تا هست دوئی کسمکش هست ترا
زنهار که بیم آتشی هست ترا

یعنی که به غیر حق کسی تا دانی
در نقدهٔ اخلاص غشی هست ترا 
هرکس که وا کرد دیدهٔ حق بین را 
جز مظهر او ندید هیچ آئین را 

هر جا که دو کس به هم رسند آن یکتا 
این را سنجد به آن و به آن این ر
در حلق اگر شه از گدا بود مرا 
از پردهٔ توحید نوا بود مرا 

هر چند که بود مرد بیگانه به من 
هر چند که گفت آشنا بود مرا 
عشق آنکه ز مدعا خبر داد او را 
نبک و بد او ببرد از یاد او را 

اینجا هرکس که به هر طاعت خم شد 
بار هستی ز پشت افتاد او را 
بیرون ز صنم خانهٔ اسم و رسم آ
نبکو نشناسیم به جز حق کس ما 

نام هرکس به غیر او بردم گفت 
در گوش دلم کان بنی الاسیما 
گر چرخ هزارگونه پیچم او را 
قطبت پرستند کی و بیم او را 

هر چند به چهر طاغی و فرعونیست 
در سر نبود به غیر تسلیم او را 
خوش آنکه حدیث فضل بینم خود را 
با یار قدیم وصل بینم خود را 

سرگشتهٔ کوی فرع تا کی باشی
بنما که به جای اصل بینم خود را 
گاهی طلبیم دینی و آئین‌ها 
گه در طلب آخرتیم و دین‌ها 

تا چند ازین فسانهٔ بیم و امید
دیگر پیش آ که پس نشیند این‌ها 
سلطانی او دهد برات همه را 
از خرف دو محیا و ممات همه را 

در حبس مکان از نفس کان بادی است 
زنجیر نهد پای خیات را 
پیری همه  محو در یقین بوده مرا 
هرچند جوانی غم دین بوده مرا 
[۴۴] {۰۱۲۲}
کارم آخر خجسته و محکم شد 
گویا همه عمر مشق این بوده مرا 

دیدگاهتان را بنویسید