زهی ذات تو ز آفرینش غرض
توئی جوهر و آفرینش عرض
توئی سایهٔ آفتاب قِدم
که هم سایه و آفتابی به هم
رخ جان به گرد تن آلودهای
به گل روی خورشید اندودهای
که جان کامل از صحبت تن شود
به خاکستر آئینه روشن شود
ز حسن خود آئینهای ساختند
که خود را در آئینه بشناختند
چو از هر دو عالم تو بودی مراد
چرا میدهی عمر خود را به باد
دریغ است صد گنج با تو نهان
تو مفلس گذشته گدائی کنان
جهان چیست باغی چو روشن چراغ
تو ریحان باغ و خداوند باغ
فلک سر برای تو افراخته
تو خود را ندانسته، نشناخته
کواکب شب و روز در کار تو
ملایک منور به انوار تو
ترا چار عنصر ملازم مدام
در اندیشه تو از برای غلام
ترا یک درخت است شاخش چهار
همه میوهٔ خوب آورده بار
درخت تو سال است زان شاخ فصل
تو اصلی، چه مقصود ازین فرع و اصل
ترا باغبانی که بنشانده است
از او میوهها بر سر افشانده است
تو قانع نشین، دیدهٔ دل گشا
که پیش تو آرند روزی به پای
اگر خویشتن را شناسی و قدر
نگردی دگر بر در شاه و صدر
فصاحت عنان چون ز دستم ربود
بگویم سخن در نهال وجود
درخت وجود تو دارد دو سر
بدان هر دو سر میوهٔ خیر و شر
یکی سر به باطن، دگر در ظهور
یکی سوی نار و دگر سوی نور
ولی پنج شعبه است در هر سری
شنیدم من نکته از سروری
هما پنج مایل سوی جان پاک
ولی پنج دیگر سوی آب و خاک
ترا در جهان پای بند این سرست
اگر ترک این سر کنی بهتر است
بزرگی ازین و حقارت از اوست
که نفس بهیمی عبارت از اوست
گر از هر دو سر بگذری عاشقی
سگان در دوست را لایقی
وگر نفس بر تو شود پادشاه
به دریا درافتی ندانی شناه
ترا حرص و شهوت امیران شوند
دل و جان تو جای شیطان شوند
طمع خوارمندی به روی آردت
هوا مو کشان گرد کوی آردت