حق آینه خواست ساخت، پرداخت ترا 
وانگاه به سینه عکس انداخت ترا 
این جهد تو نیست، پرتو اوست که تو 
آن روز شدی تمام کو ساخت ترا 

عارف داناست معنی آدم را 
دیگر همه دعوی آدم و خاتم را 
با مرد رهی اگر دمی بنشینند 
بهتر که بگردند همه عالم را 


ای تافته در باطن و ظاهر خود را 
غایب دیده دو کون و حاضر خود را 
حود را تو در این آینه خود می‌بینی 
دیگر به که می‌نمائی خود را 

هر کس که نه من نه صبر با من او را 
نتوانستم گرفت دامن او را 
حق بیرون بود از شناسائی من 
خود خلق مرا نخواست با من او را 


زان سوی نه عز و نه غنائیست مرا 
زین سو همه فقری و فنائیست مرا 
چه نفی و چه اثباب، چه کفر و چه دین 
در لجهٔ حیرت این شنائیست مرا 

هستی و غرور است صعیداء زَلَقا
در مسکینی و سازگاریست لقا 
ملکی که جنگ واکنندش فانیست 
ملکی که به صلح شد ملک بقا 

در یاری و اتحاد کشف است و غطا
ناراستی و دوئیست، کوری و خطا
ذل و عرت دلیل منع است و عطا 
قول حق است انّ بغض الخلطا

یک  شده مات و این سو و آن سو را 
یک کس شده محو بی سوئی آن رو را 
دوران به سما و ارض معجز عاجز
نزدیکان خود به او شناسند او را 

معشوق لباس آمده ناز خود را 
عاشق مامور آن نیاز خود را 
هر چند جهانی به خروش عشق است
خود گفته و خود شنفته راز خود را 
{۰۱۵۱}
خلقی به خروش سوز و ساز خود را 
غافل ز حقیقت آن مجاز خود را 
در عالم عشق همچو نی در نائی
حود گفته و خود شنفته راز خود را 
   

دیدگاهتان را بنویسید