورنه این عمر و زندگی هیچ نبود
نُسخ
رباعی ۸۷۹
گه معرکه معاد را صف شده‌اند
گه مطربهٔ معاش را دف شده‌اند
این خلق که جمله بیشعورند و به نام
چون این همه کار را مکلف شده‌اند
نُسخ
رباعی ۸۸۰
حق هر چه خوراند به خران نتوان خورد
چه شه چه گدا و چه بزرگ و چه خرد
بسیار که نادار خوش و خرم زیست
بس دارنده که تشنه و گرسنه مرد
نُسخ
رباعی ۸۸۱
گاهی نظری به جان صاف اندازد
کاتش به جهان گیرد و لاف اندازد
گاهی ز برای حکمتی در اوهام
از یک نکته صد اختلاف اندازد
نُسخ
رباعی ۸۸۲
غافل همه زین و آن به وسواس افتاد
علی رف ز همه جهان یکی دید مراد
کوری گفتا که نام دهد امروزم
بینائی گفت آنکه دایم می‌داد
نُسخ
رباعی ۸۸۳
این خوش سخنان که زاد من می‌آیند
هم مبداء و هم معاد من می‌آیند
با رب ز کجا شنیده‌ام این‌ها را
کاندک اندک به یاد من می‌آیند
نُسخ
رباعی ۸۸۴
تا مرد ز خلق در خلائی نرسد
در گوش دل از خدا ندائی نرسد
یعنی هر کس درد به بیدردان گفت
شرط است که هرگز به دوائی نرسد
نُسخ
رباعی ۸۸۵
خلق نادان همه نه پیمان و نه عهد
درماندهٔ کام چون مگس اندر شهد
بر خورد و بزرگشان ندارد فضلی
غیر از املی و از پی آن قوت جهد
نُسخ
رباعی ۸۸۶
در قبض و بسط فرد و حیران فکنند
مادام که پرتویت بر جان فکنند
بسط تو دلیل تنزل معنی‌ست ترا
زانسان که بساط بهر مهمان فکنند
نُسخ
رباعی ۸۸۷
پاکیت به قد افلح زاد ره داد
حیلت همه قد خاب و ندم را ته داد
ورگندم رست همچو گندم علفی
گندم گندم بر او دُم روبه داد
نُسخ
رباعی ۸۸۸
کس را نرسد لیاقت آن پیوند
نامنفعل و نادم از این باری چند
دستم بگرفت من یجیب المضطر
باس جهت و مکانم از پا چو فکند
نُسخ
رباعی ۸۸۹
با معرفت آنکه آشنا می‌گردد
رسته ز فنا اهل بقا می‌گردد
کار عارف به ناله و زاری نیست
کز فرع به اصل خویش وا می‌گردد
نُسخ
رباعی ۸۹۰
طالب ره واژگون ندانسته سپرد
مادام که دون خویش مطلوب شمرد
علم عشق چو ره به معشوق نبرد
مستغرق وصل در غم هجران مرد
نُسخ
رباعی ۸۹۱
عالم همه در ضبط تو مستحکم شد
هر چیز به اسم و صفتی ملزم شد
این باد که وجود خود بی‌خبر است
در پای تو مخبر همه عالم شد
نُسخ
رباعی ۸۹۲
آن را روی که راست تا منزل شد
عاشق شد و معشوق به خود واصل شد
از هستی خویشتن مراد آن کس یافت
کآب و گل او در کف جان و دل شد
نُسخ
رباعی ۸۹۳
از باطل و غیر کور می‌باید بود
با حق همه در حضور می‌باید بود
از کثرت خلق دور می‌باید بود
در شماسی صبور می‌باید بود
نُسخ
رباعی ۸۹۴
هر لحظه محو انس آن شاه ودود
کز خویش گذشته محو می‌باید بود
درج است به هر حال تو پندی او را
کان پند ترا از عدم آرد به وجود
نُسخ
رباعی ۸۹۵
آن بوالهوسی که زر ندارد چه کند
مسکین مگسی که پر ندارد چه کند
زین غصه که میل دارد و قدرت نی
دل از همه چیز بر ندارد چه کند
نُسخ
رباعی ۸۹۶
دل از حضرت چون طلب دید نمود
تائید اشارت سوی تجرید نمود
وآنگاه ذرایر جهان کثرت
در پرتو آفتاب توحید نمود
نُسخ
رباعی ۸۹۷
عقل و هوشم خمش ز گفتار شدند
کارم همه آه و نالهٔ زار شدند
چندین سخنان که دیدم و گفت شنفت
در عشق رسیدم همه بیکار شدند
نُسخ
رباعی ۸۹۸
شرح غم و عشق اگر هزاری آید
بیکار شود چو پیش یار آید
یعنی هر چند دفتر خود دیدم
یک نکته ندیدم که به کاری آید
نُسخ
رباعی ۸۹۹
خود را این خلق هرمس می‌خوانند
زان مصحف پنج آیة حس می‌خوانند
جزوی بی کل چو عضوی از تن قطع است
کافِر را زین روی نجس می‌خوانند
نُسخ
رباعی ۹۰۰
شایستگی عشق کسی کم دارد
گر سود و زیان و فرح و غم دارد
مردی زین کار نمی‌تواند دم زد
کو پای غنا بر سر عالم دارد
نُسخ
رباعی ۹۰۱
بر راه وجود عالی و دون نروند
کاحوال ترا بر سر مضمون نروند
یعنی چو شود جزو توکل خلق دو کون
هر رنگ شوند ار تو بیرون نروند
نُسخ
رباعی ۹۰۲
هر کس دیدم اگر چه بس بخرد بود
نیک و بد او سود زیان خود بود
من بندهٔ آنکه فارغ از سود و زیان
بالذات به نیک، نیک و باید بد بود
نُسخ
رباعی ۹۰۳
دل قصهٔ هر عالی و هر دون گوید
راز خود کم ز پرده بیرون گوید
من خود احوال هر کسی را گفتم
تا حال مرا که گوید و چون گوید
نُسخ
رباعی ۹۰۴
هر رنگ سخن که حق شناس بکند
با مستحقی‌ست کالتماسی بکند
از آتش عشقیم فروزان چو درخت
که موسائی که اقتباسی بکند
نُسخ
رباعی ۹۰۵
ای درد و دوائیش گرفتار روید
وی بیم و امید سوی اغیار روید
ما بادهٔ عشق بیخودی نوشیدیم
ای شادی و غم شما بیکار روید
نُسخ
رباعی ۹۰۶
الحمد که دل بهشت مشتاقی شد
دردی ز می طهور حق شاقی شد
در فرقهٔ انعمت علیهم ما را
فقر فانی تنعم باقی شد
نُسخ
رباعی ۹۰۷
نزدیک خود است مهر خود و ز خور خود
گر دور فکنده پرتو انور خود
یعنی به ثبات و سیر غیر از ما نیست
هم کان خودیم ما و هم گوهر خود
نُسخ
رباعی ۹۰۸
ارباب امان پی امانی نروند
یعنی پی کام دو جهانی نروند
حق را خواهند رهروان و دایم
بر اول و آخر زمانی نروند
نُسخ
رباعی ۹۰۹
چون مرد ز هر دو کون بیزار آید
سیر ره عشق را سزاوار آید
رنگی چندند خلق دل مرده و بس
کی راهروی ز نقش دیوار آید
نُسخ
رباعی ۹۱۰
عاشق که نه با نهفته حالان ماند
در عرصهٔ رسوای نالان ماند
زهد زاهد که حالتی نیست در او
با مستوری پیر زالان ماند
نُسخ
رباعی ۹۱۱
آنانکه ز مشک طبع خود بو دارند
در آدم و خاتم خبر او دارند
عنصر که تمام خلق را طینت از اوست
در هر صورت که هست یک خو دارند
نُسخ
رباعی ۹۱۲
آن قوم که بر سپهر راندند سمند
پیش عاقل چه و گرفتار کمند
دین و دنیا به چشم مغرور یکی‌ست
مر و ذره به بحر نسیان چو همند
نُسخ
رباعی ۹۱۳
پیری را گر چه کاهش جان آید
تن در دهی آن دم که دم آن آید
با هر مشکل چنین که در می‌سازی
امید که مردنت هم آسان آید
نُسخ
رباعی ۹۱۴
عشقت به مجاز پردهٔ کار درد
و آن گه به حقیقت به سر دار برد
همچون بازی که در هوا صیدش را
با چنگ بگیرد و به منقار خورد
نُسخ
رباعی ۹۱۵
از هر چیز و اثر که در دهر افتاد
خوش با خبری که عبرتش بهر افتاد
گر بیخبری در آتش قهر افتاد
سرّ دگران بود که بر جهر افتاد
نُسخ
رباعی ۹۱۶
هر کس به درون خویش ره دارد
او چشم گدا و شه نظرگه دارد
هم بحر خود و دُر خود و قواص خود است
هان غوری کن که این سخن ته دارد
نُسخ
سخن ته دار: یعنی سخن ژرف. این مضمون را در صائب و برخی دیگر شاعران هندی دیده
بودم
رباعی ۹۱۷
تا جان نه به سیر عالم جانان بود
او را ز فلک نه شکوه، نه افغان بود
چون طفل بزاد و عالم واسع دید
دانست که بطن اُم بر او زندان بود
نُسخ
رباعی ۹۱۸
بی‌خوف در این ره به رجائی نرسد
بی جهد هیچ مدعائی نرسد
علمی که عمل نمی‌کند شخص شاست
گوید سخنی ولی به جائی نرسد
نُسخ
رباعی ۹۱۹
در ظاهر حال همه عبدالله اند
تا رد باطن چه رد کنند و خوانند
هر نیک و بدی را راستی می‌لافند
هر راهرو و راهزنی بر راهند
نُسخ
رباعی ۹۲۰
خلقی غافل ز صنع صانع شده‌اند
جز فایده را ز خویش مانع شده‌اند
مسکین رندان که از تمام عالم
با یک دم آرمیده، قانع شده‌اند
نُسخ
رباعی ۹۲۱
سیمرغ سخن که شرح احوال کند
هر گاه پرد دو کون را بال کند
رهرو ز بیان سیر گرم سیر است
طایر ز صدای بال خو حال کند
نُسخ
سیمرغ سخن: این مضمون را صائب بیشتر پرورانده است
رباعی ۹۲۲
هر کس که نشانی ز کم و افزون داد
بیچون خبر خویش به چند و چون داد
این بیم و امید هر چه اندیشی از آن
ذاتی‌ست که از تو وصف خود بیرون داد
نُسخ
رباعی ۹۲۳
بر ظن قبیح و امر تنزیل رسید
شد جمله جمیل و وقت تکمیل رسید
افعال همه ز پیش حق شد، یعنی
موسای طلب به خضر تاویل رسید
نُسخ
رباعی ۹۲۴
بدکرد بدو، جلال و خوف جان دید
نیکو نیکو جمال جاویدان دید
هر کار کنی کار تو با آن کارت
آب جز در صورت عمل نتوان دید
نُسخ
رباعی ۹۲۵
مردان دل از این سپهر خالی کندند
دزدان طمع ز ذوق عالی کندند
از خیمهٔ عیش استقامت مطلب
چون میخ امید از حوالی کندند
نُسخ
رباعی ۹۲۶
آن روز ک فیض هستی آن همه شد
حق صورت آئینهٔ جان همه شد
آن را که زبانی و بیانی بخشید
هر چیز که گفت ترجمان همه شد
نُسخ
رباعی ۹۲۷
افسوس که هیچ‌کس به حاصل نرسید
یک تن به طواف حرم دل نرسید
در وادی ترک خود که وصل حق است
کس راه نرفت، از آن به منزل نرسید
نُسخ
رباعی ۹۲۸
کس با خود نیست در همه بود وجود
هر کس به هوای حالی و کاری بود
نگذاشت به هیچ قالبی قلبی را
آن روی که هر دم از همه سوی نمود
نُسخ
رباعی ۹۲۹
توحید ندانست که کُنجی گیرند
وین بسیاری خلق را نپذیرند
بل می‌باید که از همه‌کس خود را
یابند که تا نه کم شوند و میرند
نُسخ
رباعی ۹۳۰
افلاک طفیل غنی بار برد
اهل حاجت گر چه از او بهر خورد
خوان در مجلس برای سلطان آرند
هر چند که دیگران خورند، او نگرد
نُسخ
رباعی ۹۳۱
در عشق که مشکل فراوانم بود
هستی چون رفت کار آسانم بود
سبحان‌الله که بر من این‌ جور و جفا
از جرم غمی بود که بر جانم بود
نُسخ
رباعی ۹۳۲
مادام که مرد کعبهٔ خویش نشد
در راه حقیقت قدمی پیش نشد
هر قافله که رفت بر راه مجاز
جز پشت خری چند در آن ریش نشد
نُسخ
رباعی ۹۳۳
آن را که خدا مؤمن و مهتد سازد
آزاد ز هر قبول و هر رد سازد
حسن ایمان مرد وقتی‌ست یقین
کوهی تحسین خلق با خود سازد
نُسخ
رباعی ۹۳۴
آن را که ز سوز دل چراغی ندهند
یک شمه به کام او سراغی ندهند
این خود گرمی نیت< بر اهل سخن است
کز عالم دیگر و فراغی ندهند
نُسخ
رباعی ۹۳۵
هر چند که نیک و بد ترا در پی بود
از کشمکش تو بود نه از وی بود
با اهل الله خلق را کش فی بود
تبعیت اگر بود معیت کی بود
نُسخ
رباعی ۹۳۶
صاحب نظران رهبر مردم شده‌اند
سرگردانان پی توهم شده‌اند
یعنی باز آ به اصل خود، کان نظریست
کین خلق به صحرای سخن گم شده‌اند
نُسخ
رباعی ۹۳۷
هر لحظه ترا دمی ز تنزیل آید
رازی که هر این و آنش آید
شد بیت کتاب صنع را غرّائی
لف اجمال و نشر تفصیل آید
نُسخ
رباعی ۹۳۸
هر اهل عرض را عرضی موبق بود
وانکو حق گفت هم به حق ملحق بود
تا کاذب بودمرد گویا خود بود
چون صادق گشت محو «بی ینطق» بود
نُسخ
بی ینطق: به وسیلهٔ من سخن بگو
نُسخ
رباعی ۹۳۹
اجرا همه را خرد به شرع ار نسپرد
خود را دگری دید و به کل راه نبرد
زانسان که چار صفه در یک صفه
اِستاد سفیهی ک سه دید و سه شمرد
نُسخ
رباعی ۹۴۰
هر کس سخنی گر خوش و ناخوش دارد
از تیر قضا صدا هدف‌وش دارد
در خانهٔ آسمان نه خورشید است این
تقدیر کمان خود بر آتش دارد
نُسخ
رباعی ۹۴۱
با هستی خود بر سر کین باید بود
بی نام و نشان محو یقین باید بود
ورنه هر رنگ گیری آن شعبده باز
رنگ دگر آرد که چنین باید بود
نُسخ
رباعی ۹۴۲
صاحب نظری که دیده انور یابد
قرآن خبر خیر خود و شر یابد
هر نیک و بدی که دیده در خلق ببین
گفتتش به تماثیل که او در یابد
نُسخ
رباعی ۹۴۳
ماهی جزح حضیض و اوج نتواند بود
روز و شب و فرد و زوج نتواند بود
یعنی عشقی‌ست باعث به او محیط
بیرون از بحر موج نتواند بود
نُسخ
رباعی ۹۴۴
آن فرقه که بر درخت عالم ثمرند
تحقیق وجود خویش یک دم نگرند
گر خلق هزار سال از بد و برند
تطویل دهندگان همه مختصرند
نُسخ
رباعی ۹۴۵
عاقل هر چند خویش را پر فن دید
جز نیستی و گذشتگی نپسندید
موی سفید شد از پیری
مغرورم دید دهر و بر من خندید
نُسخ
رباعی ۹۴۶
تا شاهد راز پردهٔ ناز درید
مرغ دل من از قفس آز پرید
جان باد فدای ساقی عشق که او
از دردسر دو عالمم باز خرید
نُسخ
رباعی ۹۴۷
مر انسان را دیده جلی می‌باید
پیوند به ذات ازلی می‌باید
گر مرتبه این است به دانگی خرسند
این را نه نبی و نه ولی می‌باید
نُسخ
رباعی ۹۴۸
گویایی ما که اصل بقا می‌آید
از کوی ضلال یا هدی می‌آید
یعنی که مگو فلان کجایی یا کیست
بنگر که کلامش از کجا می‌آید
نُسخ
رباعی ۹۴۹
خلق ار چه به ره مختلف‌آسا رفتند
برخواست تفاوت چو به حق وارفتند
بیشی و کمی به عالم وحدت نیست
چه رود و چه قطره چون به دریا رفتند
نُسخ
رباعی ۹۵۰
در عالم بس لا و بلی پیدا شد
تا مقصد جمله مرتضی پیدا شد
دُری در خاک شارعی گم شده بود
چندانش بیختند تا پیدا شد
نُسخ
رباعی ۹۵۱
عام که ز هر زیرک گولی گوید
حرفی نه به منکر مولی گوید
هر نکته که فاضل و فضولی گوید
در آرزوی حسن قبولی گوید
نُسخ
رباعی ۹۵۲
از ورطهٔ عقلم که در دهر دون مرد
هر لحظه غم اینی و آنی بیرون برد
کس راه خلاصی و نجاتی ننمود
جز عشق که در دو عالم بیرون برد
نُسخ
رباعی ۹۵۳
از عشق که مهر شر حال من بود
هر ذره سخنگوی مثال من بود
هر نکته که نو خواندم دعائی گفتم
چون وا دیدم کهن مقال من بود
نُسخ
رباعی ۹۵۴
خلق دون را که جز شکی نتوان دید
جامع گردی ز خود یکی نتوان دید
از جانب اجزات دو بینی همه
از جانب کل غیر یکی نتوان دید
نُسخ
رباعی ۹۵۵
انسان خود را چو سیر بی‌غیری کرد
امکان وجوب هر شر و خیری کرد
زین گونه که از جماد تا وجه برفت
معراج وجود خویش را سیری کرد
نُسخ
رباعی ۹۵۶
گه وقتم دیو را سبق می‌گوید
گاهی به ملک سخن بدق می‌گوید
یکسان شده بر من سخن دشمن و دوست
آن را چه توان گفت که حق می‌گوید
نُسخ
رباعی ۹۵۷
هر لاف که آشنا و بیگانه زنند
در وی همه چشمهای فرزانه زنند
بافند ز تار و پود صورت و حرفی
دیبای کلام از مژه شانه زنند
نُسخ
رباعی ۹۵۸
زان شه همه روز حکم عالی برسد
آیات جمالی و جلالی برسد
یعنی که چنین مباش از طول امل
غافل ز اجل لعل حالی برسد
نُسخ
رباعی ۹۵۹
ای عشق که هر که دم از غیر تو زد
خود را بر تیغ کعبه و دیر تو زد
آن را که جمادوار از وجه برفت
او دست طلب به دامن تیر تو زد
نُسخ
رباعی ۹۶۰
عشق است که جنت و جهنم دارد
هر لحظه و هر زمان و هر دم دارد
آن نائی ازین نای نبرد دم یکدم
هر چند نوا مخالف هم دارد
نُسخ
رباعی ۹۶۱
پیوسته فلک به کام جباران بود
کارش همه برهم زدن یاران بود
یک کار در او نیک نه و این طرفه
کین شکوه هم از زبان بدکاران بود
نُسخ
رباعی ۹۶۲
افسانهٔ چند کفر و دین هیچ نبود
غیر از افسانه آخرین هیچ نبود
آن گفت چنانم من و این گفت چنین
غیر از دو سخن خود و آن این هیچ نبود
نُسخ
رباعی ۹۶۳
گه دوزخ و شکل منکر انگیزاند
گه جنت و گلهای تر انگیزاند
صد بیم و امید و زشت و زیبا آرد
تا گریه و خنده بر انگیزاند
نُسخ
رباعی ۹۶۴
هم کعبه و دیر و سیر می‌باید بود
هم در غم شر و خیر می‌باید بود
این نیست عجب مرا که هستی همه اوست
این است عجب که غیر می‌باید بود
نُسخ
رباعی ۹۶۵
چون خضر کسی که آب حیوان طلبد
باید که ز سرچمهٔ مردان طلبد
دانی در اصل کیست شیطان رجیم
آن کس که خدا برون ز انسان طلبد
نُسخ
رباعی ۹۶۶
توحید مگر پرده ز رخ برگیرد
کان عهد قدیم را کس از سر گیرد
یعنی که به یاری و عزیزی و بتی
خوش آن وقتی که صحبتی در گیرد
نُسخ
رباعی ۹۶۷
هر زنده که هست در جهان جان دارد
دل زندهٔ عشق جان و جانان دارد
جز عاشق نیست جلوه‌گاه معشوق
تا آنکه چنین ندیده هجران دارد
نُسخ
رباعی ۹۶۸
در هر حالی کز تو پدیدار آید
تحویل محولی به اظهار آید
این ارض و سما و هر چه در وی شمری
احوال ترا صورت و مقدار آید
نُسخ
رباعی ۹۶۹
این خلق که بس طیب و طاهر ماندند
بسیار هم آلوده، نه باهر ماندند
بعضی حیران وجد ظاهر ماندند
بعضی سرگشتهٔ مظاهر ماندند
نُسخ
رباعی ۹۷۰
در جزو اگر چه هم غذائی برسد
خوش آنکه ز خوان کل صلائی برسد
زینگونه که مائیم به دانگی مغرور
فریاد اگر خط رسائی برسد
نُسخ
رباعی ۹۷۱
آن در پی دل روند کی هیچ نبود
کنج غم نیز و بندگی هیچ نبود
حاصل آن بود کز تو بوی بریم
ورنه این عمر و زندگی هیچ نبود
نُسخ
این رباعی بسیار نزدیک به رباعی ۸۷۸ همین بخش است
رباعی ۹۷۲
نا یافته لذتی ز عرفان مردند
چون خضر نه ره به آب حیوان بردند
یعنی که سوای من عرف چیزی نیست
آن میوه که از درخت قرآن خوردند
نُسخ
رباعی ۹۷۳
گر مرد به ظلمت نه مکدر خواهد
در هر نظر آن علو منظر یابد
خورشید معانی‌ست با پرتو خویش
هر چند ز چشم سوزنی در تابد
نُسخ
رباعی ۹۷۴
عالم نه حریص طامعی می‌خواهد
نطق است تمام سامعی می‌خواهد
قرآن نه موافق نه مخالف با خلق
یعنی ک وحید جامعی می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۹۶۵
گر ظلمت بعد طمطراقی دارد
در نور تجلی احتراقی دارد
هر چند که بر سپهر صعب است و صعود
سهل است کسی را که براقی دارد
نُسخ
رباعی ۹۷۶
هر نحو که بود دیدهٔ دین چو گشود
شان حق شد مرا ز من محوی بود
آن روز که لعب تو کشد نیز به جد
هم این تاویل بهترت خواهد بود
نُسخ
رباعی ۹۷۷
آنانکه گذشده در ره بندگی‌اند
در کعبهٔ ذات محو یک زندگی‌اند
این خلق که هفتاد دو ملت شده‌اند
غولان بیابان پراکندگی‌اند
نُسخ
رباعی ۹۷۸
صاحب نظران که محو نور ذاتند
در تافته بر دو کون چون مرآتند
از مشرق آدمی برون می‌تابد
آن خورشیدی که عللش ذراتند
نُسخ
رباعی ۹۷۹
عاشق را از اگر مکر چتوان کرد
بیداغ دل و خون جگر چتوان کرد
عمرم همه صرف عشق شد، حسرت چیست؟
کردم همه کردنی دگر چتوان کرد
نُسخ
رباعی ۹۸۰
از مرد طریق جیتموناکم بود
تا فرد نه زین خوش ذرناهم بود
زان روی نبی نخواند، نوشت که او
بر جادهٔ کما خلقتاکم بود
نُسخ
رباعی ۹۸۱
زین علم و عمل که رهزن مردم شد
تفرید طریق جیتموناکم شد
و آخر چو همه کار به ما باز گذاشت
ره دان ره کما خلقناکم شد
نُسخ
رباعی ۹۸۲
بسیار کُتب‌‌ که عمر را مشرف بود
بس یک نکته که اصل صد مصحف بود
در چشم کسی که اصل دانست از فرع
معنی جهان اردت آن عرف بود
نُسخ
رباعی ۹۸۳
ز آمیزش جان و جسم یابند وجود
ذکر و نسیان و خیر و شر، بود و نبود
جان مرد به مرد هر زیان وی و سود
بیرون ز بیان دیگران رو بنمود
نُسخ
رباعی ۹۸۴
یک مو جود است بهر اظهار وجود
هم محیی و هم ممیت این مشت بنمود
چون مرد بمرد هر زیان وی و سود
بیرون ز بیان دیگران رو ننمود
نُسخ
رباعی ۹۸۵
گر مرد رد امکان من و مائی نکند
بر اوج وجوب جز همائی نکند
رسم و آئین ز حق در آموز که او
با این همه صنع خود نمائی نکند
نُسخ
رباعی ۹۸۶
خلق این همه کاندرین تن و جان پویند
یک کس باشد چو معنی آن جویند
این ارض و سما و اهل او هر چه کنند
توحید شناسان هو فی شان کنند
نُسخ
رباعی ۹۸۷
محمود مقامان که تمامی تواند
بیزار ز حمد تو و حامی تواند
وان چند کسی که نیز ذمشان کردی
بالله که شاهدان خامی تواند
نُسخ
رباعی ۹۸۸
از خوان سپهر هیچ‌کس بهره نبرد
این مادر دهر هر کرا آزاد بخورد
افسوس ک بی مراد می‌باید زیست
فریاد که ناامید می‌باید مرد
نُسخ
رباعی ۹۸۹
این طرفه بیان که شرح هر مبهم کرد
از فیض نثار جمله را خرم کرد
ای بخبر آن درخت علم ما بود
کز اوج غنا شاخ نبوت خم کرد
نُسخ
رباعی ۹۹۰
چشمم به شکفتگان نظر کم دارد
از بس که بی خشک لبان نم دارد
یا رب چه دل است اینکه دردی هرگز
شادی اثری ندارد و غم دارد
نُسخ
رباعی ۹۹۱
هر چند اسیر هر غمی باید بود
بی بهره ز هر بیش و کمی باید بود
هرگز ز کسی شکوه مکن پیش کسی
میگو که مرد چنین همی باید بود
نُسخ
رباعی ۹۹۲
عشق تو ملامتم ز آئینها کرد
تلخ تو مرا غنی ز شیرینها کرد
آن رفت که با کس کنم اظهار هنر
دشنام تو فارغم ز تحسینها کرد
نُسخ
رباعی ۹۹۳
هم رنگی هر رنگ ز نوران خیزد
وین لاف و مخالفت ز دوران خیزد
بینایان را به راه پیشی هوس است
غوغا بر سر عصای کوران خیزد
نُسخ
رباعی ۹۹۴
این خلق به هر رنگ شوند و گروند
جز مظهر اسماء الاهی نشوند
ما دانستیم معنی از آدم و بس
آیند اگر هزار باشند و روند
نُسخ
رباعی ۹۹۵
جز آن کو فریب دور ایام نخورد
در بزم امل نخواست نه صاف نه دُرد
در دهر کس نزاد کو باز نمرد
زین دشت خسی نرُست کش باد نبرد
نُسخ
رباعی ۹۹۶
اندر ره توحید قدم بردارید
گر مذهب و ملت پیمبر دارید
یاریست عزیز جان به او باید داد
یاران عزیز دل ز هم بردارید
نُسخ
رباعی ۹۹۷
کس امن و قرار در مکان کمتر دید
از دام برست لامکان را گردید
جز گرد ندید مرد و سرگردانی
هر چند زمین و آسمان را گردید
نُسخ
رباعی ۹۹۸
این راه که می‌توان به آن شاه رسید
سرگشته بماند و مرگ ناگاه رسید
موسی کردار راهرو باش که رفت
چندانکه به وادی انالله رسید
نُسخ
رباعی ۹۹۹
زین سان که رجا بر تو مکرر نشود
وزیاس دل تو جز مکدر نشود
ایام جوانی مگر از سر گیری
آری کیسه‌ی ولی میسر نشود
نُسخ
رباعی ۱۰۰۰
رو دوست گزین که نیت ز رهت برد
جامی دهدت بس آن گهت مست برد
گفتی چه کس است دوست، خویش داریم
آن کس که ترا نامش از دست برد
نُسخ
رباعی ۱۰۰۱
آنانکه به ذات خویش را طاق کنند
آیات نظر را انفس و آفاق کنند
سرگردانان از عدم و دانش و دید
بر آب و گل وجود اطلاق کنند
نُسخ
رباعی ۱۰۰۳
آدم خاک است و چون افکار شود
اندک اندک ز خود خبردار شود
پیدا شودش معرفت علم سرّ
شه راه ز آمد شد بسیار شود
نُسخ
رباعی ۱۰۰۴
از هیچ کسی بساخت خلاق وجود
ملک و ملک آمدند آن را به سجود
یعنی عدمیم ما چو آئینه ولی
با ما نظری هست که آن است وجود
نُسخ
نظر = وجود
رباعی ۱۰۰۵
بیچون طرح وجود می‌اندازد
غیبت همه بر حضور می‌اندازد
اما تعمیق فیلسوفانهٔ تو
زین نزدیکت دور می‌اندازد
نُسخ
تعمیق فیلسوفانهٔ
رباعی ۱۰۰۶
آن طاهر کش نه غیر مظهر باید
محوندش هر نیاید و هر آید
اسباب کلام اوست هر ما و توی
او را چه کمی که دیگری دریابد
نُسخ
رباعی ۱۰۰۷
هر چیز که در کون و مکان واقع شد
آن صورت نطق تست اگر مانع شد
و آنگاه به اصل نطق چون پی بردی
آن نفخهٔ هوست هم به او راجع شد
نُسخ
رباعی ۱۰۰۸
خال و خط و چهرهٔ خوش ادائی‌ها کرد
چشم و لب و زلف دلربائی‌ها کرد
نه نه همه عشق بود کز دیدهٔ من
در آئینهٔ تو خود نمائی‌ها کرد
نُسخ
رباعی ۱۰۰۹
حق با محدود چون تجلی فرمود
ما را ز حد خویش برون راه نبود
او پیدا گشت و ما در او محو شدیم
ذات خود را در این صفت بار نمود
نُسخ
رباعی ۱۰۱۰
جان داد و تن آفرید و صد رنگ نمود ب
بگرفت و رها کرد و زد و بست و گشود
با این همه غیر او کسی پیدا نیست
آن ذات او و این صفات او بود
نُسخ
رباعی ۱۰۱۱
در عشق که کس در او نمودی نکند
بر غیر خود اطلاق وجودی نکند
هستی به صلاح و زهد چیزی نشود
تا مرضی خود فروش سودی نکند
نُسخ
رباعی ۱۰۱۲
حق بی حد و عد چو کرد با کس پیوند
در وی سخنان برون ز حدش افکند
بر وی چو درید پردهٔ هستی او
دیگر خود ماند برتر از هر چه و چند
نُسخ
رباعی ۱۰۱۳
هر کس در عشق خویش را تک بین دید
در هر نظری که کرد بس آئین دید
از یک مگس و پر زدنش بر حلوا
صد کوه‌کن و تیشه زدن شیرین دید
نُسخ
رباعی ۱۰۱۴
حق بود که از همه تکلم می‌کرد
می‌داد یکی راه و یکی گم می‌کرد
سرگشته که بود از این حقیقت غافل
هم پیش خیال خود تظلم می‌کرد
نُسخ
رباعی ۱۰۱۵
یک دم با خود فسانه‌گو نتوان بود
یک لحظه به او نظاره‌جو نتوان بود
این غم به که گویم که من حیران را
با خود نتوان بود و به او نتوان بود
نُسخ
رباعی ۱۰۱۶
آنانکه به دیده نور دینی دارند
با جمله یکی و بی قرینی دارند
جز شان کسی نیست که او با تو یکیست
این شین که خلق از او دو بینی دارند
نُسخ
رباعی ۱۰۱۷
پروانه که سوز و داغ دین می‌دارد
خود را همه با شمع قرین می‌دارد
گفتم خود را چند بر آتش دادی
گفتا که مرا عشق بر این می‌دارد
نُسخ
رباعی ۱۰۱۸
گر راز نهان حق تعالی بینند
کی سود و زیان خویشتن را بینند
خلقی به گمان ز اهل یقین‌اند همه
کوران خود را به خواب بینا بینند
نُسخ
رباعی ۱۰۱۹
محو آن وجه پاک می‌باید شد
آخر همی هلاک می‌باید شد
کار خود را بگیر آسان که ترا
می‌باید مُرد و خاک می‌باید شد
نُسخ
رباعی ۱۰۲۰
خفض نصرت گر استواری سازد
خصمم دو جهان با تو نه کاری سازد
سبحان حکیم و صاحب صنع که او
یک چشم زدن چنین حصاری سازد
نُسخ
رباعی ۱۰۲۱
نادیده رخ تو با تو کاریم نبود
جان زار و نزار، در دل فکاریم نبود
دیدار ترا دیدم و ز دست شدم
در دوستی تو اختیاریم نبود
نُسخ
رباعی ۱۰۲۲
زاهد که به کوی دین غریوی دارد
چون در نگری رنگی و ریوی دارد
بسیار کفور کاندر ایمان محو است
بس ساجد در درونه دیوی دارد
نُسخ
رباعی ۱۰۲۳
در زیر فلک که‌اهل غروری خندند
از زنده‌دلان غافل و دوری خندند
هر چند نگاه می‌کنم می‌بینم
کوری چندی به طوف کوری خندند
نُسخ
رباعی ۱۰۲۴
خوش آن گه به رند و مست با خود باشد
با هر فرقه نشست با خود باشد
خلقی همه در نفاق افکنده کمند
جز آنکه به هر که ست با خود باشد
نُسخ
رباعی ۱۰۲۵
راز توحید تا نه دردم دارند
افسانهٔ بیش و کم عالم دارند
جز آسانی نخواست خالق بر خلق
سختی همه از تعصب هم دارند
نُسخ
رباعی ۱۰۲۶
انسان هر چیز حال و قال او بود
شرح یکتائی و کمال او بود
مرغ دل من ز شاخ ذکر کونین
رم کرد وجود به دو بال او بود
نُسخ
رباعی ۱۰۲۷
از هر چه کسی را دغلی حاصل شد
چون تایب شد، چشم جلی حاصل شد
از یک دانه که آدم از عصیان خورد
بنگر چه نبی و چه ولی حاصل شد
نُسخ
رباعی ۱۰۲۸
نه در هر غم یاد خدا می‌آید
نه هر شادی از هوا می‌آید
بس گریه تظلم هوا و هوس است
بس خنده ز غایت فنا می‌آید
نُسخ
رباعی ۱۰۲۹
بی ضبط تو جمله بیخرد می‌گشتند
زیرا به هوای نفس خود می‌گشتند
عفت به تو محکم است رشد انسانی
ورنه همه خلق دیو و دد می‌گشتند
نُسخ
رباعی ۱۰۳۰
تا نور تو رهنمای درویشان شد
درویشان را مرتبهٔ پیشان شد
اشراف ترا شهود عزت نشدند
کان طرفه شهادت شرف ایشان شد
نُسخ
رباعی ۱۰۳۱
آن جرعهٔ چند مرد افکن گفتند
راز عاشق به جان و نه تن گفتند
تا نیست سر و دلی چه بازم در عشق
اول من و آن گاه فن من گفتند
نُسخ
رباعی ۱۰۳۲
از بهرهٔ خویش تا نه دست افشانند
در خانهٔ حق درون شدن نتوانند
تا هستی مرد را از او نستانند
بر گنج حقیقتش امین کی دانند
نُسخ
رباعی ۱۰۳۳
پایان خرد به کنه ذاتش نرسد
ادراک به غایت صفاتش نرسد
زینگونه که چیز خود ستائی‌ش فن است
صد جهد به نیم التفاتش نرسد
نُسخ
رباعی ۱۰۳۴
دل را در عشق جهدها لا شد و رفت
ناگه مجذوب حق تعالی شد و رفت
چون مرغ گران که اندکی راه دوید
وانگاه به زور بال بالا شد و رفت
نُسخ
رباعی ۱۰۳۵
آن را که ز اسمان ندائی نرسد
از اهل زمین به جز بلائی نرسد
مرغی که ز بال خویشتن درماند
گو سعی مکن به پا که جائی نرسد
نُسخ
رباعی ۱۰۳۶
آن قوم که بهر ما خدا بس گویند
یک نفس شده نه پیش و نه پس گویند
یعنی ز صفات بد جدا شود آن گه
موصوف تو باش صف هر کس گویند
نُسخ
رباعی ۱۰۳۷
در عالم کهنه کاندر او خلق نوند
هر کس به فسانه‌ایش مغرور شوند
یک کس به خدا رسد که مقصود این است
بهتر که هزار قوم آیند و روند
نُسخ
رباعی ۱۰۳۸
مرد از همه گفت‌وگو به حرمان افتد
جز آن محرم که محو قرآن افتد
ای رهگذری چه سنگ بر میوه زنی
کان میوه اگر فتد به بستان افتد
نُسخ
رباعی ۱۰۳۹
آن کس که ز فاقه‌ای دلش خون باشد
ناگه به عطیه رسد چون باشد
هر چیز خوش است پیش حاجتمندش
همچون اجری که غیر ممنون باشد
نُسخ
رباعی ۱۰۴۰
از سر ز ریا که بر علن می‌ریزد
باران کرم بر این چمن می‌ریزد
سوهان زبان از زر جان وقت کمال
می‌ساید و سونش سخن می‌ریزد
نُسخ
رباعی ۱۰۴۱
هر چند انسان عقلی و رائی دارد
افسانهٔ خلقی و خدائی دارد
شخصی است که از فقر و غنا منهزم است
و آهنگ غنای و بقائی دارد
نُسخ
رباعی ۱۰۴۲
روزی که اجل در امل می‌بندد
یک کس می‌گرید و یکی می‌خندد
گرینده ز کام خود جدا می‌ماند
خندان به مراد خویش می‌پیوندد
نُسخ
رباعی ۱۰۴۳
با تست چو عرش و رب عرش اندر پیش
باز آی و معکوسی و واگرد به خویش
شخصی یک بار بر فلک رفتن را
صد آمد و رفت هست او را بیش
نُسخ
رباعی ۱۰۴۴
در هر صورت که مرد بودی دارد
حق در صفتی در او نمودی دارد
قرب او را کسی ندانست از آنکه
می‌برد گمان که خود وجودی دارد
نُسخ
رباعی ۱۰۴۵
عارف که وجود جز به جود تو ندید
از هر عرضی به جز سجود تو ندید
آن کائینه شد چهرهٔ مقصودش را
غیر از عدم خویش وجود تو ندید
نُسخ
رباعی ۱۰۴۶
آنانکه قیادت را جان جسمند
بگرفته همه ز خود شناسی قسمند
از هر نبی و ولی که لافند این خلق
نشناخته رسم در غرور اسمند
نُسخ
رباعی ۱۰۴۷
بدخوی چو یارش در می‌گیرد
با هر که بی علم و هنر می‌گیرد
این نفس به اهل عقل آشفته‌تر است
سگ چوب به دست را بتر می‌گیرد
نُسخ
رباعی ۱۰۴۸
تا کس یک چند شاد و غمگین نشود
یک نکته در او دلکش و رنگین نشود
نا دیده درخت گرم و سرد سالی
یک میوه در او پخته و شیرین نشود
نُسخ
رباعی ۱۰۴۹
زان شاه غفور هر که بو بیش رسد
از خود برید چون جان پاکان ز جسد
گاهی بنمایند به آن لطف و از آن
بعضی به تعب فتند و بعضی به حسد
نُسخ
رباعی ۱۰۵۰
در چشم ولی خلق ز دین عاری بود
در دنیا اگر چه نافع و کاری بود
با گاو نه شیر را سر یاری بود
هر چند که گاو گاو عصاری بود
نُسخ
رباعی ۱۰۵۱
عالم که مخالفت ادا می‌گردد
آخر همه محو یک خدا می‌گردد
این راز نمی‌رد و برون جز به دعا
اما بیگانگی‌اش وامی‌گردد
نُسخ
رباعی ۱۰۵۲
ثابت قدمی که کار دین آئین کرد
هر کار که کرد از پی تزیین کرد
وعظ و رمزیست هر چه اهل دین کرد
تو رنجه از او که آن نکرد و این کرد
نُسخ
رباعی ۱۰۵۳
تا عشق خبر ز گنج پنهان ندهد
کس ترک غم جهان ویران ندهد
بیجاره نگشته گم، رضا شد به قضا
تا دل نبرند از کسی جان ندهد
نُسخ
رباعی ۱۰۵۴
هر کس نشناخت خویش را آفل شد
گر چه پی هر عالی دهر سافل شد
یعنی که ز هر که لاف زد خلق نبود
سودیش بجز اینکه ز خود غافل شد
نُسخ
رباعی ۱۰۵۵
گر تابع خویش خواهی این خلق حسود
بگذار انا ز دیگری گوی وجود
هر کس که گرفت جای از غیری، گفت
خود فتح نبی نیز بدین حکمت بود
نُسخ
رباعی ۱۰۵۶
غافل همه بدگوی و تبه کاره شود
پندش چو دهی خسته و بیچاره شود
همچون ورق تنگ غلط مکتوبش
کش حک غلط اگر کنی پاره شود
نُسخ
رباعی ۱۰۵۷
کامل آن دان که ذات خود سرمد دید
یعنی کل شد نه جزوها را رد دید
در ظاهر و باطن آنچه نیک و بد دید
اغیار ندید، حسب حال خود دید
نُسخ
رباعی ۱۰۵۸
تا خلق نه محو ذات وحدت کیشند
حیران و گمند، گر کم و گر بیشند
نا یافته شمه‌ای بشارت از حق
افسون و فسانه است هر چه اندیشند
نُسخ
رباعی ۱۰۵۹
در دهر ز بس که خلق غیر اندیشند
یک مؤمن نیست، جمله کافِر کیشند
این قوم چنین که قدر هم می‌شکنند
بدنام کنام روزگار خویشند
نُسخ
رباعی ۱۰۶۰
کس همچون من غریب و بی یار مباد
بیچاره و عاجز و گرفتار مباد
درد هجران مرا به جان آورد
هر جا که طبیب نیست بیمار مباد
نُسخ
رباعی ۱۰۶۱
در قبضهٔ صنع کاروانی بودند
هر قوم که در کاری و شانی بودند
اکنون خاکند و آب و باد و آتش
یک چند اگر چه این و آنی بودند
نُسخ
رباعی ۱۰۶۲
بر گفتهٔ خویش بایدت سخت استاد
گو نفی تو کن این کرهٔ سست نهاد
از بس که گذاشت کار با مقضی حق
بس غافل را به عجز او ظن افتاد
نُسخ
رباعی ۱۰۶۳
انسان خود را ز بود گوید چه کند
خلق آئینهٔ نمود گوید چه کند
آن کس که ندید غیر خود موجودی
جز آنکه متم وجود گوید چه کند
نُسخ
رباعی ۱۰۶۴
بر مردم خودپسند عارف خندید
جز محکمی و ملایمی نپسندید
نا قابل عشق در جهنم افتاد
جلدی که به دباغ نیامد گندید
نُسخ
رباعی ۱۰۶۵
این خلق تمام یک نظر می‌گردند
از فرع آخر به اصل بر می‌گردند
هر چند که از مصلحتی یک چندی
بیگانه و خویش یکدگر می‌گردند
نُسخ
رباعی ۱۰۶۶
کس عالم را ز پنج روزٔ هستی
افزون کم دید بلکه عالم آن بود
فی انسان کو خلاصهٔ ارکان بود
نه ارض و سما، نه کفر و نی ایمان بود
نُسخ
رباعی ۱۰۶۷
کس عالم را گر چه پس و پیش ندید
اهل معنیش اندکی بیش ندید
هر چند که هست مدت او بسیار
کس بیش ز پنج روزهٔ خویش ندید
نُسخ
رباعی ۱۰۶۸
انسان همه و هیچ و یکی بی مانند
چشمش اشیاء و اسمش از حرفی چند
ارکان داده به مرکز خود مانند
موجود به حق باش و مشو در خود بند
نُسخ
رباعی ۱۰۶۹
امروز نسیم نکهت نبکو داد
یادم همه از بهشت عنبربو داد
گویا سر زلف تو دم شانه زدن
سر رشتهٔ فتنه به دست او داد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۰
رهروانت کش نظر تا باشد
در هر صورت به معنی ما باشد
بی جهد طریقت به حقیقت نرسی
ره گم، منزل چگونه پیدا باشد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۱
بر اوج فلک که هر چه در داد ببرد
کام و غم کام را در او باد ببرد
دانی مه چیست هاله اندر پایش
مرغی که پرید و دام صیاد ببرد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۲
هر چند که مرد به ز افلاتون شد
گم در یم حکمت از حباب افزون شد
تا کی گویی هوا ز سر بیرون کن
انگار که این هوا ز سر بیرون شد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۳
هر چند ترا فخری و نیکی باشد
او را سبب صلحی و جنگی باشد
زان شیشهٔ دل به رنگها شد کان نور
می‌خواست که هر لحظه به رنگی باشد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۴
آن دم که سخن ره کرم برگیرد
هر مرده و شیٔ زندگی از سر گیرد
هر گاه که فیض گسترد این سیمرغ
افلاک چو بیضه در ته پر گیرد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۵
گر دل محو تجلی باری شد
عین همه شد نه از همه عاری شد
پی برد به مهر ذره و ز آنجا باز
در جملهٔ ذرات جهان باری شد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۶
مطلوب یکی رام و یکی سرکش دید
هر کس چیزی فراخور درکش دید
جنت که رهین عمل پاکان است
زاهد شهوت و اهل دل ترکش دید
نُسخ
رباعی ۱۰۷۷
مردی که ترا به خاک یکسان دارد
از دوری حق ز نقص عرفان دارد
هر بندهٔ شاه حکم دارد بر تو
گر شاه شناسی چه حد آن دارد
نُسخ
رباعی ۱۰۷۸
از ذات آیات بس که وافر گشتند
کودکی از اندیشه مسافر گشتند
بیرون آمد یقین و ایمان افزود
هر چند که شک و ریب کافِر گشتند
نُسخ
رباعی ۱۰۷۹
تا چند غبار سیهی بنماید
وقت است که رایت شهی بنماید
از ابر شکم برق یقینی بجهد
در تیره شب غمم رهی بنماید
نُسخ
رباعی ۱۰۸۰
از نطق یکی ذمیم گردید و رمید
یک کس به الاه بازگردید و خمید
آن گفت که من به او سخن می‌گویم
این گفت که در نای من این دم که دمید
نُسخ
رباعی ۱۰۸۱
هر دم به من آنچه دل نهان می‌گوید
زان مژگانم هلاک جان می‌گوید
من کشتهٔ آن چشم که در نیم نگاه
راز دل من به صد زبان می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۰۸۲
چون عشق نظر به عالم و آدم کرد
پیدا شد عقل و پشت طاعت خم کرد
آری هر جا که تند بادی آید
باید همه چیز بستن و محکم کرد
نُسخ
رباعی ۱۰۸۳
این قصه برون ز یک نفس هیچ نبود
رو بود به غیر خار و خس هیچ نبود
خلقی به گمان هم سخنها گفتند
خود آخر کار هیچ‌کس هیچ نبود
نُسخ
نمونهٔ نیهلیسم غلط انداز مانوی
کافیست ببینی که او و من و تو می‌گذریم
ولی آدم زنده است و نسل زنده است
رباعی ۱۰۸۴
دلبردهٔ عشق حسن آئین چه کند
زو آیت لطفی طلبد دین چه کند
گفتند به او فلان همی‌گوید کفر
گفتا که در آتش است مسکین چه کند
نُسخ
رباعی ۱۰۸۵
تا هست انسان جامه و نان می‌باید
جان می‌باید، قوت جان می‌باید
کس را نه زمین، نه آسمان می‌باید
ور باید هم برای آن می‌باید
نُسخ
۱۰۸۶
گر نیست قبول قال چه نیک و چه بد
آخر چو فناست حال چه نیک و چه بد
بی معرفتی یکیست دین و کفرم
چون نیست مر و فال چه نیک و چه بد
نُسخ
رباعی ۱۰۸۷
گه هستی خلق عهد دین می‌شکند
گه نیستی آن کفر به کین می‌شکند
لطفش آذر قهر خلیل است مگر
کان می‌سازد بتان و این می‌شکند
نُسخ
رباعی ۱۰۸۸
ارزندهٔ یسر خلق بسی عسر کمند
وز یسر و فرح مستحق عسر و غمند
از حضرت حق که مظهر او عدل است
این قبض تو و بسط تو پاداش همند
نُسخ
رباعی ۱۰۸۹
هر چند که بر خاک بشر می‌ریزند
برخاسته آن خاک ز سر می‌ریزند
کُشتی گیری‌ست دهر و شاگردش خلق
هان می‌افتند و باز بر می‌خیزند
نُسخ
رباعی ۱۰۹۰
طالب نستزنده نه شیدا باید
علمش همه در عمل هویدا باید
کس صید نمی‌کند به زور و زاری
دامش پنهان و دانه پیدا باید
نُسخ
رباعی ۱۰۹۱
عین همه خویش را مکمل می‌دید
غیریت را هلاک و احول می‌دید
کامل زان رو ستفرق می‌فرمود
کو مجمل خویشتن مفصل می‌دید
نُسخ
رباعی ۱۰۹۲
هر یار که غایب شود از چشم تو زود
سوز هجرش بر آرد از جان تو دود
هر کس باشد به غیر آن خلد وجود
گر بشناسی سپس سقر خواهد بود
نُسخ
رباعی ۱۰۹۳
جان عقد حدوث تا ز دم نگشاید
بیداری دل چشم قدم نگشاید
ناکرده به خواب عقل نامحرم را
معشوق ازل در حرم نگشاید
نُسخ
رباعی ۱۰۹۴
کس چون غم عشق آشکارا نکند
روی از عالم به عالم آرا نکند
عالم سوزیم و لا ابالی و خوشم
تا غیر تو کس به ما مدارا نکند
نُسخ
رباعی ۱۰۹۵
این عشق که دل در او به ما رام شود
ور شرح کنیم با کس ابرام شود
همچون دریای آتش آمد که از او
بیرون چون بری کباب را خام شود
نُسخ
رباعی ۱۰۹۶
غافل همه عمر آبرو می‌ریزد
بس اشک ندم به روی او می‌ریزد
صرح فرعون است این بنای دنیا
کاندم که تمام شد فرو می‌ریزد
نُسخ
رباعی ۱۰۹۷
شرح آرام آدم مفتون کرد
حق کو ز بهشت وصف چند و چون کرد
هر که کای ربود آرام از تو
دانه ز بهشت آدمی بیرون کرد
نُسخ
رباعی ۱۰۹۸
تا ربط و جود خلق بگسیخته‌اند
هر دم کله و شکر انگیخته‌اند
قندیل دل از عرش خدای عالی
با سلسلهٔ دعا در آویخته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۰۹۹
در کارگه فلک که باری دارد
یک لحظه قرار تا نه کاری دارد
داد است قرار کاینچنین خواهم کرد
بیکاری هم که او قراری دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۰۰
رفتیم به اتحاد انسانی چند
مردیم ز اتصاف حیوانی چند
گشتیم در اتفاق دانی محو
رسیم ز اختلاف نادانی چند
نُسخ
رباعی ۱۱۰۱
هر جا که دو هستی‌ست به هم کین جویند
هر چند سخن بر نهج دین گویند
دیوی و ددی‌ست از دوی نگذشته
کاخلاق ذمیمه ساکن این گویند
نُسخ
رباعی ۱۱۰۲
نیک و بد اگر چه در پیام خویشند
هر فرقه ز دور مست جام خویشند
یعنی معقول و غیر معقول یکی‌ست
بیش آنانکه محو کام خویشند
نُسخ
رباعی ۱۱۰۳
چون جزو ز کل نظاره‌ای می‌بیند
جز محو درونه چاره‌ای می‌بیند
از ذات کسی کش صفتی هست کفاف
آوای فلکی،‌ ستاره‌ای می‌بیند
نُسخ
رباعی ۱۱۰۴
ای مهر تو را به ذره ذره پیوند
بس در هر یک صد اعتراض چه و چند
غیر از تو کسی ندیده و نشنیده
مست نفی و حریص دشوار پسند
نُسخ
رباعی ۱۱۰۵
آن کس که غنا ز عون باور دارد
دارد بینا ز تو نظر، گر دارد
باری که ترا حاصل آن خواسته است
گر سر نهیش ز گردنت بردارد
نُسخ
رباعی ۱۱۰۶
عالم که هزار نیک و بد می‌گوید
گر بشناسی ذکر احد می‌گوید
رفتند هزاران و همان غلغل هست
گویای ازل تا به ابد می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۱۰۷
کی خلق سر از سر سخن افرازد
بل هزل کند، فسانه گوید، تازد
پیش طفلی اگر چه مصحف بنهی
کاغذ بدرد، سیه کند، اندازد
نُسخ
رباعی ۱۱۰۸
این آنکه ترا عشق نه حیران دارد
او پنهان نیست، دید نقصان دارد
موجود به پردهٔ خفا کی گنجد
عالم خود را چگونه پنهان دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۰۹
هر کس پی قدر خود شتابی می‌کرد
نه کل و نه جزو از این حجابی
می‌کرد
خورشید بلند لاف هستی می‌زد
آن ذرهٔ دون هم اضطرابی می‌کرد
نُسخ
رباعی ۱۱۱۰
چو رفت ز دیده پردهٔ کور و کبود
هر سو دیدم به غیر یک ذات نبود
تا برد غبار ریب را باد یقین
یکتائی خورشید وجودم بربود
نُسخ
رباعی ۱۱۱۱
سالک نه هم رتبهٔ اعلا خواهد
هم رتبهٔ اعلی و هم ادنی خواهد
در سیر بلند و پست درتاب است
طایر به هوا پر به زمین پا خواهد
نُسخ
رباعی ۱۱۱۲
اکنون گویی که آب و نان می‌باید
ناگه بینی نه تن نه جان می‌باید
اول برگ است عالم و آخر ترک
در زیستن این، به مردن آن می‌باید
نُسخ
رباعی ۱۱۱۳
جمعیت خلق را رها خواهی کرد
یعنی ز همه روی به ما خواهی کرد
پیوند به غیر ماند رمت دارد
محکم مکن این گره که واخواهی
کرد
نُسخ
رباعی ۱۱۱۴
غوغای معاش چیست، می‌رو پی سود
فتوای معاد آخر کار درود
فرماندهٔ عشق خود همین می‌گوید
وارسته ز هر دو عالمت باید بود
نُسخ
رباعی ۱۱۱۵
گاهی خرد این قبول مرد نشناسد
جز بازی و بلکه غیر بد نشناسد
گه می‌گویم ز غایت حیرانی
این کار کسی‌ست کش خرد نشناسد
نُسخ
رباعی ۱۱۱۶
زینسان که خرد نفی سروشم می‌کرد
در عشق نه گوش بر خروشم می‌کرد
این راز اگر نه اضطرابی می‌بود
ظن غلط خویش خموشم می‌کرد
نُسخ
رباعی ۱۱۱۷
گر مرد به قصد حق قدم نه می‌بود
از بطلان لقب خبر ده می‌بود
گر زانکه به نیات نمی‌بود اعمال
هر گاو خری ز آدمی به می‌بود
نُسخ
رباعی ۱۱۱۸
دیدی که جهان گر چه پسند تو نبود
جز پرتو انوار بلند تو نبود
از ملت که گفت‌وگوئی کردند
جز صورت اندیشهٔ چند تو نبود
نُسخ
رباعی ۱۱۱۹
تا انسان را نفخت منشور نبود
در عرصهٔ کون این همه شور نبود
نه موت و حیات بود و نه حشر و
نشر
مادام که این نفخه در این صور
نبود
نُسخ
رباعی ۱۱۲۰
سیر هر کس ره قدم پیدا کرد
عالم زو فیض دم به دم پیدا کرد
چون خون که به مدت است در آهو
مشک
بس خون خوردم که دم قدم پیدا کرد
نُسخ
رباعی ۱۱۲۱
هر چند که خلق مختلف تاخته‌اند
آخر همه یک سوی سر انداخته‌اند
ما ساکن آستانهٔ توحیدیم
آنجا که دو کون ره یکی ساخته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۱۲۲
آنانکه رهی به سوی جانانه برند
بوی معنی ز باد افسانه برند
حرفی می‌گوی بو که رمزی یابی
بر باد دهند کاه تا دانه
برند
نُسخ
رباعی ۱۱۲۳
در دهر که سکن ادینه ساخته‌اند
اعلام ز محکمی ته
ساخته‌اند
آنانکه حضوری و ثباتی
دارند
در آخر کار تکیه‌گه
ساخته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۱۲۴
هر چند که مرد بس تکلف دارد
از جمله گذر به ما توقف دارد
بر عمر چه حسرتت چو مقصد
مائیم
کس بر اثر خویش تأسف دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۲۵
مردان که به غیر پاک دینی
نکنند
ز اعیان جهان قبس گزینی
نکنند
آنانکه غذای ملکی یافته‌اند
از خرمن دیو خوشه چینی نکنند
نُسخ
رباعی ۱۱۲۶
طفل حیران چو شد در او نطق
پدید
در اسمی خواند هر شیٔ و گشت
رشید
وانگاه هلاک کل اشیاء چو
شنید
واگشت به نطقی که در او حق
بدمید
نُسخ
رباعی ۱۱۲۷
در بند خیال سود کی می‌باید
از وجه خدا نمود کی می‌باید
شرط ره ماسوی جز استغنا نیست
واستغنا را ربود کی می‌باید
نُسخ
رباعی ۱۱۲۸
قولی در خلق انتباهی دارد
کش قابل زدن قل ز شاهی دارد
چون نکند دعوی جهانگیری صبح
زینسان که چو خورشید گواهی
دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۲۹
دنیا که به آدمی‌خوری خو
دارد
پیش قدم راه روان او دارد
خاک آدم را نمی‌تواند خوردن
مادام که پای بر سر او دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۳۰
کی عشق بدایت و نهایت دارد
آن عقل بود که حد و غایت
دارد
نوشد می عشق را به پیمانهٔ
عقل
عارف که به اندازه حکایت
دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۳۱
سر تا قدمت بباید از خویش
رمید
نطق است که باز گشت حق است و
حمید
هر چیز که داری به وسایط
دادی
جز روح که بی‌واسطه او در تو
دمید
نُسخ
رباعی ۱۱۳۲
بی علم و فنت اسم و صفت
مکتمنند
هر چند ک بی تو بی اثر و
عدمند
کسی نبود، جوهر ذاتییت حق
است
زیت و مصباح ساقی و مست همند
نُسخ
رباعی ۱۱۳۳
از مرد جوانی چو سفر ساز کند
سر تا قدمش به ظلم آغاز کند
بیخود هر دم بر آیدش ناله
چنانکه
صندوق شکسته چند آواز کند
نُسخ
رباعی ۱۱۳۴
یک کس بر راه دد و دین
می‌پوید
و اسباب از این مختلفین
می‌جوید
فرقی که میان عالم آدم هست
آن است که او می‌کند، این
می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۱۳۵
از روز ازل هر آنچه تقدیر
افتاد
عجز و قدرت آن را تعبیر
افتاد
بسیار گدا هست کنون در عالم
کز مردن چند پادشه دارد یاد
نُسخ
تقدیر > قدرت > عجز > گدا و
پادشاه
تجزیهٔ تقدیر به قدرت و عجز
رباعی ۱۱۳۶
تا وقتی که دل چو مه می‌باشد
بس روز بد و حال تبه می‌باشد
جویای صفائی به کدورت در ساز
روشنگر را دست سیه می‌باشد
نُسخ
رباعی ۱۱۳۷
جان و دل اگر چه شرح غم کم
نکنند
چشمان تو یک لحظه ستم کم نکنند
ارباب کرم درشتی سایل را
منظور ندارند و کرم کم نکنند
نُسخ
رباعی ۱۱۳۸
پیری چو دم از ره اجل خواهد زد
هر لحظه امل در حیل خواهد زد
ناچار چو آن ذوق جبلی افسرد
در عاریتی دست امل خواهد زد
نُسخ
رباعی ۱۱۳۹
مردان که به ذات کهنه در وصف
تواند
عین همه‌کس معنی هر چیز شوند
آن عام جز انعام نخواهند شدن
هر چند از این دشت به آن دست
روند
نُسخ
رباعی ۱۱۴۰
هر چند که فسانه ترتیب دهد
کم غالیه سرور او طیب دهد
تغییر خود از فسون خود نتوان
کرد
تا دست معلبت چه تقلیب دهد
نُسخ
رباعی ۱۱۴۱
زاهد که همیشه در ریا
می‌کوشد
کم ساغر اخلاص و وفا می‌نوشد
بر نکتهٔ عشق اعتراضی دارد
جهل خود را به نفی ما
می‌پوشد
نُسخ
رباعی ۱۱۴۲
هر لحظه به گوش هوش من
می‌آید
رازی که جهان خموش من می‌آید
سیمرغ سخن به قاف معنی چو
پرد
آواز پرش به گوش من می‌آید
نُسخ
رباعی ۱۱۴۳
زانگونه که جز به حق نیازیم
نبود
کس نیز به من دست عطائی
نگشود
چون وادیدم غنای من بود که
آن
بر خلق زمانه تافت و امساک
نمود
نُسخ
رباعی ۱۱۴۴
خلق از می تقدیر سراسر مستند
هر چند میان به کین هم در
بستند
از غیب خداست در زد و گیر
همه
او پیدا نیست، قصد هم
کردستند
نُسخ
رباعی ۱۱۴۵
کام انسان کزان دلش شاد شود
هر کس شاگرد گردد استاد شود
غیر از سخنی چند ندیدم که از
آن
خالق راضی و خلق منقاد شود
نُسخ
رباعی ۱۱۴۶
کی دهر آثار نامجو را ببرد
هر چند که هر بد و نکو را
ببرد
گر سایهٔ شخصی افتد اندر جوی
نتواند برد اگر چه او را
ببرد
نُسخ
رباعی ۱۱۴۷
هر کس نه قدم در حرم راز نهد
هر چند دمی تظلمی ساز دهد
یک کس خواهد که در نماز افتد
محو
یک کس خواهد که زودتر باز
رهد
نُسخ
رباعی ۱۱۴۸
اوضاع کهن که بخروش قولی دهد
در خلق عجب نیست اگر حولی
دهد
نادانان خود همه مقلد بودند
دانا هم از آن دم نزدن اولی
دهد
نُسخ
رباعی ۱۱۴۹
هستی همه را حکیم ذوالمنن
دارد
هر سو خلقی گر چه من و من
دارد
جز صاحب کالا نبرد کالا را
هر چند که حمال به گردن دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۵۰
نادیدهٔ خلق ره به خالق کی
برد
مجنون حزین را رمه سوی حی
برد
پی دشمن نه ضرر نه نفع است
تا زآن آیت به ذات دوستی
نتوان برد
نُسخ
رباعی ۱۱۵۱
از خود دوران ز حق نشانی
دارند
هر چند غرور این و آنی
دارند
جز عارف نفس خویش و متقین
رب
دیگر همه وهمی و گمانی
دارند
نُسخ
رباعی ۱۱۵۲
عالم همه از غنای ما
می‌گویند
مرآت بقا فنای ما می‌گویند
ما مطلق آفتاب دیدار شدیم
ذرات همه ثنای ما می‌گویند
نُسخ
رباعی ۱۱۵۳
مرد آهنگ یحبهم ساز دهد
گر چه یحبونه آواز دهد
مانند لباس تو که در موسم
برد
گیرد ز تو جزو هم به تو
باز دهد
نُسخ
رباعی ۱۱۵۴
در عالم شان که خلق حیران
شده‌اند
و از بیم و امید این شده و
آن شده‌اند
اهل معنی صاحب شان را
محوند
اهل صورت آلت آن شان
شده‌اند
نُسخ
رباعی ۱۱۵۵
در یأس ز هر مؤمن و گبری
دارد
زان بحر کرم پیام صبری
دارد
چون قطعهٔ کشت دیمه‌ٔ بر
کوهی
کو چشم به راه لخت ابری
دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۵۶
آن را که ز عشق بیخودی
می‌ماند
با کس نه سر تو و دوی
می‌ماند
هر گاه که خلق پیش من
می‌آید
او می‌رمد و کالبدی
می‌ماند
نُسخ
رباعی ۱۱۵۷
هر کس خود را به کیش
می‌پندارد
یعنی کم و وسط و پیش
می‌پندارد
در کار چنان ساخته گرم
ساخته آلت را
کان کار مراد خویش
می‌پندارد
نُسخ
رباعی ۱۱۵۸
این خاک ز خویش بهره بس
بیش دهد
انسانِ فلک قدرِ ملک کیش
دهد
دانی که فلک چیست به بالای
زمین
مرغی کاحیای بیضهٔ خویش
دهد
نُسخ
رباعی ۱۱۵۹
در عقل هر آنکه خوشدل و
ممنون بود
بر خود نظری داشت ک چند و
چون بود
در عشق بسی من از پی خود
گشتم
در کس نرسیدم ار رسیدم دون
بود
//
رباعی ۱۱۶۰
صاحب نظران دو کون یک دم
شمرند
هر امس و غدی که هست اکنون
نگرند
فرق است بسی دنیا و دین را
از هم
وین طرفه که این هر دو به
یک شخص درند
نُسخ
رباعی ۱۱۶۱
کس در صفتی نیافت آرام و
بمرد
زین دشت به شهر ذات تا راه
نبرد
کس نتواند نشست در سایهٔ
خویش
هر چند که او بزرگ باشد یا
خورد
نُسخ
رباعی ۱۱۶۲
کس فتنهٔ خلق را نه دفعی
دارد
تا او از دهر ضر و نفعی
دارد
در دور فلک که معتدل
مستورست
مذکور شد آنکه خفض و رفعی
دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۶۳
کس بهر خدا نام فنا را
ببرد
بل می‌ترسد کز او بقا را
ببرد
بسیار غنی که می‌کند فقر
اظهار
از بیم زمانه کش غنا را
ببرد
نُسخ
رباعی ۱۱۶۴
هر چند که عشق جز غم و سوز
نشد
از عقل دلم فسانه اندوز
نشد
این با چندین بیم نگردید
ذمیم
وان با همه امید دل افروز
نشد
نُسخ
رباعی ۱۱۶۵
تا امر فجور در دل و جان
ننمود
تقوی پی نهی روی پنهان
ننمود
چون لیل و ناهار در جهان
انفس
تا این ننمود خویش را آن
ننمود
نُسخ
رباعی ۱۱۶۶
بر هر چیزی که خلق واقف
باشند
محو آنند اگر که عارف
باشند
ارکان وجود خاضع معتادند
هر چند به یکدگر مخالف
باشند
نُسخ
رباعی ۱۱۶۷
بس فتنه که خلق در کمانش
باشند
غافل که چو لقمه در دهانش
باشند
آن آتش دوزخی کزان
می‌ترسند
چون وابینند در میانش
باشند
نُسخ
رباعی ۱۱۶۸
آنانکه حضور شاه غیبی
دارند
نه عرض یقین نه کتم ریبی
دارند
زانگونه که دوستان یک دل
با هم
نه فخر هنر نه عار عیبی
دارند
نُسخ
رباعی ۱۱۶۹
دایم همراز آن شه ذوالمن
بود
آن جان و دلی که چشم ا و
روشن بود
حاصل که همیشه خانهٔ عالم
را
آمد شد مرغ را از این روزن
بود
نُسخ
رباعی ۱۱۷۰
عمری این خلق شکر گفت‌وگو
و گله کرد
بس باد به دست ترک هر
ولوله کرد
سبحان‌الله به دست هیچی
هیچی
در کارگه صنع چه بس ولوله
کرد
نُسخ
رباعی ۱۱۷۱
در دور سپهر هیچ‌کس مست
نشد
کو همچون خاک عاقبت پست
نشد
غیر از یک ذات عالم و هر
چه در اوست
هر چند خیال بست خود هست
نشد
نُسخ
رباعی ۱۱۷۲
سلطان نظر مسند گردون دارد
جز کسب بصر مراد هر دون
دارد
خورشید گرفتم که به شبپر
بخشد
او را چه کند، کجا برد،
چون دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۷۳
در کوی وجود کم درنگی گیرد
عالم هر چند صلح و جنگی
گیرد
آن کس که وجود می‌توان گفت
او را
بالاتر از آن است که رنگی
گیرد
نُسخ
رباعی ۱۱۷۴
آن عالم قدس را بشر نشناسد
آن خوبی را جز آن نشناسد
چون دیدهٔ حسن ندید جز
شخصی را
این خلق به غیر گاو خر
نشناسد
نُسخ
رباعی ۱۱۷۵
کس دل شدهٔ حبیب باشد چه
کند
بیچاره و بی نصیب باشد چه
کند
عشق خوبان بلا فراوان دارد
آن را که خدا رقیب باشد چه
کند
نُسخ
رباعی ۱۱۷۶
در زیر فلک که بی سر انجام
افتاد
زو هر که برون برفت در دام
افتاد
آن بوالهوسی که خویشتن را
آراست
در خندهٔ خاص و حسد عام
افتاد
نُسخ
رباعی ۱۱۷۷
صاحب نظری که از دو عالم
افرود
اندر همه نحو محو شان حق
بود
گر ره به تعصب و تحلف بودی
کس بیش نبودی از نصاری و
یهود
نُسخ
رباعی ۱۱۷۸
معشوق چو از عاشق روگردان
شد
عاشق بی عشق چون تن بی‌جان
شد
شاهد چو ز آئینهٔ برداشت
نظر
عکس او نیز هم در او پنهان
شد
نُسخ
رباعی ۱۱۷۹
عالم همه طالب و تسلی همند
آئینه هم صورت و معنی همند
روزی که ز اوست هر یکی را
ز یکی
روح بشر و مریم و عیسی
همند
نُسخ
رباعی ۱۱۸۰
هر حکمت را که کارها محکم
کرد
هر کس دانست خورده گیری گم
کرد
بس دیو صفت که در دمش بود
ضرر
کبری دردش که نخوت از آدم
کرد
نُسخ
رباعی ۱۱۸۱
عاشق همه معشوق تمنا دارد
یعنی به خدائی خود تولا
دارد
من رد کسی نمی‌کنم اما عشق
از غیر تقاضای تبرا دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۸۲
هر کس ز کتاب عشق فانی
دارد
در هر چه رسد وجد وصالی
دارد
القصه که نیست عالم و هر
چه در اوست
جز صورت حال آنکه حالی
دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۸۳
بس چیز که نشناخته دشنام
دهند
زان دقت شناخت خویش را کام
دهند
لهو و تعطیل دو ذمیم‌اند
اما
اندوه برند از کس و آرام
دهند
نُسخ
رباعی ۱۱۸۴
ساقی الست خوش به مستان
سازد
عالم به طفیل می پرستان
سازد
سرگردانی مگر سری
می‌جنباند
رزاق هزارگونه دستان سازد
نُسخ
رباعی ۱۱۸۵
آن کلّ زین جزو راز مبهم
طلبد
کو عجز آرد به گریه و غم
طلبد
دردند بسی ز طفل چیزی به
مزاج
وآنکه طلبند از او که او
هم طلبد
نُسخ
رباعی ۱۱۸۶
از فیض دل وصال چو می‌گذرد
بر لب هر چند گفت‌و‌گو
می‌گذرد
تا دخلی نیست خراج کردن نتوان
سرچشمه همی جوشد و جو
می‌گذرد
نُسخ
رباعی ۱۱۸۷
تا در ره بیخودی قدم
نتوان زد
پای شادی بر سر غم نتوان
زد
معشوق نگشته رازدان عاشق
را
از عشق فسانه سوز دم
نتوان زد
نُسخ
رباعی ۱۱۸۸
خاصان همه در توجه حق
بودند
سوی دگر التفات کم
فرمودند
بودند دمی عام چنان و آن
را
خواندند نماز و قدر خود
افزودند
نُسخ
رباعی ۱۱۸۹
بس گریه زدم که اشک
گلگون بچکید
راز دل من ز پرده بیرون
بچکید
در عشق ز بس که تشنه خون
خوردم
صد بارم کشت و قطره خون
بچکید
نُسخ
رباعی ۱۱۹۰
هر دم جانان ز جان برون
می‌تابد
در وصف بر این و آن برون
می‌تابد
هر دید تو و گفت خبر از
عالم نیست
از پنجرهٔ شمع هان برون
می‌تابد
نُسخ
رباعی ۱۱۹۱
مادام که دل ز غیر تایب
نشود
یار حق و مظهر عجایب
نشود
خلق و غم غایبی که حاضر
گردد
اهل دل و حاضری که غایب
نشود
نُسخ
رباعی ۱۱۹۲
گر انسان را امر و امارت
بینند
چون دیو نه از سر حقارت
بینند
وحیش ز اشارت بصارت
بینند
دین عالم و آدمش عبارت
بینند
نُسخ
رباعی ۱۱۹۳
صاحب نظری که ذات سرمد
می‌دید
عالی در درون و نیک در
بد می‌دید
ذاتی که بنی نبوت آموخت
از او
چون در نگری در امت خود
می‌دید
نُسخ
رباعی ۱۱۹۴
این خلق کنید با فن خود
خرسند
در عشق فسانه سوز نا
فایده‌مند
محروم ز کنج امن و عیش
جاوید
در بند طلسم بیم و امیدی
چند
نُسخ
رباعی ۱۱۹۵
از هر سخنم دو کون
بنموده شود
چون نور کز او ظلام
فرسوده شود
یعنی دل من اسیر طبع من
نیست
خورشید به آب و گل کی
اندوده شود
نُسخ
رباعی ۱۱۹۶
نه خوب و نه زشتی به
جهان آوردند
بل روی سخن به عارفان
آوردند
قرآن تو چیست هر چه در
عالم رفت
اهل نظر آن را به زبان
آوردند
نُسخ
رباعی ۱۱۹۷
هر کس دل و جانی و زبانی
دارد
اسباب کلام را روانی
دارد
یعنی که وجود نیست مر
انسان را
الا وقتی که او بیانی
دارد
نُسخ
رباعی ۱۱۹۸
غافل که ملایمت فسون
پندارد
عالی دنی و عقل جنون
پندارد
گر عرش برای بی هنر فرش
کنند
هستند آن مقام و دون
پندارد
نُسخ
رباعی ۱۱۹۹
حق را که به خلق وفق و
دق می‌آید
هر امر به اهل متفق
می‌آید
زینگونه که رحم مستحق
می‌خواند
رحمم بر غیر مستحق
می‌آید
نُسخ
رباعی ۱۲۰۰
گر خلق جهان همه به طاعت
خیزند
صد گونه عطا کنند و خیر
انگیزند
چون نیک نظر کنی نبینی
جز این
کز بحر به بحر مشت آبی
ریزند
نُسخ
رباعی ۱۲۰۱
هر امس و غدی کش اهل
مضمون شده‌اند
تقریب سخن کردن اکنون
شده‌اند
و آن گه ز سخن همدم
بیجون شده‌اند
و از بیم و امید خویش
بیرون شده‌اند
نُسخ
رباعی ۱۲۰۲
حق را همه‌شان و آنکه نه
یار او شد
نیک و بد او به فخر و
عار او شد
یعنی آن را که رست از
سود و زیان
هر شیوه نکو نمود کار او
شد
نُسخ
رباعی ۱۲۰۳
عشاق ز خویش دم زدن
نتوانند
در خویش از خویش عاقلان
پنهانند
هر چند که خاص و عام
سرگردانند
با محو وصال یا گم
هجرانند
نُسخ
رباعی ۱۲۰۴
هر گرم روی که عمری این
ره ندوید
در گوش دلش خطاب آن شه
پرسید
در سوز به غیر مستحق ساز
نیافت
از نار بحر موسی اناالله
نشنید
نُسخ
رباعی ۱۲۰۵
دل مطلع نور حضرت باری
شد
گمراهان را هدایت و یاری
شد
یعنی که سخن رفت به عالم
ما را
جوشید ز خاک چشمه و جاری
شد
نُسخ
رباعی ۱۲۰۶
نیک و بد و اجر و زجر و
بیش کم شد
نطق انسان که معنی عالم
شد
روزت همه حشر و شب همه
قدر آمد
چون دیده به جهر و دل به
سر محرم شد
نُسخ
رباعی ۱۲۰۷
آن را که ز جد و جهد
تائید نبود
دید دیدار و عشق توحید
نبود
یعنی که ز هر کتاب علم و
عملی
مقصود به غیر شمهٔ دید
نبود
نُسخ
رباعی ۱۲۰۸
آنانکه رهی برون ز امکان
دیدند
هر سو نگریستند یزدان
دیدند
رهبر و سرعت گرفته و پیر
و خفته
توحید که غایت ره است آن
دیدند
نُسخ
رباعی ۱۲۰۹
زان دم که تن و جان به
هم آمیخته‌اند
یک دم از سوز و شور
نگریخته‌اند
عشق رسوا، عقل ملامتگر
من
ریشی‌ست که بر وی نمکی
ریخته‌اند
نُسخ
رباعی ۱۲۱۰
آنانکه کظم غیظ دل حی
دیدند
در خلد رضا کام پیاپی
دیدند
این شیرینی نشاء ار
می‌دیدند
آن اجر مرارتیست کز وی
دیدند
نُسخ
رباعی ۱۲۱۱
هر کس خبر از پردهٔ‌
رازی دارد
از عالم و آدم احترازی
دارد
آگاه ز بی‌نیازی آن سو
نیست
تا مرد بدین طرف نیازی
دارد
نُسخ
رباعی ۱۲۱۲
آن غیر که محو شد در آن
دید او بود
عارف که ز ره دام رهش
یک‌سو بود
در یک بینی اثر نماند از
ابلیس
هر سوی که رفت و دید آن
نیکو بود
نُسخ
رباعی ۱۲۱۳
موجود غیور و هر که جز
او داند
هر کار کند عقل نه نیکو
داند
ای بس خوبی که پیش آن شه
زشتی‌ست
خوبی حق آن کس کان خو
دارد
نُسخ
رباعی ۱۲۱۴
خوش آن جانها که محو
جانانه شدند
وز گفت و شنفت خلق
بیگانه شدند
کانها که به فن شهرهٔ
عالم گشتند
روزی دو سه چون گذشت
افسانه شدند
نُسخ
رباعی ۱۲۱۵
اخلاص نه دنیا و نه دین
می‌جوید
یعنی سخن از عرش یقین
می‌گوید
گر نفی کنم دو کون را
عیب مکن
ره رو ره ارجعی چنین
می‌پوید
نُسخ
رباعی ۱۲۱۶
هر کس خبر از همه فسون
می‌دارد
دانای نفس ذوفنون
می‌دارد
بگذار کتاب اگر چه حکمت
باشد
بنگر که ترا حکیم چون
می‌دارد
نُسخ
رباعی ۱۲۱۷
دهر آیات است و چشم چون
واکردند
ز آیات همه حدیث پیدا
کردند
ورنه هم خود ترا زمستان
و بهار
تکلیف توقا و تلقا کردند
نُسخ
رباعی ۱۲۱۸
اندیشهٔ هر کر هست آن من
شد
یعنی که فن همه بیان شد
زین جان به لب آمده بودم
دلتنگ
آن جان جهان آمد و جان
من شد
نُسخ
رباعی ۱۲۱۹
انسان سخنی چند کزان
می‌گوید
احوال زمین و آسمان
می‌گوید
زانگونه که شمع مجلس
اندر مجلس
حال همه را به یک زبان
می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۱۲۲۰
منت بر تن نهنده جانی
باید
سرکش به زمینی و آسمانی
باید
بر جزو تعظم نرسد جز کل
را
مستغنی کشوری جهانی باد
نُسخ
رباعی ۱۲۲۱
دل راهرو گفتن و شنفتن
شد
هر تن چو کلوخ بستهٔ
خفتن شد
در رسم و ره ز حال خود
بیخبران
دل رفتن را نام سخن گفتن
شد
نُسخ
رباعی ۱۲۲۲
در کوی تعینات کم جا
گیرد
آن کو به حریم عشق ما
واگیرد
ما زین همه برتریم اما
کس را
کو بینش آنکه همت از ما
گیرد
نُسخ
رباعی ۱۲۲۳
عصیان هنر دما دمت
می‌باید
بس عیب بر این آدمت
می‌باید
ای نه عصمت ترا و نه
ستاری
رسوائی هر دو عالمت
می‌باید
نُسخ
رباعی ۱۲۲۴
عشق آمد و شاد من ناشاد
ببرد
نامم همه را غیرتش از
یاد ببرد
در کوی نیاز شمهٔ حال
مرا
بر خاک نوشت، خاک را باد
ببرد
نُسخ
رباعی ۱۲۲۵
بگذشت ز وصف هر که آن
ذات ندید
تیز آید کام چون بصر گشت
حدید
از حفظ چه اعتبار
پیش ادراک
با ماه چه حاجت چو
شود مهر پدید
نُسخ
رباعی ۱۲۲۶
کردند رسل که گفت‌وگو
و رفتند
گفتند ز هر بد و نیکو
و رفتند
در عالم و هو معکم
هرکس را
کردند حواله هم به او
و رفتند
نُسخ
رباعی ۱۲۲۷
در روح چو عشق امر قل
خواهد کرد
کشف همه اسرار رسل
خواهد کرد
هر چیز کز او شنیده‌ای
خواهی دید
هر آب که خورده باغ گل
خواهد کرد
نُسخ
رباعی ۱۲۲۸
هستی جهان که نیستی
خواهد زود
در مظهر دار و گیر
خالق بنمود
کی چند که آب بست و
انگه وا شد
از گردش روزگار حکمت
فن بود
نُسخ
رباعی ۱۲۲۹
جز مردم خود شناس غرقه
شده‌اند
صوفی نگزیده‌اند، خرقه
شده‌اند
در انسان جبر و
اختیارند دو کس
از دعوی این خلق دو
فرقه شده‌اند
نُسخ
رباعی ۱۲۳۰
هرکس جبروت را هژبری
بیند
ایمان خواند اگر چه
گبری بیند
یعنی وقتی کمال دارد
جبری
گوهر که به عالم است
جبری بیند
نُسخ
رباعی ۱۲۳۱
دل کز دو جهان گذشته و
بی غم دید
با واحد لاشریک مستحکم
دید
زان در گل و آب نور
خورشید نماند
کش عهد مراجعت به او
محکم دید
نُسخ
رباعی ۱۲۳۲
عاقل ز خرد عبارتی
می‌خواهد
عارف ز بصر اشارتی
می‌خواند
نا معتمد است هر سخن
جز قرآن
خود قرآن هم بصارتی
می‌خواهد
نُسخ
رباعی ۱۲۳۳
سرگشتهٔ آن وحوش
می‌باید بود
یا بادهٔ انس نوش
می‌باید بود
خود را نتوان به دست
دونان دادن
یعنی ز سخن خموش
می‌باید بود
نُسخ
رباعی ۱۲۳۴
عارف که نه در مختصرت
می‌ماند
در سیر تو پای تا سرت
می‌داند
گر با تو نسازد و
نباشد خرسند
ناموس مکن که برترت
می‌خواند
نُسخ
رباعی ۱۲۳۵
بحریست وجود عشق نه
نیک و نه بد
هر نیک و بدی از او
حباب است و رند
زین نور که در شرق ازل
می‌تابد
خلقی همه رو نهاده در
غرب ابد
نُسخ
چگونه بد، رند، ابد را
قافیه کرده است؟
رباعی ۱۲۳۶
بیچون گویاست نحوها ز
وجود
محوش شو از این نقطه و
حرفت چه وجود
خورشید اگر نتابد از
مشرق خویش
از روزنه و پنجره در
خانه چه سود
نُسخ
رباعی ۱۲۳۷
گه پیرای که خلق در می‌مانند
گاهی نه کزینم همه
سر می‌مانند
هر جند نگاه
می‌کنم در کارت
فسق و زهدت به
یکدگر می‌مانند
نُسخ
رباعی ۱۲۳۸
در یک صورت چو می ز
میخانه زنند
هر لاف که آشنا و
بیگانه زنند
زانگونه که مهر
پادشاه است یکی
هر چند که بر هزار
پروانه زنند
نُسخ
رباعی ۱۲۳۹
آن است آدم که با
همه بی کین شد
او والد و مولود هر
آن و این شد
هر گاه که در خلق
جهان کرد نگاه
از راشد شاد و ز غوی
غمگین شد
نُسخ
دقت در علامت گذاری پس
و پیش کردن واژهٔ خطی
رباعی ۱۲۴۰
کو اهل دلی که از
نیازی گوید
یا دلداری که حرف
نازی گوید
بی روح دم محبی و
محبوبی
دل زنده نمی‌شود که
رازی گوید
نُسخ
رباعی ۱۲۴‍۱
آید سخن از
مَحبت‌آباد مراد
وز هستی من دهد مرا
یاد مراد
از بحر عجم رها شدن
بی ادبیست
چون کشتی‌بان مغتنمش
باد مرا
نُسخ
رباعی ۱۲۴۲
نیک اندیشد مرد،
لطیفش گیرند
بد پندارد همه کثیفش
گیرند
زان رو شرط است
عاقلان را در ظن
کان سو که قبیح است
ضعیفش گیرند
نُسخ
رباعی ۱۲۴۳
در خلق که کامشان نه
دین می‌باید
بر حکمت خالق آفرین
می‌باید
طفلی به کسی اگر
مویزی ندهد
بالغ گوید که این
چنین می‌باید
نُسخ
رباعی ۱۲۴۴
شخصی با آنکه مردمش
می‌خوانند
عاقل خر و گاو بی
دینش می‌خوانند
هر کس در سر خود به
حق راه نبرد
هر چند که پیداست
کمش می‌خوانند
نُسخ
رباعی ۱۲۴۵
خلق ار چه بی معیشتی
منقسم‌اند
در سیر به ختم فاتحه
مختنم‌اند
که امید هدایت است و
نعمت همه را
زو بیم ضلالت و غضب
منهزم‌اند
نُسخ
رباعی ۱۲۴۶
خلقی همه زیر بار
طامات خمند
جز حق گویان اهل
کرامات کمند
در نطق تو احوال دو
عالم درج است
دم اندر نی پی
مقامات دمند
نُسخ
رباعی ۱۲۴۷
بایستش کرد جهد سودی
و نکرد
کردن زان سود کسب
بودی و نکرد
در آخر کار حسرت
مردانی‌ست
کش بود به قدر دست
جودی و نکرد
نُسخ
رباعی ۱۲۴۸
هر چند که نیک و بد
کفر و دین بود
چندانکه نهاد شیوه و
آئین بود
حق ناطق بود و آلت
نطق همه
چیزی که به سرّ و
جهر دیدیم این بود
نُسخ
رباعی ۱۲۴۹
هر کس بد و نیک دیده
در رد و پسند
غافل بد و نیک را که
خلق چه کسند
نحو بد و نیک نیست
جز فرعی از آنکه
محوند همه گهی که در
اصل رسند
نُسخ
رباعی ۱۲۵۰
آن قوم که ابلیس نه
آدم باشند
هم اول و هم آخر
عالم باشند
این عالم و آدمند
چون میوه و تخم
یعنی نتوانند که بی
هم باشند
نُسخ
رباعی ۱۲۵۱
عاشق برتر ز عقل و
رأی تو فتاد
پستش منگر که مبتلای
تو فتاد
خورشید ترا همان به
بالای سرشت
هر چند که پرتوش به
پای تو فتاد
نُسخ
رباعی ۱۲۵۲
زان ذات قدیم هر که
آیت یابد
حسن او را نه حد،‌
نه غایت یابد
در هر دو جهان راهرو
عشق او را
آن نیست که جست‌وجو
نهاید یابد
نُسخ
رباعی ۱۲۵۳
نبود جز علتی که در
جان دارد
عاشق بعدی اگر ز
جانان دارد
از کاهلی و بیخبری و
ضعف است
نالیدن از آن درد که
درمان دارد
نُسخ
رباعی ۱۲۵۴
در گلشن عالم که به
کس کام نداد
ور داد ز بزم ایمنی
جام نداد
یک گل نشکفت گلبن
عیش مرا
ور نیز شکفت بوی
آرام نداد
نُسخ
رباعی ۱۲۵۵
عاقل بی خدمت قیومی
راند
وین هستی خود تکلف و
شومی خواند
هر بوالهوسی که بود
و هر کاملی
در پردهٔ متبوعی و
مخدومی ماند
نُسخ
رباعی ۱۲۵۶
هر کس هر فتنه را که
لایق گردد
عالم ز آنش طاعون و
فایق گردد
عدل آن کس که علتی
داد قبیح
می‌خواست که رسوای
خلایق گردد
نُسخ
رباعی ۱۲۵۷
دایم به دو کس عشق
نظر خواهد کرد
در وحدت خویش شان
خبر خواهد کرد
ای عاشق زار حال خود
با معشوق
اظهار مکن که خود
اثر خواهد کرد
نُسخ
رباعی ۱۲۵۸
شان را همه عالم
آلتی خواهد بود
با او همه را حوالتی
خواهد بود
ظالم خود ظلم کرد و
مظلوم کشید
هر چند آخر عدالتی
خواهد بود
نُسخ
رباعی ۱۲۵۹
زان روز که راه من
یدین دیر افتاد
یک ره پیوند با کسم
دست نداد
این شیوه ز هیچ‌کس
نیاموخته‌ام
عیسی صفتم مجرد مادر
زاد
نُسخ
رباعی ۱۲۶۰
گردو گردان ز حاجت
آدم شد
سیر همه چیز را هم
او خاتم شد
سبحان‌الله که این
همه نعمت را
کن گفت به یک نقطه و
حامد هم شد
نُسخ
رباعی ۱۲۶۱
عشاق جز آئینه دیدار
نی‌اند
خلق عالم به غیر
پندار نی‌اند
دلبر با دل آمد و
رفتی دارد
آن لحظه که عقل و حس
خبردار نی‌اند
نُسخ
رباعی ۱۲۶۲
در دهر که جز یکی
حکایت نکند
نیک و بد را به غیر
آیت نکند
آن است آگه که هر چه
آید پیشش
تاویل نماید و شکایت
نکند
نُسخ
رباعی ۱۲۶۳
چون نقطه کسانیکه
بدل موتلفند
بینند یکی گر همه
دال و الفند
وین خلق تلف که جز
زبان نشناسند
ناچار چو نقش حرفها
مختلفند
نُسخ
رباعی ۱۲۶۴
طالب که به درویش و
تو نگر نازد
مطلب کل است پیش کل
سر بازد
گر نفی کنند جمله
عالم او را
او آن خواهد که با
همه در سازد
نُسخ
رباعی ۱۲۶۵
هر نیک و بدی که انس
و جان می‌گوید
موجود وحید رازدان
می‌گوید
هر کس هر چیز در
جهان می‌گوید
او می‌گوید ولی جنان
می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۲۶۶
گر صد محبوب ماهوش
می‌آید
از مهر رخت بکش‌مکش
می‌آید
گفتی که نگفتند بیان
حرف وفا
این نکته خوش است زو
تو خوش می‌آید
نُسخ
رباعی ۱۲۶۷
آن خوش مؤذن که کار
جز وی نکند
جز در شب تار صبر یا
حی نکند
تو جسته ز حبس غم و
جسته می عیش
خود غیر از حبس شیره
را می نکند
نُسخ
رباعی ۱۲۶۸
هر کس تحقیق نفس خود
می‌داند
از دید خداوند احد
می‌داند
آئینه چه داند که چه
شکل است در او
آن کس که در او می
نگرد می‌داند
نُسخ
رباعی ۱۲۶۹
هر کس که به معرفت
رهی می‌بیند
مرآت جهان نظرگهی
می‌بیند
یعنی دید است اصل
دیده سهل است
هر چند گدا پادشهی
می‌بیند
نُسخ
رباعی ۱۲۷۰
نه با هر کس نکوست
می‌باید بود
بد را هم مغز پوست
می‌باید بود
یعنی سهل است دوست
بودن با دوست
با دشمن نیز دوست
می‌باید بود
نُسخ
رباعی ۱۲۷۱
از ذکر خدا چو کسب
جان خواهی کرد
عالم همه را قالب آن
خواهی کرد
در علم عبارت است
نحو و صرفت
آخر به عبارت چه
بیان خواهی کرد
نُسخ
رباعی ۱۲۷۲
در عشق که ترک خود
ضروری گویند
جز وحدت صرف را
غروری گویند
تا ظن من و تو هست
دوری شرط است
بل هم این است آنچه
دوری گویند
نُسخ
رباعی ۱۲۷۳
گر یک دو قدم برای
حق جهد نمود
گفتا همه عمر رفتم
این راه چه سود
صد سال اگر دوید
دنبال هوا
گفتا که غریب عمر
کوتاهی بود
نُسخ
رباعی ۱۲۷۴
هر جا جنس است جنیس
طوفی دارد
ضد از هر ضد گریز و
خوفی دارد
باد نفس اندر متنفس
زان رو
هر لحظه فرو رود که
جوفی دارد
نُسخ
رباعی ۱۲۷۵
از هستی خویش عار
می‌باید کرد
خود را دم کردگار
می‌باید کرد
تا چند کنی دعای بی
استعداد
این‌ها طمع است، کار
می‌باید کرد
نُسخ
رباعی ۱۲۷۶
هر خیر و شری که سر
زد از ما دیدند
دادن جزا و معذرت
نشنیدند
هر کس گوید که بعد
مرد پرسند
ما را همه خود به
زندگی پرسیدند
نُسخ
رباعی ۱۲۷۷
آن روز که وضع دور
عالم کردند
وز یک نقطه آدم و
خاتم کردند
نیکی و بدی و امر و
نهی و دیدی
بر هم بستند و نام
آدم کردند
نُسخ
رباعی ۱۲۷۸
ذاتی که فروغی و
اصولش نبود
هر کس که نه او به
او وصولش نبود
خورشید یکی و عالم
افروز برین
جر پرتو خویشتن
رسولیش نبود
نُسخ
رباعی ۱۲۷۹
دارد همه چیز غیر
حاجت آن فرد
بل هم ایجاد اهل
حاجت او کرد
او را همه غفران و
مرا عصیان است
کس پیش طبیبان چه
برد غیر از درد
نُسخ
رباعی ۱۲۸۰
نشناخته خود را از
خودی رب ودود
خود را نتوان شناخت
هر چند نمود
هر کس بودست و هست
یا خواهد بود
او هم چو تو نقش است
به ربی موجود
نُسخ
رباعی ۱۲۸۱
گر خلق به یک امر ز
ره می‌افتاد
از بیم و امید کی به
چه می‌افتاد
گر این همه در ضبط
یکی می‌بود
نه کار به شه نه با
سپه می‌افتاد
نُسخ
رباعی ۱۲۸۲
گر سر نه یک امر را
به ره می‌ماندند
چون شه شه و کی سپه
سپه می‌ماندند
گر جمله نه در ضبط
یکی می‌بودند
هرگز نه سپهبد نه
سپه می‌ماندند
نُسخ
رباعی ۱۲۸۳
جز زرق و ریا که ریش
من می‌آیند
فقرست و فنا که کیش
من می‌آیند
گو صورت‌ها به درگه
سلطان رو
معنی همه چون به پیش
من می‌آیند
نُسخ
رباعی ۱۲۸۴
زان جود که هر که
مست او بود نمرد
غیر از آدم از او می
جود بخورد
ابلیس که از سجدهٔ
او گردن تافت
سرگردان گشت و ره به
مقصود نبرد
نُسخ
رباعی ۱۲۸۵
خلق از توحید و
محجوبند
گر چه عملی دینی و
دین را جویند
گاوان نشوند غیر که
را در خور
هر چند بسی کنت کنند
و گویند
نُسخ
رباعی ۱۲۸۶
گر خلق حریص خیر و
شر بگذارند
کی حکمتهای دادگر
بگذارند
این هستی را که غیر
دردسر نیست
بگذاشتن اولی‌ست اگر
بگذارند
نُسخ
رباعی ۱۲۸۷
من کیستم و وحشت این
چرخ کبود
مرغ عدم افتاد در
دام وجود
ز افتادن اگر در این
بلا نیمی بود
چون افتادیم این
زمان نیم چه سود
نُسخ
رباعی ۱۲۸۸
در دایرهٔ عالم بر
گفت‌وشنود
کس نیست به جز نقطهٔ
انسان موجود
جز آنچه شناسا شدهٔ
خود فرمود
چیزی دیگر نبوده، نه
خواهد بد
نُسخ
رباعی ۱۲۸۹
نشکسته تکلف نرود
پرده و بند
از چهرهٔ اصل کاتحاد
است و پسند
ما بین دو یار دوستی
و پیوند
محکم نشود مگر به
رنجیدن چند
نُسخ
رباعی ۱۲۹۰
در دایرهٔ وجود پر
گفت‌وشنود
انسان خط شد،‌ دایره
قوسین نمود
قوسی واجب شمرد و
قوسی ممکن
او چون ز میان رفت
همان است که بود
نُسخ
رباعی ۱۲۹۱
هر چند کند مرد ره
جهد و نبرد
هیچ است دمی که رد
نماید آن فرد
سال بسیار باید و
محنت و درد
کز هیچی خویش با خبر
گردد مرد
نُسخ
رباعی ۱۲۹۲
عارف چو سخن ز عالم
دین گوید
گر دینی جوست نیز
نخستین گوید
یعنی که فصاحت و
بلاغت را اهل
آن است که حق گوید و
شیرین گوید
نُسخ
رباعی ۱۲۹۳
تلبیس ز ابلیس عیان
خواهد شد
هر گاه که مرد در
فغان خواهد شد
مسکین آمد پیش چراغ
آدم
نشناخت که رسوای
جهان خواهد شد
نُسخ
رباعی ۱۲۹۴
هرگز دل کس جز سوی
لایق نکشد
جز عذرا سی دامن وامق نکشد
زال دنیا برای
دست نیرنگ
در رشتهٔ بحر
جزو موافق نکشد
نُسخ
رباعی ۱۲۹۵
جز اسمی چند از
این و آن کس نشنود
نگذشته ز خود
نیافته مبداء بود
این دردسر فسانهٔ
عالم را
خواب عدم است چاره
تا صبح وجود
نُسخ
رباعی ۱۲۹۶
توحید به هر که
پردهٔ راز گشود
یک کس همه و همه
یکی دید و شنود
من می‌گفتم که حال
خود می‌گویم
چون وادیدم حال
همه عالم بود
نُسخ
رباعی ۱۲۹۷
در ملک وجود وارثی
نتوان بود
جز یک دم بر
مباحثی نتوان بود
در عرفان نیست ما
چنینیم و چنان
کان لحظه به غیر
حادثی نتوان دید
نُسخ
رباعی ۱۲۹۸
هر کس بهری ز دین
و ملت دارد
سر توحید در جبلت
دارد
علم و عمل تهی ز
عشق است ریا
در پوست که مغز
نیست علت دارد
نُسخ
رباعی ۱۲۹۹
هر چیز که خلق بیش
و کم می‌جویند
راهی سوی عدل
دمبدم می‌جویند
فرط آهن و اعتدال
مقناطیس است
ز انسان که دو
مدعی حکم می‌جویند
نُسخ
رباعی ۱۳۰۰
در دور که هم صافی
و هم غش دارد
در سرّ و علن بس
آب و آتش دارد
من بندهٔ آن میم
که کیفیت آن
انگیز خوش و طاقت
ناخوش دارد
نُسخ
رباعی ۱۳۰۱
عاشق که قطع همه
شیٔ می‌گوید
عشق است که ترجمان
وی می‌گوید
نی کیست که داند
از کجا و چون است
نائی‌ست که حسب
حال نی می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۳۰۲
دنیا فانیست اهل
دین می‌باید بود
دل بردهٔ عالم
یقین باید بود
لابدی ما نمی‌رسد
بیش به ما
در عالم عاریت
چنین باید بود
نُسخ
رباعی ۱۳۰۳
در چشم کسی که
نوری از دین دارد
دنیا بتهیست اگر چه تزیین دارد
شیطان سیه و
درشت و زشت است
اما
از امرد و زن
لباس رنگین دارد
نُسخ
رباعی ۱۳۰۴
در هر دو جهان
آنکه سرافرازی کرد
با دشمن خود به
دوست همرازی کرد
یعنی گر ازو
نعمت و رحمت خواهی
در ساز به هر که
با تو ناسازی کرد
نُسخ
رباعی ۱۳۰۵
عاشق خبری از دل
صد چاک ندارد
کس فرصت ادراک
خود آن پاک ندارد
هر دم زد و بست
و کشت و افکن برین
رحمی هم کرد
یعنی ادراک
ندارد
نُسخ
رباعی ۱۳۰۶
دیدار طلب که
آن ترا بردارد
گر چه دو سه
دم جهان ترا
بردارد
گفتی کی از آن
روی برافتد برده
آن لحظه که از
میان ترا بردارد
نُسخ
رباعی ۱۳۰۷
تکیه همه بر
ظن در او نتوان
کرد
در نامعروف
گفت‌وگو نتوان
کرد
هر چیز در او
عقل و نظر محرم
نیست
در ردّ و قبول
آن غلو نتوان کرد
نُسخ
رباعی ۱۳۰۸
گر نیک به
معنی جهان
پردازند
سهلش بینند و
کم به برش نازند
زین ارض و سما
جز این ندیدم
کانسان
شخصی سازند تا
بلاکش سازند
نُسخ
رباعی ۱۳۰۹
یک پرتو او
بهر چه افکنده
شود
گر مردهٔ صد
ساله بود زنده
شود
عشق است که گر
جانب کافِر گیرد
اسلام سجود
آردش و بنده شود
نُسخ
رباعی ۱۳۱۰
بر آئینهٔ کسی
شروعی دارد
هر لحظه در آن
به خود رجوعی
دارد
نه موجود است
عکس او نه معدوم
این است اگر
غیر وقوعی دارد
نُسخ
یاد آور بازگشت
جاودانه
رباعی ۱۳۱۱
قدر یکی از وف
من و ما کم شد
وز سیر یکی
دایرهٔ عالم شد
گه قطره شود،
گهی محیطی گردد
این نقطهٔ علم
کش لقب آدم شد
نُسخ
رباعی ۱۳۱۲
آن دید نخفت
اگر چه مردان
خفتند
کز خانه دید
کر و کوری رفتند
دید است که بر
دو کون سبقت دارد
اول دیدند و
بعد از آن کن
گفتند
نُسخ
رباعی ۱۳۱۳
یادم به جوان
عشق و نظر می‌آید
با پیر فسانه
مختصر می‌آید
در هر که رسم
به او نمایم او
را
آئینه بر یک
شخص بر می‌آید
نُسخ
رباعی ۱۳۱۴
هر کس عمری
خیالی و خوابی
دید
تاویل شناس
جمله در بابی دید
مقصود و مرادی
که دو عالم دارند
عارف همه را
به صورت شابی دید
نُسخ
رباعی ۱۳۱۵
قرآن که ز
کهنه و نو
می‌گوید
از دیدهٔ مرید
دید شنو می‌گوید
از مشرق دید
آفتابی هر دم
تا بر می‌تابد
الم یرو می‌گوید
نُسخ
رباعی ۱۳۱۶
نامعتدلی خلق
چون عاد و ثمود
جز مظهر صباری
خالق نبود
اما پیداست
معتدل را کآخر
هم آن صبار
منتقم خواهد بود
نُسخ
رباعی ۱۳۱۷
آنانکه به اصل
کار نیکو بینند
کار این سو
برای آن سو بینند
زانگونه که
روی جامه را
خیاطان
این رو دوزند
حسن و آن رو
بینند
نُسخ
رباعی ۱۳۱۸
زان دم که سخن
جان جهان من شد
هر نیک و بد
اسباب بیان من شد
تا مهر جمال
او ز صبح دم من
پرتو افکند و
عالم آن من شد
نُسخ
رباعی ۱۳۱۹
آن را که به
کوی عشق محکم شد
مقصود و مراد
معنی عالم شد
افلاک به گرد
خاک از آن
می‌گردد
کافتاد ز حق
نظر بر او و آدم
شد
نُسخ
رباعی ۱۳۲۰
انسان چو ز
وفت خود خرده
باشد
هر دیو و
فرشته که و مه
باشد
شرط است
شناساندن
خویشتن‌اش
ورنه چه شود
او که از او به
باشد
نُسخ
رباعی ۱۳۲۱
آدم در نقص یا
کمالش ننمود
کان در بینش
صورت حالش ننمود
تا دل نگران
نبود کس خبری را
اد در نگشود و
آن جمالش ننمود
نُسخ
رباعی ۱۳۲۲
مردان که نه
جفت خلق فانی
شده‌اند
آن ذات یگانه
را نشانی شده‌اند
در دیدهٔ
خفاش‌وشان عالم
خورشید سپهر
لن‌ترانی شده‌اند
نُسخ
رباعی ۱۳۲۳
گه گوئي داد
عیش را خواهم داد
گاهی گویی
می‌روم آخر بر
باد
نه نه نوری تو
کز پی اظهارش
گاهی برزیست گاهی بر مرگ افتاد
نُسخ
رباعی ۱۳۲۴
تا در دل
عشق را فنون
می‌افتد
چشمم بر هر
عالی و دون
می‌افتد
مادام که
روشن است در
خانه چراغ
از روزه
پرتوی برون
می‌افتد
نُسخ
رباعی ۱۳۲۵
اعماست کسی
که انفس و آفاق
بدید
امروز نه آن
قیامت شاق بدید
ورنه آن کس
که بینشی پیدا
کرد
حشر این خلق
هم در اخلاق
بدید
نُسخ
رباعی ۱۳۲۶
نوریست که
جان به ذوالمنن
می‌کرد
هر چند که
مرد ما و من
می‌کرد
یعنی این را
که تو متم
می‌گویی
نور جان تو
رنگ تن می‌کرد
نُسخ
رباعی ۱۳۲۷
آن فرقه که
جسم وقت را جان
شده‌اند
هر شهپره را
چو مهر نقصان
شده‌اند
خلق حاسد از
آن سبب معتقدند
مردان گذشته
را که پنهان
شده‌اند
نُسخ
رباعی ۱۳۲۸
عالم که
بدین گونه
نظامی دارد
از زیستن و
مردن عامی دارد
سبحان‌الله
که عالمی سازد
کان
هم آمد و
رفت و هم قیامی
دارد
نُسخ
رباعی ۱۳۲۹
عشاق دو
دیده پر زنم
می‌خواهند
خوبان لب
لعل سحر دم
می‌خواهند
هر یک به
کرشمه و طوری و
فنی
خلقان همه
صید دل هم
می‌خواهند
نُسخ
رباعی ۱۳۳۰
آنانکه ز
دست گنج غم را
بدهند
در صحبت هم
داد ستم را
بدهند
یعنی چو دو
زشت را مصاحب
بینی
بگذار که
سزای هم را
بدهند
نُسخ
رباعی ۱۳۳۱
گفتار به
وقت خویش زر
می‌گردد
زو هر بد و
نیک بهره‌ور
می‌گردد
باران بهار
ز اعتدال موسم
در بر گل و
در بحر گهر
می‌گردد
نُسخ
رباعی ۱۳۳۲
خود را بر
نان عشق اگر در
بازند
عالم همه را
او شده بر سر
تازند
ای شعله
بسوز شمع را و
خوش باش
کز بهر تو
صد هزار دیگر
سازند
نُسخ
رباعی ۱۳۳۳
تا ساقی جان
من به سوی من
دید
امید و هراس
را ز من
نپسندید
در گلشن جان
من گل آتشی
بشکفت که بر
بهشت دو دوزخ
خندید
نُسخ
رباعی ۱۳۳۴
از زاد حکیم
دید خود را تا
مرد
اما خود را
بنی همان دید و
شمرد
وین خلق هم
از زادی و مردی
بگذشت
هر چند گهی
ازین جا نامی
برد
نُسخ
رباعی ۱۳۳۵
هر دم به
مجاز نام این و
آن ماند
چون دید
حقیقت مرا
حیران ماند
پوشید ز دست
پیر زن طفل حلل
مسکین چو
بزرگ شد ولی
عریان ماند
نُسخ
رباعی ۱۳۳۶
عارف چو ز
عقل کل محیط
انگیزد
هر رنگ شود،
خلق بدو آمیزد
مانند شکار
پادشاهی که از
او
صیدی نرهد
اگر چه بس
بگریزد
نُسخ
رباعی ۱۳۳۷
هر چیز و
کسی که مرد شاد
او بود
در فتنهٔ ما
اراد و یاد او
بود
انسان به می
و ساقی و مطرب
خوش وقت
زان بود که
بر وفق مراد او
بود
نُسخ
رباعی ۱۳۳۸
حق روی نمود
و درد من درمان
شد
اندوه هزار
ساله را تاوان
شد
آن قصه که
نوح داشت در
پردهٔ صبر
بیرون افتاد
و ناگهی توفان
شد
نُسخ

دیدگاهتان را بنویسید