بس خواه و مخواه و کفر و دین است ترا 
بهر نظری که راه بین است ترا 
می‌کرد کمان به چله غوغای و تیر
می‌گفت که مصلحت در این است ترا 

نوری تو که با خداست پیوند ترا 
بر ظلمت خلق پرتو افکند ترا 
معراج وصال نیست غیر از بودی 
هجران شده هرزه گردی چند ترا 

سرگشته مشو به کوی آمال و گدا
یعنی ز خدا مگرد یک لحظه جدا
تا زنده‌ای این است نصیحت ز من‌ات
در خود مردی ترا سپردم به خدا 

هر کس پیوست جان به جانان او را 
در ارض و سما یکیست سیران او را 
چون نور به خورشید در آویخته است 
پستی و بلندی شده یکسان او را 

از هر سو سیر چون شرار است ترا 
از آتش توحید فرار است ترا 
[۶۲]
دانی که کی است پختگی و آرام؟
آن دم که به وحد خود قرار است ترا 

در دهر که هست آینهٔ جمله نما 
یعنی بد و نیک را نمایند به ما 
جباری خلق هم بر او شد ور نه 
نه کم شد ارض و نه زبون گشت سما

می‌ماند ز پا هستی چون درد مرا 
هر جا دل صاف آب می‌خورد مرا 
این عقل هراسنده نیامد از پی
عشق بی باک هر کجا برد مرا 

معنی فعل است هر بد و نیکو را 
در پردهٔ قول کرده پنهان رو را 
گر می‌خواهی که مرد را بشناسی
در فعل نگاه کن نه در قول او را 

چاک است ز فیض جام او جامهٔ ما 
پاک است ز غیر نام او نامهٔ ما 
چون مهر که شد در او مه انجم گم
عشق آمد و برشکست هنگامهٔ ما 

جهدی که ادا مؤثر افتد چو ندا
ز آنرو که تن است از اثر جان ادا
حکم ار نرود پیش، چه شاه و چه گدا
محض اسمی خواه بت، خواه خدا

دیدگاهتان را بنویسید