یکی عاشقی فرد و آزادهای
شنیدم که شد صید شهزادهای
چو شمع معنبر ز سوز طلب
همیمرد روز و همیسوخت شب
نه با دوست او را گمان وصال
نه در دیده او را نشان خیال
اگر نقش رویش بدیدی به خواب
ز هیبت شدی مرد مسکین خراب
ز بیم غلامان شه نامراد
برفتی بر آن آسمان همچو باد
همه عمر گشتی به کوه و به دشت
بر این ماجرا مدتی بر گذشت
مر او را یکی محرم راز بود
که بر وی در سروری باز بود
بجستی به هر فرصتی خاطرش
بر انفاس خود ساختی صابرش
یکی روز مهر ویاش در کشید
به هر جانبی در طلب میدوید
به ویرانهای اوفتادش گذار
جوان را در او دید افتاده خوار
لب او شده خشک و رخسار زرد
بر آن چهرهٔ زرد بنشسته گرد
به نرمی بگفتش که ای یار من
پراکنده حال دل افکار من
غم و محنت و رنج بسیار شد
همه نقد عمرت در این کار شد
چو وصلت میسر نخواهد شدن
به ترکش بگو، پتک سردی مزن
ترا این فضولی بود ای گدا
که صحبت طمع داری از پادشا
جوابش چنین گفت کای مهربان
که کوس فصاحت زدی در جهان
تو بندی که گفتی مرا در خور است
که در گوش من حلقهای از زر است
ولیک ار بتابم رخ از یار خویش
شوم تا قیامت گرفتار خویش
اگر چند با او نپیوستهام
نه آخر که از خویشتن رستهام
کسانی که بودند ثابت قدم
ز خود دور گشتند و رست از الم
چو با خود نشینی فراق است و شوق
چو از خود گذشتی وصال است و ذوق
مرا این حکایت به عشاق نیست
ز شوریدگان این سخن با یکی ست
که آنجا که عشاق را منزل است
ز وصل و ز هجران کجا حاصل است
ز عشقت گر آبی روان شد به جوی
سبک دست از هر دو عالم بشوی