گدائی کهن جامهٔ شهرگرد
به من گفت رازی و دریوزه کرد
که جان پدر با خسان در مپیچ
که هرگز منافع نیابی ز هیچ
فرومایه را ساز راحت مده
بدان را نمک بر جراحت بنه
چرا نوش جوئی تو از نیش مار
که گفتت ز حنظل رطب چشم دار
چو دشمن برآرد به قصد تو چوب
سرش را به گرز کیانی بکوب
کنونت که در پا نرفتهست خار
به بازوی شوکت ز بخش برآر
چو راهی گرفتی مرو بیرفیق
که اول رفیق است و آنگه طریق
دو یار موافق به هم در سفر
فشانند گرد غم از یکدگر
دل دوستان کس نجوید چو دوست
که گل را صبا بشکفاند ز پوست
اگر پردهٔ او دگر کس درد
ذبولت پذیرد، خجالت برد
مکن جاهلی را به یاری قبول
که از تو شود روز سختی ملول
به ناکس تو پیمان یاری مبند
که بر گردنش بسته بهتر کمند
مکن رحم بر حالت بد گهر
گرش جان بر آید غم او مخور
که گر رحمت آری تو زحمت بری
خورد خون تو گر غم او خوری
مرا نعمت مال بسیار بود
زر و سیم بیرون ز مقدار بود
یکی بهر کار و دگر زیر کار
غلام از صد افزون و استر هزار
همیشه به هر جا سفر کردمی
متاعی ز هر جانب آوردمی
یکی وقت با کاروانی عظیم
فتادیم در وادئی پر ز بیم
یکی مرد شد در بیابان پدید
که از ضعف جانش به لب میرسید
دو سه روز خورده هوا چون غرو
به قوتی شده جان پاکش گرو
به جز قرص خورشید و رنگ سراب
نه نان دیده بیچاره، نه روی آب
مرا رحمت آمد بر احوال او
روان در قدح کردم آب از سبو
تهی کرد جامی و سیراب شد
طعامش بدادیم و در خواب شد
بر آنجا توقف نکردیم پر
چو برخاست بنشامدمش بر شتر
بگفتم که برگوی احوال راه
که بهر چه افتادی این جایگاه
بگفتا به من بخت بندی گشود
زر و توشهٔ من حرامی ربود
دل از زاری حال او سوختم
ز نعمت چو شمعش برافروختم
سفر کرد با ما دوسه راحله
به شب خواب درتاخت در قافله
گدای فرومایه بر خاست زود
به دزدی همه مال من در ربود
بدین روز افتادنم زاب سبب
همان دزد بیرحم دان ای عجب
الا ای مسافر به صحرای هوش
چرا دزد را میدهی نان و نوش
هوا رهزن تست، آبش مده
اگر میدهی بند طاعت بنه