بیچاره غریب کرده حرمان او را 
همچون عضوی که نیست فرمان او را 
بی چیزی و بی یاری و بی غمخواری 
دردیست که نیست هیچ درمان او را 

[۵۵]

ای آنکه هزار قیل و قال است ترا
در کون و مکان یکی چه حال است ترا 
این علم و عمل چه سود تا محو نه‌ای
هر سو حق را که این کمال است ترا 

در کون و مکان که جاودان نیست ترا 
جز محتاجی آب و عمل نیست ترا 
رو عالم لامکان طلب کن کانجا 
حاجت به زمین و زمان نیست ترا 

عشق کس پر نکرد جام او را 
تا کرده سیه نامه و نام او را 
این ساقی ما نیز هم هرکس که نشست 
اول بنشاند شمع کام او را 

از بیم زیان یکی نجنبیده ز جا 
سرگشته یکی که سودش اید ز کجا
خوفند و رجا خلق و دگر چیزی نی
سیر عارف میان خوف است و رجا


حق گفت لعمرک به معز دین‌ها
یعنی به بقای من درو کم چین‌ها
جز آنکه به جان اینچنین زنده شود 
در سکرت خویش یعمهون شد این‌ها


مائیم رها کرده  سرشت خود را 
نشناخته دوزخ و بهشت خود را 
یعنی که به راه طلب او هرگز
واقف نشدیم خوب و زشت خود را 

کفر است جز اتباع در جزو ترا 
چون یار شوی چه جای چون است و چرا
تا تو جزوی چه حد چون داری و چه 
تا کُل گردی به عالم عشق در‌آ

از دل هر غم ملتمسی شد ما را 
در عشق دو عالم نفسی شد ما را 
اظهار نیاز و عرض حاجتمندی 
محو همه دانی و کسی شد ما را 

هان غیر مگوی آدم و خاتم را 
از خویش کن طلب این دم و آن دم را 
کافیست ترا شخصی تو و سایهٔ تو 
اظهار حقیقت هم عالم را 

دیدگاهتان را بنویسید