بیننده ز خویش بیش بیند همه را 
زان کآینه‌دار خویش بیند همه را 
یعنی آن کس که هست بیش از همه‌کس
آن است که عین خویش بیند همه را 

خالق حق است جمله کفر و دین را 
در عین ظهور دیدهٔ حق بین را 
خورشید برآمد و جهان را بگرفت 
بهر چه کسی نهفته گوید این را 

خالق که همه خلق جدید است او را 
هر کس نه فناست ناپدید است او را 
تا من فانی شدم نمی‌بینم هیچ
جز آنکه سوای او ندیدست او را 
[۵۶] {۱۸}(۱۹)
در عالم صورت غم جان است ترا
معنی تو جان جاودان است ترا 
تا محسوسیت غایت محسوسیست
این حیرانی و خوف از آن است ترا

نه پنج، نه شش، نه هفت و هشت است ترا 
این عالمِ نیست سرگذشت است ترا 
شادی و غم و خوف و رجا همره نیست 
آن سوی که راه بازگشت است تو را 

 شب کرده فلک روزِ نمود ما را 
بر هم زده صحبت وجود ما را 
ای شب برافروز شبی خانهٔ ما 
تا چشم برآید این حصود ما را 

جنگ است به غیر بینی ما او را 
هر چند که عالم است شیدااو را 
یک خواجه هزار بنده را می‌شاید 
یک بنده نکو نیست دو مولا را 

خلقی که به هم در اختلاطند اینجا 
رخت شرنج بربساطند اینجا 
گر راست روانند و گر کج روشان 
هر سیر که دارند محاطند در اینجا 

هرکس که شناخت جان و جانانش را 
عالم ارضیست گنج پهانش را 
کامل زان کرد ناقصان را تکمیل
تا فهم کنند راز پنهانش را 

هر چند که جان جهان عشق است مرا 
نه قصه و نه بیان عشق است مرا 
این نیست فتیله‌ام که داغ دل است 
مُهریست که بر دهان عشق است مرا 

دیدگاهتان را بنویسید