خط غباری نوشت حسن تو بر خد
پیر خرد را چو طفل تختهٔ ابجد
از خط صورت بخواندم ابجد معنی
ابجد تو کرد فارغم ز اب و جد
نیست دلم را به غیر روی تو مقصود
نیست تنم را به غیر کوی تو مقصد
ابروی‌طاق تو همچو نون مقوّس
چشم سیاه تو همچو عین مصور
خازن تقدیر بسته زان دو لب لعل
پردهٔ یاقوت پیش در منضدّ
افعی زلف تو هیچ دیده ندارد
کز خط سبز تو دیده است زمرد
مد نظرها به قدت از سر مهرت
ظل تو ممدود باد چو الف مد
رنگ گل و طعم شکر است لبت را
یافت دهانت به کام قند مورد
ماه بیفتد ز چرخ پیش چنین روی
سرو در آید ز پای پیش چنین قد
جور تو نزدیک شد که بر دل ناصر
همچو وفاهای او برون شود از حد
کافری از حد مبر وگر نه بنالم
از تو به پیش امیرزاده محمد
مردم چشم ظفر سلالهٔ اقبال
آنکه به تائید حق شده است مؤید
آنکه ز طبع لطیف و خاطر روشن
از دو جهان است همچو عقل مجرد
وانکه شب تیره خال از رخ هندو
می‌برباید به زخم تیغ مهند
حاجت تأکید نیست با تو ولیکن
کرد مرا دفع جون هست مؤکد
سوز تصاعد کند به سوی دماغم
بر رخ زردم زند گلاب مصعد
مهر ندارد جهان به خنجر خورشید
مهد فلک را بخواه عذر ممهد
رأی تو تا ماه گشت و روی تو خورشید
همچو فلک شد اساس ملک مشید
هست مقید به بندگیش در اطلاق
هر چه در آفاق مطلق است و مقید
مجد تو بوئی اگر به خاک رساند
مژده رسد مرده را به روح مجدد
ای به تفاخر در آن مقام که کیوان
می‌کند از خاک آستان او مسند
زهره به بزم تو هست مطرب خوشگوی
ماه به دور تو هست ساقی امرد
هر که سر از خط نامه تو بپیچد
باد رخش چون زبان خامه مسود
سد چو سکندر شدی کز آهن و شمشیر
بر ره یاجوج فتنه ساخته‌ای سد
فرق ز قدر تو تا به اوج فلک نیست
زانکه نهد فرق زیر پای تو فرقد
مدح تو را گر به حبر بحر نویسم
بر طبق آسمان به خط مقرمط
روز ادا پیش آفتاب ضمیرت
گفته نباشم ده از هزار و یک از صد
صد یک درس ثنای تو ننویسد
خامهٔ جلدم به صدهزار مجلد
عرضه دهد بنده یک سخن به حضورت
نک سخن بنده را اگر نکنی رد
مدت یکسال شد که بنده در این شهر
هست دعاگوی بخت و دولت سرمد
رورهٔ غم بسی دیار و یار گرفته
عید طرب را بعید مانده و ابعد
جان برادر ز هجر جان برادر
هر که ببینی به مولد است و مولد
سوسن نطقم ولی چون غنچه پر دل
بسته دهانم نه نیک گویم و نی بد
همسر من از سرکسی‌ست که از عیب (کذا)
باز نداند خواص لعل از بسد
صاحب کسنی شریک شکر من نیست
کو نشاسد شرنگ را ز تبرزد
گر سخنم عسجدی به خواب همی‌دید
بر ورق سیم می‌نوشت به عسجد
غم به دلم مدغمست و دست زمانه
اره نهد بر سرم چو حرف مشدد
تا ازل است و ابد به اول و آخر
در وسط هر دو دور طاق زبرجد
آنچه ترا در ازل رسید ز بخشش
باد ملازم به خدمت تو مؤید
ز آنچه ترا در جهان ز منصب و ملک است
بهتر از این جاودان به خلد مخلد

دیدگاهتان را بنویسید