به پروانه می‌گفت صاحبدلی
که در عشق دارم قوی مشکلی
تو باید که آن مشکلم حل کنی
که در آتش عشق پر می‌زنی
بگوئی که آشفتهٔ عشق کیست
به عشاق سرمایهٔ عشق چیست
چو صاحیدل این ماجرا عرضه کرد
چنین گفت پروانه با سوز و درد
که چون آید امشب زمان وصال
بت من گشاید نقاب از جمال
بیا تا من این مشکلت حل کنم
همه مجمل تو مفصّل کنم
چو رقاص علوی در این خانقاه
دف صوفیان را بر آویخت ماه
یکی خادم زنگی آمد پدید
ز قندیل خور ریسمان درکشید
یکی شمع افروخت آن نیک مرد
که انوار او ماه را خیره کرد
تو گفتی مرا رمح آمد پدید
ز قندیل خور ریسمان کشید
چو یوسف جمال خود افروخته
ولی همچو موسی زبان سوخته
چو شاهی که بر سر نهد تاج زر
میان رئیسان بر آورده سر
یکی قلعهٔ آهنین کرده فتح
زده بارگاهی به بالا و سطح
پدید آمد از دور پروانه‌ای
به رقص آمده همچو دیوانه‌ای
بسی گشت در زیر و بالای شمع
ببوسید هر دم سراپای شمع
چو یارش بخواند و کرشمه نمود
در آتش در انداخت خود را چو دود
سراسر وجود خودش برفروخت
چو عودی بر آن شمع خوش خوش بسوخت
ندائی بر آمد که ای زنده دل
جوان جوانبخت فرخنده دل
ره عشق بازی همین است و بس
به تحقیق اسرار ناصر برس

دیدگاهتان را بنویسید