از گفتهٔ ما گرفته باری مارا هر کشمکشی که هست و خواری ما را هرصبح زبان حال جوارح پرسد گویند خوشیم اگر گذاری ما را در معبد اخلاص به جز رب ما را نشناخت کسی مذهب و مشرب ما را گفتند به مخلص که نماز شب کن گفتا همه روز نیست جز شب ما را ای ذات تو بینیاز از بازی ما وی خلق تو یاد کارپردازی ما هر کار که ما کنیم درخورد تو نیست خود آنچه تو میکنی سرافرازی ما بنهاده برای عزتی خواریها یعنی که پی تمتعی زاریها حکمت که سما و ارض را پای تهیست نگذاشت خری به دست بیکاریها از ارض نمود سر به سر نشو و نما با پنجهٔ لَا يَـُٔودُهُۥ حِفۡظُهُمَا ما را بربود همت سیر سما چون عظم که گشت قوت پر هما مستی ز می بی غش عشق است مرا جان سرکش و هم سرخوش عشق است مرا اُنسی که مرا از دو جهان وحشت داد داغیست که از آتش عشق است مرا عالم که هزار کار و بار است او را یا خس یا کس حاصل کار است او را این توسن سرکش که فلک میگویند خس پا[ی] مایست و کس سوار است او را در چرخ جز افت و خیز نبود یارا وانسان همه فردا و هراس و آرا ای مرجع و مقصد دو عالم مگذار زین گونه معلق و معوق ما را بحر من اگر هست مغرق همه را هم مژده دهد ز لاتفرق همه را ز آنسان که به عالم رسالت احمد هم ناسخ بود و هم مصدق همه را (۲۱) گشتیم فلکها و زمینها همه را دیدیم جهان کفر و دینها همه را غیر از انسان کسی ندیدیم که او در نقطهٔ علم دارد اینها همه را