نوبهارا! دلکش و جانپروری
دختر نازکتن و سیمین بری
روی خندان طبیعت روی توست
بوی باغ و بوی گلشن بوی توست
بر زمین ما فرستادت خدا
دستگیرت کرد بهر هر گدا
بوی یار آید مرا از بوی تو
خوی او باشد پدید از خوی تو
لطف تو گشته یتیمان را پدر
بیوگان را همتت گشته پسر
دست تو کرده جهان را سر به سر
پر ز بوی و رنگ و زیب و نور و فر
نشئه یاب است از تو جمله کائنات
سور و مرغ و جویبار و هر نبات
این زمین مرده از تو یافت جان
زان همی بینم جهان را شادمان
از سماوات آمدی، ای نوبهار
تاکنی این خاکدان را لالهزار
نعمتی از عرش و کرس آوردهای
جمله عالم را گلستان کردهای
آسمان آسا زمین خندان شده ست
جویبار اندر میان گریان شده ست
هر درخت و هر نهال و هر نبات
یافته از تو فر و تاب و حیات
آن یکی را تاج زربن بر سر است
وان دگر را دامنی پر گوهر است
روی عالم صحن عود و عنبر است
پر زلعل و گوهر و سیم و زر است
باد و مرغ و سبزهزار و آب جوی
پرز آهنگند و پر از گفت وگوی
نو بهارا؛ چون که تو از کردگار
بر زمین گشتی بشر را یادگار
یک نگه کن بر مزار یار من
تا بروید سنبل و گل از کفن
نرگسی زان چشم مست دلنواز
سنبلی از زلف دلجوی دراز
باز چون عودت کنی بار دگر
گر نیام من، بر مزارم بر گذر
نزد خاک گور من بنشین دمی
وز سرشک خود بریزم شبنمی
تا بروید از گلم تازه گلی
تا بر آید ز استخوانم بلبلی
۱۲۹۱ هق
۱۸۷۴-۷۵ م