بیهدهست این جمله الوان زمین
برمن بیهوده حیفا! بعد ازین
نغمهٔ مرغان و گفت رود بار
زیب وتاب و لالههای نوبهار
از دلم آموختم من در جهان
درد و اندوه مصیبت دیدگان
مینیابد این دل زارم کنون
چون که شد مغموم و بیزار و زبون
مینیاید لذتی اندر جهان
رفت، رفت، آواه,، دردا! شد نهان
کام دل، آرام دل، انباز دل
همزبان و همدم و همراز دل
در میان ابر غم ماندم کنون
نا امید و پر دژم ماندم کنون
آسمانا! جود و انصافت کجاست
فضلو رحم وعدل و الطافت کجاست؟
سنبل و گل بود محبوب دلش
میدمد اکنون، هیهات، از گلش
سبزهها بودند باری زیر پای
میشوند اینک زخاکش سر نمای!
۱۲۹۳ هق
۱۸۷۶-۷۷ م