ساقی بده آن دشمن هوش و خرد ما
کآمد ز ازل عشق و جنون نامزد ما
غافل مشو از کسوت ما خاک نشینان
کآئینهٔ خورشید بود در نمد ما
ما سربسر از خلق رضائیم که باری
گر نیک نگویند نگویند بد ما
رسوائی و دیوانگی و شور و ملامت
در مملکت عشق بود چار حد ما
گلزار دل آراست به شرطی که خرامد
نسرین بدن و لاله رخ و سرو قد ما
ما را منگر زیر زمین خفته که پنهان
راهی سوی فردوس رود از لحد ما
ما خود بنبردیم در این معرکه فیضی
وقتی است که همت برساند مدد ما