چون نیست سوای ما کسی لایق ما 
از خویش جداست عاشق صادق ما 
عاشق که ز عمر خویش بیزار نبود 
او عاشق خویش است نه عاشق ما 

نه تحت بقا دارد و نه فوق سما 
معدومانند مشت موجود نما 
[۵۰]
گر هست وجودی اندرین ارض و سما 
آن است که لایوده حفظهما 

هر یک به خیر خلق و ره، چه همه را 
خواری گدا و عزت شه همه را 
آن بحر محیط از همه موج زده 
وز هر یک درکشیده آن گه همه را 

مستحسن نیست مرد نامردان ار 
چون نکتهٔ اهل درد بیدردان را 
ور تحسین کرد نادری نیز کسی
تقریب ظهور فهم خود کرد آن را 

از خود مشمر تو این فن دین جو را 
وین بیم و امید هر بد و نیکو را 
هر کس که بدین خانه درآمد ناچار 
زینگوه خیال چند افتاد او را 

هر چیز که بی‌بصر ندارد آن را 
جز مردم دیده‌ور ندارد آن را 
طفلی گهری اگر به خاک اندازد 
آن نیست که عقل بر ندارد آن را 

حق هر چه دمید و کرد الهام ترا
شد شخص و مکان و کام ناکام ترا 
دیو است جز آن دمنده و دور افکن 
هر دم ز حریم انس و آرام ترا 

این شخص مجاز بین و کدّ او را 
وز برگی و مرگ ندّ و شدّ او را 
سبحان الله که ساخت چیزی از هیچ
وانگاه به او نمود حدّ او را

 خلقی به گرو هستی پر غوغا را
در عالم نیستی است مسکن ما را 
گم گشتهٔ روزگار نیک و بد ما 
آنجا که نیافت روزگار آنجا را 

در زنده دلی نیست ره حرص و هوا
این خواهم و آن خواهم دون است و دغا
دانی که چراست رونق مقبره‌ها 
تا ز اهل هوا باز رهد مرد خدا 

هر کس که به خود قیام دادند او را 
از نشأء وصل کام دادند او را 
انسان جام و تجلی حق می او 
خود را چو شناخت جام دادند او را 
 

دیدگاهتان را بنویسید