ای زمان رفته! حسرت پروری
دلخراش و تلخ و ماتم آوری
از تو این دل جز به آه و درد و زار
جز به اندوهی ندارد یادگار
هر مصیبت کز دلم بگذشته است
بادیء تاثیر دیگر گشته است
گلشن دل را نماند اکنون گُلی
سبزهای، یا میوهای، یا سنبلی
خاک شد، خاشاک شد، افسرده شد
چاک شد، غمناک شاد، پژمرده شد
غنچهها، گلها، شده محو و تباه
مانده گلبن سخت بی برگ و سیاه
تا نباشد حاصل امر آرزو
یک شکوفه است عمر ما بیرنگ و بو
همچنان کاندر زمستان آفتاب
سر کشد گهگاه از زیر سحاب
شعلهای از چشمش آید بر جهان
باز باشد لیک پنهان ناگهان
آنچنان اندر دلم روی امید
در میان دردها با شد پدید
ناگهان، لیکن شود محو و فنا
می نهد اندر دلم دیگر عنا
نیم مرده شمعکی بینم ز دور
در دلم آید ازو تاب سرور
میروم با صد امید و صد شتاب
وان امید، آن شمع خواب است و سراب
میندانم کیست، کو بی درد و رنج
زیست اندر عالم خوار و سپنج
جان و دل همواره اندر زحمتند
در مشاق و غفلت و در محنتند
من ازین بازیچه دوران مات
وین غم من بر قرار و بر حیات
من شوم بیرون ازین دار و دیار
او مگر بعد از وفاتم پایدار
کشتی عمر بشر در بحر دور
می رود همواره پیش باد جور
بادبانش آه و حزن و حسرت است
بار او اندوه و یأس و محنت است
در میان موج این بحر غریب
افتد و خیزد به صد گونه نهیب
هر نفس در گیر و دار و کارزار
دایما در کار و بار و بیقرار
مینتاند لیک هیچ انداختن
لنگرش در بحر اکدار و محن
دایماً پیشش سرابآسا امید
ناگهان در قعر باشد ناپدید
شد تلف اینجا چنین کشتی هزار
تخته یی زان ها نبینم بر کنار!
آنکه مردم را ز حسرت ساخته است
در دلش صبر و امید انداخته است
Notes
۱۲۹۵ هق / ۱۸۷۸ م