خلق آنچه نه زو هیچ نداند آن را 
در راه تصرف نتواند آن را 
چون طفل که خواهد که به دستش باشد 
چیزی که متاع خویش خواند آن را 

ای چرخ فلک شکار کردی همه را 
دل بردهٔ روزگار کردی همه را 
نامی نهادی و مرادی دادی 
خوش یک یک برگذار کردی همه را 

کس را خوش نیست هر که دون است و گدا 
خود دون و گدا کجا رود راه هدا 
یعنی هرکس ز خو نگردیده جدا 
نه خلق موافق است با او نه خدا 

گر به نبود ره ندهد هر گم را 
از هرکس دفن فروشدن مردم را 
الآخره خیر لک من اولی ضداً
یابد خبر کما خلقناکم را 

صاحب‌ نظری که کرد روشن خود را 
پیش حق دید ائینهٔ‌ فن خود را 
هرگز نتوان دید مرا یعنی چه
یعنی که ببین بدیدهٔ من خود را 

دوری تو همچو دیو زشت است مرا 
امید بت حور سرشت است مرا 
هرچند که دیدم، انتظار دیدار
گاهی دوزخ، گهی بهشت است مرا 

در انسان چندین سخن آرائی را 
ارسال شناس عشق یکتائی را 
هرچند که نی به نغمه حالت بخشد 
تحسین نتوان کرد به جز نائی را 

مادام که ما نه‌ای چه دانی ما را 
هرچند که خود مظهر شانی ما را 
ای در غلط ازو هم و گمان من و او 
چون خالق کل شیء خوانی ما را 
{۱۷}
حق داده ز خویش بار جانی همه را 
در یفعل ما پشاء نشانی همه را 
کس نیست که اینچنین نخواهد خود را 
بنموده رخ از اوج امانی همه را 

[۵۴]
خلق نادان بدل نکرده خود را 
نتواند فرق کرد پشت و رو را 
رویش دل اوست کو به حق است مدام 
وین رو که به خلق کرده پشت است او را 

دیدگاهتان را بنویسید