گر از مایهٔ عشق گویم سخن
مرا آتش دل بسوزد دهن
قضا کیست؟ مأمور فرمان عشق
فلک چیست؟ طاقی ز ایوان عشق
ز عشق است کار جهان را نظام
بنای دو عالم ازو شد تمام
هم او لوح و کرسی، هم او عرش پاک
هم او سقف گردون،‌ هم او فرش خاک
هم او عقل و اندیشه را ره برد
هم او سایهٔ جان به جانان برد
هم او می‌کند جلوهٔ ماه و خور
ازو قابل هستی آمد صور
گمان آیدم کو حق مطلق است
ولی نیست حق، نور ذات حق است
بر عقل تا منزل وصل دوست
ولی محرم اندر سراپرده اوست
چو شمع است انوار او از کمال
برافروخته در سرای وصال
یکی ذره بر خاطر هر که تافت
دگر راحت از زندگانی نیافت
ز لذات این خوان فانی برید
به ایوان نعمای باقی رسید
ز نوری که بر آدم انداخته است
شر و شور در عالم انداخته است
گه از سوی عاشق نموده نیاز
گه از سوی معشوق بوده است ناز
به چشم بتان مستی آموخته است
کباب دل عاشقان سوخته است
چو بستاند از لعل خوبان شراب
به بوئی کند عاشقان را خراب

دیدگاهتان را بنویسید