ای خون شده از لبت جگرها
بر باد ز کاکل تو سرها
دردت که قضا نصیب من کرد
خوب است ولی نه این قدرها
من بی خبرم، خبر ندارم
با یار که گوید این خبرها
صد سنگ ستم رسید زان سرو
خوردیم ز نخل عمر برها
بر اشک فشانیام بسی دید
مه را به ستاره شد نظرها
بیگانه صفت ز بیش من رفت
زینگونه نبود پیشترها
شیرین شده خامههای فیضی
از وصف لبش چو نیشکرها