بگشود در صورت و معنی بر ما 
بگرفت ره دنیا و عقبی بر ما 
ما خود را دیدیم و محو او گردیدیم
هم از ما کرد حق تجلی بر ما 

هر مست که حاضر است ساقی او را 
محو است به وقت هر ملاقی او را
یعنی در عشق آنکه از عالم رست 
کامل شد و نیست هیچ باقی او را 

تا کار طلب تمام شد مردان را 
گشتند سراسر فلک گردان را 
هر چیز که گفتند به وقتش گفتند 
در هر وقتی نمی‌توان کرد آن را 

از گلشن لولاک نه یک حس ما را 
در کوی غمت نه یار و نه کس ما را 
غم نیست که هیچ چیز بهر ما نیست 
ما بهر غم توایم آن بس ما را 

ساقی چو صلا بلند زد بستان را 
پر کرد پیالهٔ تهی دستان را 
کیفیت لعل خود به هشیار بگفت 
این باده حلال کرد مستان را 

خلقی شده بهر تن تعب ده جان را
ناجُسته ز تن جان و ز جان جانان را 
حکمت بس کار بدنما می‌خواهد 
تا نیک شود یکی که نکند آن را 

(۲۰)
هم دیدهٔ مردمی گشائیم ترا 
هم آینه‌وش با تو نمائیم ترا 
ای خواسته خیر بندگان ما را 
خوش باش که خیرخواه مائیم ترا 

این عشق به هر شیوه برازد خود را 
هر لحظه به صد زبان نوازد خود را 
[۵۸]
در عشق به کس مخالفت نتوان کرد 
کُل نتواند که جزو سازد خود را 

گه میگذرد ز نه فلک منظر ما 
گه می‌افتد به پای هر غم سر ما 
آن باده که عرش و فرش مست‌اند ازو 
ساقی ازل ریخته در ساغر ما 

خود را چو شناخت مرد طورخو را
جامع گردید هر بد و نیکو را
او از سخن خلق نرنجد هرگز
زان روی که هست هرچه گویند او را 

دیدگاهتان را بنویسید