از بیم و امید خسته حالی ترا 
شرحیست جلالی و جمالی ترا 

هر کس گویی و هر اندیشه کنی
جز زاده نیست وقت عالی ترا 
هرکس تیز است آتش غم او را 
دیویست هواپرست همدم او را 

یعنی که هنوز خامی دارد مرد 
تا هست سری به خلق عالم او ر
گر نیکی و گر بد بمان غوغا را 
با ما بنشین طلب کن آن یکتا را 

گر صحبت در گرفت و گر در نگرفت 
هم اوست مؤلف و ممیز ما را 
هر کس نهان سریست با ما او را 
عالم نتواند شد پیدا او را 

آن شخص که بالای سرش تابد نور
سایه نفتد مگر که در پا او ار 
هر لحظه که عقل از غمی کشت مرا 
زان پیش که عشق درد می‌کشت مرا 

زین گونه که در دوزخ مستی غم‌هاست 
ای وای اگر دوست نمی‌کشت مرا 
این ترک علو که برد از ما غم را 
وعظیست مفبد آدم و خاتم را 

هرگز به فراز منبری بر نشدیم 
اما خواندیم خطبهٔ عالم را 
تسبح چه سود مرد بی عرفان را 
جز اینکه شناسد مگر آن سلطان را 

هرچیز که گوید آدمی تسبیخ است
گر بشناسد به واجبی سبحان را 
در زاویهٔ دید تو بردند ترا 
زان رو به دید تو سپردند ترا 

قول و فعلت که باغ و جنت گشتند 
از چشمهٔ دید آب خوردند ترا 
تحقیق کنی که رو نماید خود را 
حق از همه رو نکو نماید خود را 

زان رو خوبین به خود اسیر است که حق
در صورت او به او نماید خود را 
داد آنکه غبار راه بنشست او را 
نظارهٔ عالم ازل هست او را 

جز چرخ وستاره چیست تا ابری نیست 
در چشم کسی که بینشی هست او را 

دیدگاهتان را بنویسید