سکندر که قفل ممالک گشاد
شنیدم که بنیاد شهری نهاد
چو بر ساحل افتاد اقصای شهر
لب بحر زد بوسه بر پای شهر
چو مردم شدندی بر اطراف بام
همه آب دریا نمودی تمام
ارسطو که علمش در آموختی
به انوار عقلش بر افروختی
ز شه خواست یک روز گنجینه‌ای
بگفتا که می‌سازم آئینه‌ای
طلسمی چنان بندم این جایگاه
که خورشید روشن نماید چو ماه
پس از ما کسانی که پیدا شوند
ز آثار ما این ندا بشنوند
که با علم و حکمت چو ما سروران
جهان را گرفتند و رفت از جهان
کسی را ثباتی در ایام نیست
و ز او بهرهٔ ما به جز نام نیست
شهنشه بفرمود دینار و گنج
حکیم اندر آن برد بسیار رنج
یکی آینه ساخت چون آفتاب
تو گفتی بجوشید از چشمه آب
چنانش نهادند بر منظری
که بر تارک آسمان اختری
سیاهی که بهر درُشتی رود
شنیدم که آنجا به کشتی رود
یکی دیده‌بان پیش آئینه بود
چو دیدی کشتی دشمن نمود
دویدی و آئینه برداشتی
سوی دشمن کینه‌ور داشتی
بدین قاعده سالهای دراز
نبودی در آن ناحیت ترکتاز
ترا نیز اگر چشم دل روشن است
خرد آینه، شهر تو این تن است
همه خصم تو آرزوهای تست
که نفس بدت کارفرمای تست
به تیر یقین دیدهٔ نفس دوز
به نور خرد آرزوها بسوز
اگر قول ناصر پسند آیدت
کجا آرزو پای بند آیدت

دیدگاهتان را بنویسید