زهی به غمزد ز ره برده رهنمایان را
گره به کار ز زلفت گره گشایان را
چه غم ز خانه سیاهی تیره بختانش
کسی که چشم سیه کرده دلربایان را
غریب نیست ز من گر غریب شهر خودم
که کرد عشق تو بیگانه آشنایان را
به شوق کعبه چنان میروند رقص کنان
که بر زمین نرسد پا برهنه پایان را
در آن مقام که سیمرغ عقل پر نزند
کنند طعمهٔ زاغ و زغن همایان را
بده ز دست تول زمام کشتی دل
که غیر باد به کف نیست ناخدایان را
طریق زهد ز فیضی مجو که مرشد عشق
نمود راه خرابات پارسایان را