ای نام تو تاج سر هر نامه که خوانند
نام تو بخوانند ونشان تو ندانند
گر تیر نظر را بنشانم به نشانی
با کج نظران راست نیاید که کمانند
وصف تو همان است که گفتند و شنیدیم
وین گفت و شنید است که بسیار در آنند
در وصف کمال تو چو درعند همه گوش
سر تا قدم آن‌ها که چو شمشیر زبانند
وین راست روانی که چو تیرند ز کیشت
پر کرده لبالب به زه از شکر دهانند
جان سوختهٔ تاب تجلی جلالت
بنمای جمالت که جهانی نگرانند
بنمای رخت تا که ببینند به تحقیق
جمعی که پس پردهٔ پندار و گمانند
از علم به معلوم رسیدند کسانی
کز پرتو دیدار تو در عین عیانند
دانند یقین راه حسینی و حجازی
کز اهل عراقند و ز شهر همدانند
عالم به تو زنده است نه جسمی و نه جانی
ای جان جهان زنده به تو جان و جهانند
اشیاء که صفت‌های تو را مظهر نورند
در پردهٔ انوار تو پیدا و نهانند
از آب و هوا جرم زمین چون کف دریای
وین هفت فلک بر سر آتش چو دخانند
صحراست مگر چرخ ز بزغاله و بره
یا بحر که در وی همه حوت و سرطانند
اوتاد جبالند کمر بسته به خدمت
وز تیغ بیندوخته زر در دل کانند
گنجور سپهرند یکی بحر و دوم کان
کان هر دو درین رستهٔ‌ بازار دوکانند
جان من تنها چه متاعی‌ست که هر دم
صد قافلهٔ‌ جان به جناب تو روانند
آنان که بخیلند به جان در ره جانان
گر جان عزیزند سبکسار و گرانند
امروز همه ضال و ذلیلند دلیلان
دالند ولی نحس چو دال دبرانند
ناصر چو معانی بیان تو بدیع است
اشعار تو مفتاح معانی و بیانند
تا کی سخن و لاف سخن، ترک سخن گوی
بازان ز خموشی‌ست که بر دست شهانند
از بلبل و قمری اگر احوال بپرسی
گویند که از دست زبان در چه زیانند
خیر است کلید در فردوس، دگر خیر
حوران نشیندی همه خیرات حسانند
یارب به طفیل همه بر بنده ببخشای
تا جمله ز انعام تو محروم نمانند

دیدگاهتان را بنویسید