سرنامه نام خداوند پاک
که پیدا کند آدمی را ز خاک
حکیمی که بی فکرت و بی علل
بپیوست ملک ابد با ازل
خطا پوش مشتی پراکنده حال
عطابخش درماندگان بی سؤال
علیمی که داند همه جزء و کل
به باغ قبولش چه خار و چه گل
خبردار اسرار نفس و روان
شناسندهٔ آشکار و نهان
خدائی که گردنکشان را به سر
در آرد کند چون زمین پی سپر
نگارندهٔ کل موجودها
بر آرندهٔ جمله مقصودها
یکی را بسوزد که سازش بود
یکی را نوازد گدازش بود
همه طالبان را هدایت ازوست
همه بی‌کسان را عنایت ازوست
همو اول است و همو آخر است
همو باطن است و همو ظاهر است
همه او و او از همه ناپدید
به جز چشم او روی او کس ندید
ز ما گفتن او نشاید درست
که سیل اناالحق دوئی را بشست
بر آرد گل از خار و شکر ز نی
برون آرد از چوب خشک آب می
ز یک قطرهٔ آب خاتم کند
ز یک قبضهٔ خاک آدم کند
به قدرت گل مرده را جان دهد
به جان نیز جانی به جانان دهد
شب و روز در جستنش فاخته
همه گفته کوکو و نشناخته
نه در ما هم این روح شهوانی است
که این روح مخصوص حیوانی است
ز حیوانی آن کس امان یافته‌ست
که در ذات خود جان جان یافته‌ست
ز جان نخستین تنت زنده شد
ز جان دوم روح تابنده شد
همو عقل بخشید و رأی صواب
که تابنده قابل شود در خطاب
به جان و خرد مهر او پرورد
به گفتار و کردار ما ننگرد
کلام خدا مصحف احمد است
که پیشش صحف تختهٔ ابجد است
دگر آفرینش که آن کار اوست
غرض ذات اینان ز اظهار اوست
خرد را بدین هر دو مشغول دار
چو دستت دهد دست عزت بر آر
منه پا برون از ره احمدی
گر از خود روی بیخود و مرتدی
خدا را چه سنجی به مقیاس عقل
نشد سفته آن درّ به مقیاس نقل
کجا عارف باغبان شد درخت
شناسای نجار کی گشت تخت
مکن وصف او را تو از خود قیاس
از او معرفت خواه و آنگه شناس
ندارد چو در فعل او اشتغال
در اوصاف او نیست تغییر حال
چو پاکست از این جمله فرد صمد
مساویست او را ازل با ابد
به راه هویت هوائی مرو
بکن بندگی در خدائی مرو
خدا گر به خدمت قبولت کند
به جذبی ز هستی ملولت کند
به کلی چو یابی خلاص از وجود
همه آن نماید ترا کو نمود
ز غیبش نداند کسی ذات او
که از نفی غیر است اثبات او
نه مبدأست او را نه و نه منتها
محال است بی نفی او انتها
گر از هر معین مبرا شوی
به وحدت رسی، بگذری از دوئی
خدا را تو واحد به وحدت شناس
نه واحد چو آحاد کثرت شناس
دو عالم گرفت از وجودش نظام
همه ناقص و ذات پاکش تمام
به اول خدا بود و آدم نبود
به آخر ازو یافت نام وجود
اگر گویمت نقش دریاست این
تعجب مکن مذهب ماست این
نخوانم مرکب، ندانم بسیط
خدای است بر کل اشیاء محیط

دیدگاهتان را بنویسید