از ذات و صفت که در نهفتاند ترا این ارض و سما گفت و شنفتاند ترا یعنی که تو ز پستی و بلندی به دری بل پست و بلند آلت گفتاند ترا هر کس نظر عشق مدد کرد او را شایستهٔ رفعت ابد کرد او را آن شاه جهان حسن چون آینه هر کس برداشت همچو خود کرد او را هستیم وجود جملهٔ اشیاء ما در هر ذره مهر صفت پیدا ما [۶۱] با این همه تشخیص و تعین عالم حقا که تعینی ندارد با ما ای ساقی عشق بیخبر ساز مرا در بیخبری زیر و زبر ساز مرا زین هستی خویشتن ملولم بسیار جامی بده و کسی دگر ساز مرا حسن چون تن و نور دل چو جان است او را چون شهد که کام قدر دان است او را هر چند خوش است معنی اندر خاطر لذت همه موقوف بیان است او را سبحان حکیم این همه فن او را تنزیه ز عالم تو و من او را از پیه بینی ریخته شمع آدم وز شعلهٔ نطق کرده روشن او را خاکاند همه تمنای ترا گو آنکه رسد کوی تماشای ترا در بوی خوش تو اهل دل محو شدند آن کیست که بیند رخ زیبای ترا الای مرا نماند الفت بالا گفتا که به اوج عشق فارغ بالا هر چند نگاه میکنم پیدا نیست نه ارض به زیر و نه سما بر بالا ای طفل بلوغ ده ابد دان او را خالد به مکتب خرد دان او را شخص تو همین مظهر حرفی چند است لوح خود خوان نه عین خود دان او را عالم چه کنی و عالم آرائی را همراز نگشته یار اسرائی را در خانه اگر هزار صورت باشد درمان نکند درد تنهائی را