گر حق‌طلبی و دین نهاد است ترا
با خلق چه کار و چه مراد است ترا
بر روزن دل گوش نه و راز شنو 
زان سوی که مبدأ و معاد است ترا 

هرجا که توئی قبلهٔ جان است آنجا 
سرها همه خاک آستان است آنجا 
ما چو مراد آفتاب رخ تست 
هرجا که تو باشی آسمان است آنجا 

بگذار حدیث بیش را یا کم را 
جز مظهر خویشتن مبین عالم را 
از دهر جز آنکه میکنی هیچ مخواه 
نی تابع فعل است و نه قول آدم را 
{۱۶}
عشق است استاد کارها و فن‌ها
در صمت و خمول و نطق و شهرت من‌ها
آتش یک‌جا در آهن و سنگ خفته است 
یکجای به شعله سوخته خرمن‌ها

وهو معکم نهایت آمد دین را 
من سرگردان هزار دین و آئین را 
[۵۱]
او با من و من به هر طرف میگردم 
پیش که توان گفتن آخر این را 

بسیاری ذکر موت و کم راحتی‌ها 
آسان سازد بر تو بدبختی‌ها 
او دشمن نیست و دوست است، زیرا 
کو بر تو کند سهل سختی‌ها 

از خلق جز آفرین نباید او را 
یار و کس و همنشین نباید او را 
جز عجز نداریم نیاز و امید 
امید که غیر ازین نباید او را 

دارم از شراب معرفت مستی‌ها 
زان مستی‌ها عقول در پستی‌ها 
یعنی که مرا نیستی پیش آمد 
کان دارد خنده بر همه هستی‌ها 

خود آرائی و ننگ و نام است این‌ها 
در مذهب عاشقان حرام است این‌ها 
این علم و فن تو شیوهٔ خاصان نیست 
بل آرزوی قبول عام است این‌ها 

زاهد که همه خیال و خواب  است او را 
راهی نه برون ز خاک و آب است او را 
او رنگ همی بیند و حق بیرنگ است 
آن چشم نه چشمم بل حجاب است او را 

دیدگاهتان را بنویسید