گه آب جمال داد گلزار ترا 
گه آتش قهر زد خس و خار ترا 
ای آمده در شور که او کو، او کو 
این کیست که گرم کرده بازار ترا 

دریاب مراتب بلند خود را 
یکسوی انداز چون و چند خود را 
یعنی چو مرا وکیل خود ساخته 
بگذار پسند و ناپسند خود را 

انسان که بصر بیش و کم آمد او را 
بس تنگ و گشاده درهم آمد او را 
یک عالم دید  ز اختلاف بصز است 
کان مژده هزار عالم آمد او را 

ره نیست به حضرت وجوب امکان را 
بل اوست در امکان شده ظاهرشان را 
شخصی شده بود چندی و شد نابود 
خلق آمد و رفت نام کردند آن را 

گر با انسان یکیست ترکیب شما 
قول حق نیست غیر تطیب شما 
هرچند آیتی‌ست اندر قرآن 
تعریف محمد است و ترغیب شما 
رفت آنکه خیال رهنمون بود مرا 
همچون مه و خور سیر نگون بود مرا 
وز حسرت هر مقام می‌نالیدم 
چون وادیدم رتبهٔ دون بود مرا 

درمان سیرست در عجز و ذل را 
دیدن پس ذل جزو عزّ کُل را 
تا در خویشی حجاب داری ناجار
در غنچه محال است شکفتن گُل را 

حوش نیست بس احترام کردن خود را 
بر بنده کرم حرام کردن خود را 
لابدی او به کدّ او و آبستن 
وانگاه کریم نام کردن خود را 

پیر عقلت پیش تو گفت او کم ما 
پیر عشقت هر نظر و هر دم ما 
هر دو به  کرامات تو را سر گفتند 
این سر دانی و این ندانی غم ما 

گر گوش شوی و پس کنی دستان را 
محرم شده را بشنوی جانان را  [۴۹]
یعنی که اگر جذب کنی قصهٔ خلق
بهرتو بر آورند مغز جان را 

دیدگاهتان را بنویسید