شبی طوطئی ز آشیان بر پرید
به مأوای خفاش ناگه رسید
همیگفت خفاش اوصاف شب
همه شب نمیآرمد از شغب
که در روز از ضربت تیغ خور
نیابد کسی راحت از خواب و خور
ز آفات گیتی کسی خوش بود
که خالی از آن تشت آتش بود
یکی تیره شمعی است سوزان به روز
به شب اخترانند گیتی فروز
من اندر شگفتم ز مرغان همه
که چون میگدازند به زندان همه
تو آن به که با ما مصاحب شوی
وزان جمع جهال غایب شوی
همیگفت زین سان همه شب فضول
ز قلماش او جان طوطی ملول
چو سلطان گردون علم برکشید
همیگفت طوطی و خوش میپرید
که تو طبع کژ داری و چشم کور
که از دیو نشناختی روی حور
زهی شهربند ملامت شده
برون از طریق سلامت شده
گرت همچو طوطی بود بال زر
به کوری چشم کسان کم نگر
اگر هفت سبعت بود بر زبان
مزن طعنه بر راهب زندخوان
که رشد و ضلالت به حکم خداست
تصرف در این کار کردن خطاست
چو امکان بود نرم گفتن سخُن
در اظهار حق تند خوئی مکن
که هم بر تو لازم بود آن خطا
که خسته شوند از تو خلق خدا
اگر یافتی فیض انوار عشق
ببین پرتوی از نمودار عشق
شنیدم که بر روی خاک کره
بود کعبه چون مرکز دایره
وجودت زمین است محکم اساس
دلت کعبهای اندر او از قیاس
گر آن کعبهٔ خاک و گل اغبر است
ترا کعبه آئینهٔ انور است
پذیرد بلی روشنی عقل و نور
شود نیمهٔ دایره همچو خور
بدان هر دو روی سیاه و سپید
کم و بیش نیک و بد آید پدید
دگر چونکه از عشق یابد شعاع
شود دابره محو در استماع
نبینی که در خانه ذرات مهر
نمایند از سایهای تا به چهر
به صحرا که از سایه یک قطره نیست
ز انور خورشید یک ذره نیست
کسی را که این نور در سر رسد
به هر دم سلامی به دلبر رسد
دلش واقف عشق بازی شود
به گوش نهان ارجعی بشنود
جدا گردد از عقل اغیار بین
نه صلحی بود با کس او را نه کین
چو حیران و مدهوش و شیدا شود
ره آمدن باز پیدا شود
چو بسته شود چشم عقل از جهان
گشاید در دل به گلزار جان
تف عشق چون نیّر اعظم است
وجود تو چون قطرهٔ شبنم است
به بستان در آمد شبی همچو زاغ
بیفتاد شبنم بر اطراف باغ
خروس فلک چون بیامد پدید
همه دانهها را به منقار چید
زمین گردرآبی است در پای عشق
حبابی است گردون ز دریای عشق
بیا تا به هم سوی دریا رویم
ز احوال او هر دو آگه شویم
در آئیم در قعر دریا چو درّ
عجایب ببینیم در بحر پُر
مکان گهر قعر دریا بود
تو در سنگ جوئی ز سودا بود
کسی سرّ این حال با کس نگفت
کس این درّ یک دانه هرگز نسفت
از این راه پنهان کس آگاه نیست
کز اینجا برون آمدن راه نیست
ندیدی که چون قطره دریا بدید
در آمیخت با موج، شد ناپدید
چو اندر هوا بود صد جوش کرد
به دریا در افتاد خاموش کرد
به دریا چو پیوست آن مختصر
شد از حالت قطرگی بیخبر
ندانم ز دریا چه گویم ترا
دل نازنین چون بجویم ترا
از این راز چون استعارت کنم
برون از عیان چون عبارت کنم
به رویش نداری مجال نظر
در آئینه عکس جمالش نگر
چو من ز آتش نیستی سوختم
به جز عشق شمعی نیفروختم
ز آتش خبر دادنم مشکل است
قلم هر چه بنوشت درد دل است
تو دود مرا سوز آتش ببین
عبیر مرا نکهت خوش ببین