در «بی یُبصر» است و علاماتش یعنی آثار و اوضاع و مقاماتش.

الآیه:

مَن كَانَ فِي هَٰذِهِ أَعمَىٰ فَهُوَ فِي ٱلأٓخِرَةِ أَعمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِيلا

یعنی الذی ما کانت هذه البصارت له دلیلا، آن بصارت چیست؟ اندکی در بسبار و بسیاری در اندکی دیدن، یکی را صد هزار و صد هزار را یکی دیدن.

رباعی
هر جزو که سرّ خویشتن را بشناخت
از قطرهٔ او محیط کل بیرون تاخت
این راز ز خود طلب نه از این و از آن
سرچشمه به آب عاریت نتوان ساخت

شهد الله انه لا اله الا هو یعنی علم توحید کشفی است، ترک کسب‌ها گو.

رباعی
شمع شهدالله که جز افروخته نیست
در خلق چه دعوی که در او سوخته نیست
یعنی علمی که ره به توحید برد ( تحقیق)
علم ازلی‌ست که علم اندوخته نیست

اول نظری که این بصارت آورده است این است که در عبارت آورده است.

رباعی
پیوسته در این سرای امید و هراس
دارد هر جزء هستی کل را پاس
با هر یکی‌اند جمله بیداران گفت:
من احیاها کانما احیی الناس

جسم اعداد است و در بیابان ضلالب پوئی، و تکی و قلب احد است و محیط همه، یعنی با وجود همه یکی، آن در جهت تشنه لب
مرده از بس که هر سو گردیده و این راه به سرچشمه برده بلک سرچشمه‌ای گردیده، پیش آنان که اهل یقین‌اند اسکندر و خضر
عبارت از این‌اند.

رباعی
خلقند و جز اختلاف بی حاصل نه
یک تن آگاه از جهانِ دل نه
در صحرائی که گردد انعام در او
ره بسیار است هر سو و منزل نه

جسم را ایما اسمی از ایمان کفایت است اما اطمینان قلب هم آیت است

رباعی
در عشق ز خود مرد نهان می‌باید
وز عالم بی نشان نشان می‌باید
علم و فن و عقل و دین تن آراستن است
آرام دل آیت است، آن می‌باید

شخص را غیر از یکی نتوان بود اگر چه دل و جانی است در او همه مراد و مقصود و هوس.

رباعی
با صد طلب و مراد و مقصود و هوس
عمرو زیدیست در تشخس هر کس
دل آیت جانان طلبد، جان ذاتش
وین جسم ضعیف را همین اسمی بس

شخص را بس که مؤمن دانند و کافِر نخوانند از امید و بیم گناه و ثواب. و قلب اخلاص خواهد و از اخلاص آیه و آیت به با
ذات، سؤال و جواب:

رباعی
چون خالص گشت نقد قلب از قلبی
کفرش باطل نمود و ایمان سلبی
در حضرت رازدان چو اینست قبول
لم تؤمن را لیطمئن قلبی

از یکی به همه رسیدن و مردم شدن صدبار به که در همه گم شدن.

رباعی
کل جزو نمود مرد را تا لافی‌ست
در قطره محیط دید هرکو صافی‌ست
از صد نبی و ولی بری نام چه سود
گر بشناسی همین یکیت کافی‌ست

موعظه:

اتفاق امری‌ست توفیقی، فتح و ظفر را باعث و اختلاف رسمی‌ست لجوجی خبیثی، و لجوجی را وارث بلکه در چشم آنانکه از حق
نامنصرف‌اند، غافلان متفق به از عاقلان مختلف‌اند.

رباعی
در عالم مختلف که کام دل نیست
جز با همه‌ات یکی شدن منزل نیست
صد نغمه اگر مخالف هم باشند
از هیچ کدام حالتی حاصل نیست

فکر خود همه را یافتن و شناختن است و ذکر این و آن خود را کم ساختن است.

رباعی
جز فکر و خلا مجو به عالم دیگر
شادی دگرست آری و غم دیگر
همچون کوری به بیشه‌ای سرگردان
این خلق همه گمند در هم دیگر

جمعیت در نظر مرد جامع است نه در کثرت خلق طامع.

حکایت

صاحب نظری با جمعی به راهی میگذشت پوست هندوانه از آفتاب مطوی دید، متحیر گشت، گفتند پوست هندوانه‌ای چه وسع دارد که چون تو صاحب نظری را حیران دارد؟

گفت من در این پوست هندوانه بر قیامتی میگذرم و شافع و مشفوعی در نظر حق جلّ و علا مینگرم، قیامت عبارت از روزیست که افشای هر راز شود، یعنی رسیده و نارسیده و سره و ناسره ممتاز شود، هندوانه را چون بریدند ازین حال و احوال حکایت و روایت میکند و بیرونش چون آفتاب آشناست درون را که محجوبست حمایت میکند و میگوید که امروز آشنائی خوبست چرا که مرد فردا محجوبست.

رباعی
از هر حالی در نظر بینائي
بنمود جهانی و جهان آرائي
در یک شمه بسی تماشا درجست
بتوان دیدن ز روزنی صحرائی

حکایت

بوالهوس متکبری از درویش مبصری بعد از آنک بسیار صفت خود کردی، طلب معرفت خود کرد، اتفاقا مگسی با شکم و پشت رنگین
بر دست درویش نشست، درویش گفت که این مگس رنگین کثافت پرست ترا معرف شد و آنچنان که هستی وانمود.

گفت: مگس را چه حد تعریف من تواند بود، اگر هست بگو بینم راست میگوئي یا نفس دروغ گوئی هر چه خواست میگوئی.

گفت: میگوید که این بوالهوس حق را خواسته نیست که غیر از شکم و پشت چیزی بدو آراسته نیست. این صفت مخصوص تو نیست،
غمگین مباش بلک خلقی با وجود لاف ادیان چنین‌اند در معاش. این سخن من نیست، پند حق است که با تو در مقام وقت است تا
در شهوات غرقه نباشی یعنی ازین فرقه نباشی.

رباعی
نه پیرو دین‌اند و نه خواهان علوم
بر اکل و نکاح‌اند همه کرده هجوم
حاصل که نمانده است در خلق ظلوم
غیر از شکم و پشت امام و ماموم

آن بوالهوس گفت که انبیاء و اولیاء اکل و نکاح فرموده‌اند و همه والد و مولود یکدیگر بوده‌اند، این اعتراض تو بسیار به محل نیست و ایشان را موافق علم و عمل نیست.

درویش گفت: که ایشان محو یقین‌اند نه همچو تو محو همین‌اند، توحید در خلوت کار ایشان تمام است، این چند روزه معاش مصلحت و مدارای عام است و مقصود از یلد و یولد ظهور احدست و هر چه غیر از احد است مشت خاک لحدست و هر چه هست مقصودی دارد و آن مقصود راه به وجودی میدارد.

رباعی
آنان که ره از غم به طرب می‌پرسند
در کثرت عبد و حد رب می‌پرسند
از دنیا و دین مراد او مقصود اوست
هر فتنه و شور را سبب می‌پرسند

بوالهوس گفت: راست میفرمایند، بلاغت همین باشد اما این‌ها امکان کسی هست که مُوحد و اهل دین باشد.

رباعی
شوری دیدم چو گلهٔ خر در دشت
با هم به خروش آمده چون طشت از طشت
یک کس پرسید اصل و خندید و گذشت
یک کس حیران شد و یکی از اینان گشت

درویش گفت: که آن موحد نیز چنین خواهد گفت، اگر سخن از دین و یقین خواهد گفت:

رباعی
هان محو احد شو، این یلد یولد چیست؟
غیر از توحید در احد، جز رد چیست
گفتی یمکن که مردی آید به ظهور
او نیز همین گوید اگر نه خود چیست

هیچ میدانی که عالم چیست و آدم کیست؟ آن چرا و این کراست؟

مثنوی
تو ز عالم همین نامی شنیدی
ز آدم نیز جز شخصی چه دیدی؟
بیا و شرح کن آن را و این را
وگر نه بشنو و بگذار کین را

عالم فعلیست در میان دو قول، قول خاصی و قول عامی لاحول، قول خاص که در اول است قول خداست که از صوت و حرف جداست. اذا اراد الله شیئاً ان یقول له کن فیکون، این به صوت و حرف نبوده است بلکه صوت و حرف ازو موجودست و قول عام که در آخر است آن است که هرچه به فعل آید آن گوید، روز را روز،‌ و شب را شب،‌ و سخت را سخت،‌ و آسان را آسان گوید و آدم آن است که این هر دو قول با اوست،‌ هم ولی آن سو و هم نبی این سوست.

رباعی
هم داده ز کان کن دو عالم را طول
هم تذکره آن را به زبان لا حول
هر چند نگاه میکنم یک راز است
کز قول به فعل آید و از فعل به قول

انسان اگر عارف وقت خود شود باطن او ولایت و تنزیه است و ظاهر او نبوت و تشبیه است. آنکه ظاهر را آثار باطن دید ولی‌ست که از باطن به ظاهر راه یافت و آنکه باطن را آثار ظاهر دید نبی‌ست که از ظاهر به‌ باطن شتافت.

نظم
همی گوید همیشه مرد فاطن
که ظاهر نیست جز عنوان باطن
زند ظاهر به باطن متصل دست
بلی هر فرع با اصلست پیوست

و آنک همه ظاهر دید و باطن نشناخت حکیم است که غیر از این وجودی نیافت.

نظم
ز کوری مرد رَه از چَه نداند
که از ظاهر به باطن ره نداند

وجود هیچ ازو بیرون نیست، دایره‌ایست که انسانش خط پایانیست و از آن مابین بودن مقامش قاب قوسین است. شاه سوران که درین میدان سمند بیان میرانند قوس را تنزیه وجوب و علم میدانند و قوسی را تنزیه وجوب و علم میدانند و قوسی را تشبیه  و امکان و عالم میخوانند.

رباعی
تشبیه چو اتصال تنزیه شناخت
گویا که رسول سر به معراج افراخت
چون برزخ تشبیه توئی و تنزیه
معراج حقیقی به خود باید ساخت

تو با شاهد وصال خود پیوند گوهر کسی خیالی می‌بند

رباعی
یک کس گوید جهان ندارد غایات
یک کس گوید شهیست و اینش رایات
کس هیچ ندید غیر عالم اما
یک کس همه ذات دید و یک کس آیات

حاصل که انسان غایت سیر عالم است هر چند که حالی‌ست آدم و خاتم‌ست.

رباعی
احوال شناسان که نبودند احول
در حال رسیدند به حق عز و جل
و آن‌ها که ز حال بی‌خبر مسخ شدند
ماندند میان ماضی و مستقبل

بل حق است که ظاهر و باطن عالم است و انسان واسطه‌ای بیش نیست. هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن. درویش نیست اگر یکدم هوا نباشد که باهرست یک متنفس نمی‌ماند و این ظاهر است.

رباعی
عالم که حکیم خوانده آن را ازلی
آن ذات خفی‌ست خویش را کرده جلی
یک لحظه نباشد ار هوائی جانبخش
دم برناید نه ز نبی،‌ نه ز ولی

بلک هر عنصری آنچه در حد ربوبیت است به تقدیم میرسانند و شخص می‌شوند و شخص را از برد و عطش و اختناق و انتشار و جوع و غذا میرهانند، آسمان و زمین، پدر و مادر ناشده، فرزند شایسته که انسان است وجود نمی‌یابد، بلکه یکدم و یک لحظه نیز مجال نمود و امکان بود نمی‌یابد.

رباعی
غافل که نه سلطان قدر میخواهد
زین ارض و سما نه ره به در میخواهد
بر تخت نشانند اگر طفلی را
او دامن مادر و پدر میخواهد

بعضی بر این‌اند که غیر از انسان موجودی نیست و اگر هست محض توهم و نمود است و او را بودی نیست و افلاک با این همه
صولت از عقل آثار ندارد چرا که ادراک و افلاک راحت و آثار ندارد.

رباعی
عالم همه هیچ غیر این بند در او
کانکس که برون از همه دلبندد در او
با این همه صولت فلک چیزی نیست
جز بود و نبود عاجزی چند در او

انسان چون محض راحت و آزار است، لایزال در دفع آزار و سبب راحت میداند، عقل میخواند.

رباعی
مسکین انسان بس که اسیر خویشی
بر خویش زمانی نگرفتی پیشی
جسمی‌ست تمام آلت درد ترا
عقل و جانی همه دوا اندیشی

و علامت عقل خلقهاء حمیده‌اند و بهترین خلقهای حمیده را دیده‌اند و قرآن که رحمة للعالمین است و دستگیر هر جوان و پیر است مر انسان کامل را در حفظ انسان ناقص تدبیرست، و در حقیقت افلاک محیط انسان نیست بلکه انسان محیط افلاک است و این پنهان نیست.

رباعی
نبود به خود این عالم امکان پیدا
بل در تو و گفت و دید توست آن پیدا
سبحان الله که ساخت نُه دایره را
در خود گُم و در نقطهٔ انسان پیدا

حاصل انسان علت غائی است و در غایت پنهانی و پیدائی‌ست و آینهٔ خدای نمائی‌ست

رباعی
انسان اصل ارض و سما می‌بینم
وز ارض و سماش مدعا می‌بینم
حبی شجری داد و شجر بار او را
من کیستم آنکه این ادا می‌بینم

با وجود صغر جثه بیش است که افلاک با این عظمت ازو معلق است و هر صنعتی که صانع را در آن هست بی بصارت او مغلق و معوق است، چرا که بی او نمود ندارد بلکه بود و وجود ندارد.

رباعی
این چرخ و فلک که جز به پوی و تک نیست
جز سیر تواش هم تک و مستمسک نیست
در کارگه جهان که صنع است همه
یک شمه برون ز آدمی مُدرک نیست

از فضل و کمال اوست که او را خدا گفته‌اند و خارج او در ربی نپذیرفته‌اند، اگر چه در شخص و رویت عاجز و قاصر است در عقل و رأی قوی و قادرست.

رباعی
مجنون صفتی دیدم بس بالا دست
عاقل ولدی زاده ولی عاجز و پست
مجنونی و او از عدم بیم و امید
عقل ولد از سود و زیانیش که هست

میگویند که اگر جان در این ولد ازلی بودی بایستی که او را هیچ ضرب و کسری ضرری ننمودی و از هر ترقی و تنزلی پاک بایستی و از طفلی تا پیری بر یک ادراک شایستی، پس معلوم شد که او چون نبات خود روست و عقل و جان او همان جوهر طبع اوست، به زهری خسته و مرده و به قندی زنده و به اکل و شربی زندگی توانستی بی دید و شنید ورزش کارها داشتی و به بسطی خوشحال و فصیح و به قبضی علیل و مریض و به اسهالی صحیح و سلیم، به لقمه‌ای مطمئن و تسلی و سیر و به جرعه‌ای سرخوش و مست و دلیر در خرمی و جوانی زنده و در پژمردگی و پیری مرده، این نکته کسی شناسد که به خود پی برد، چنانکه گوید:

رباعی
آنان که اساس کار بر زرق نهند
آیند و میان تن و جان فرق نهند
بر فرق نهم خروس می راپس ازین
گر همچو خروسم اره بر فرق نهند

هم در حق او نموده و فرموده اند

رباعی
جز جوهر عقل و طبع جان ظن نبری
چون تنت که بوی و رنگ او زو نگری
بیرون زین تن که آب و خاکش شمری
یک نکته نه قدسی شنوی نه بشری

ای پسر کفر و دین آثار یک قلمند و همچو سر و تن لازم و ملزوم همند و لااله الا الله حاصل این رقمند.

مثنوی
پیش چشم او که از راز آگهی‌ست
دو جهان یک لا اله الاللهی‌ست
لا اله کفر تا نبود نخست
کی شود الا الله ایمان درست

گاهی صد طلب را نه یک دشنام آید و گاه بی طلب صد کام آید. طالب صادق را درین حیرت رباعی رو داد و آن را به نزد عارف کاملی فرستاد:

رباعی
غیر از یأسی ندیدم از هر سودش
جز یأس ز اثباب وجود جودش
یعنی بسیار گشتم و کم نامد
ظن نابودش از یقین بودش

عارف از کمال معرفت حال کرد و این رباعی در جوابش ارسال کرد:

رباعی
هر چند که بیش و کم و شادی و غم است
حکمی‌ست وجود را که آن بر عدم است
چه ظن، چه یقین تو، چه نابود و چه بود
بر لوح بیان از قلم او رقم‌ست

تا آن قلم هست این رقم هست، چنانکه تا جان هست تن هم هست، این صفتی چند که از ظاهر حق روی نمود غیر از پرتو انوار ظن
او نبود، تا این محسوس و مبیّن و آن منعکس مُبرهن شود.

رباعی
از هر که خیال و خواب برداشته شد
حق دید و زو حساب برداشته شد
ظاهر عالم باطن درک عالمِ
انسان بر رخ حجاب برداشته شد

عقل میگوید که حق را چون دید؟ در خلوت درون دید یا در انجمن بیرون دید؟

و تاانسان هست اینچنین است و اینچنین می‌باید تا یک ذات به چندین آیات بنماید، آندم که درین میان محو شد، ذات یکیست با آیت و یکی الله است بی حد و غایت.

رباعی
تا ذات چو مصباح تجلی‌خواه است
زیت آیات را سوی او راه است
این ظاهر و باطن نبی‌اند و ولی‌اند
چون هر دو به هم یکی شود الله است

باطن از ظاهر مُنوّر و مُبین است   چنانک مصباح از زیت روشن است.

رباعی
در آینه جهر ز هر خواه و نخواه
جهدی که به سرّ خویشتن یابی راه
ظاهر نشده ممّد باطن کوری‌ست
بی زیت نبی خفی‌ست مصباح الٓه

انسان هر چه میبیند و میگوید و می‌یابد نور تنزیه است که به لوح تشبیه می‌تابد، شخص و آئینه و عکس می‌نمایند و نمی‌پسندند،‌ و ابصار نمی‌نمایند، امّا همه را در می‌یابند و رد میکنند و می‌گزینند، بیش آنکه اهل تاویل است در اجمال که اهل تفضیل است. مهدی همه را دیدن و خود را ننمودن است و دجّال هیچ ندیدن و همه را تماشاگاه بودن است در سیر آنکه نه مشرک است. هر مُدرِک دلیل مُدرَکست.

رباعی
عالم جائی‌ست و اندرو آئین‌ها
آدم شخصی به او هویدا این‌ها
این هر دو به جز دیده و مدرک نشدند
آن بینش و درک گو مراد دین‌ها

اینست که عالم و آدم‌‌ نیست، همین لحظه درتافت که عالم و آدم را دریافت.

رباعی
گر مرد از بد، گر از نکو میگوید
از نفخ حکیم راز مگو میگوید
یعنی در هر چه شرح کرد انسانی‌ست
مشروح به جز همانکه او میگوید

حاصل هر لحظه ترا میجوید و به زبان حال میگوید:

رباعی
از کون و مکان جذبهٔ تجرید توام
در جهد جهانِ قدس تائید توام
ای دیده همه عالم و آدم فانی
باقی به منی و من در آن دید توام

مُدرَک دین را قوتست، مدرِک طاغوتست،‌به آن استمساک کن، ازین خود را پاک کن.
من یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی لانفصام لها و الله سمیع علیم، غیر از خالق وجود را متهم است، هر چند که عالم است و آدم عدمست. هر چیز که هست قابل کسر و فنا در راه خلیلان حقیقت صنم است. هرچه در عالم
عبارت و اشارت است از پی انعکاس بصارت است.

رباعی
ای آنکه نه یکدمت بصر میخوابد
گاه این نفع و گه آن ضرر می‌یابد
نوریست ترا که از پی اظهارش
هر دم برِ عالم دگر می‌تابد

فرشته با آن نور و صلاح و پاکی مینمود، پی ظلمت فساد آدم حق را مظهر نتوانست بود همچو آینه که با آن صفا تابشی به آن کدورت نیافت طاقت نگاه داشتن هیچ صورت نیافت.

رباعی
انسان که ملک را به فسادش کین بود
غافل که فساد او صلاح دین بود
شد مظهر عدل و علم و ظلم و جهلش
در پردهٔ راز انّی اعلم این بود

تو می‌بینی که حرفی چند به هم می‌پیوندد و معانی صورت می‌بندد و بنیاد کار می‌نهد و تغییر کردار میدهد با این همه از حدّ بیرون و از عد افزون نیستند.

رباعی
دیدست که دارد سخن و فهم سخن
خواهی به سخن فصیح، خواهی الکن
این حرف جماد دون شد از حد بیرون
هرچند که دید جان و قیدش در تن
یعنی از آن کلمات ساخت و کارهاپرداخت.
[رباعی]
خواجه غلامی که فرستد به کار
گویدش این را ببر، آن را بیار
جز سخن اینجا نبود کام و گام
گر چه بود آمد و رفت از غلام

این همه از اثر آن بصر است که ترا بر نطق تو که حقیقت تست نظر است. تو می‌بینی که آدمی بیجا، حتی به هیچ سو عازم نیست بلکه گردیدن افلاک لازم نیست چرا که همه برای رفع حاجات اویند و حاجات باعث مناجات اویند بلکه تا آدم نیست اثری از عالم نیست.

رباعی
انسان ز جهان غیب چون روی بنمود
این عالم و هرچه در وی آمد به وجود
سبحان الله که ساخت حاجتمندی
گوهر چیزیکه خواست هم با او بود

بلکه عرض حاجت زبان حکمت اوست که ارض و سما در خدمت اوست.

رباعی
هرکس روزی ز کبریا میجوید
باران می‌بارد، همین گیا می‌روید
نه نه به زبان عجز حاجتمندان
با ارض و سما حق انبیا می‌گوید

که اگر به فنای خود واگردد افلاک و هرچه در اوست هبا گردد.

رباعی
با باد غنای او فلک بود چو گرد
از حاجت خلق مگر گرد آورد
سلطان چو فقیر خواهد از وی نرمد
با اوش فقیرانه سخن باید کرد

این‌ها همه اثر آن بصر است که عالم و آدمش مختصر است، تا به این بصر بینا نیستی غیر از خاشاک صحرا نیستی،‌ بی این بصر ترا یقین نیست بلکه خبر از عالم دین نیست.

رباعی
گر من نه بر آسمان دین می‌بودم
مشت خس و خاشاک زمین می‌بودم
آنم که ببیند که من می‌بینم
ای واویلا اگر من این میبودم

اینجا نرسیده‌ای و اینچنین ندیده حکیم که در دین مردود است و عالمش قدیم نمودست برتو فایق است و این نه لایق است،
چنانکه میگوید:

بیت
پشه کی داند حدیقه از کی است
کو بهاری زاد و مرگش در دی است

ندانست از غایت نادانی که بی بصارت انسانی نه حدیقه و بهار و دی پیداست و نه پشه و زاد و مُرد و کودکی او هویداست. متصل جهان ازین بصر تو است چنانکه آفتاب را پرتو است. توئی که بی اجرام آسمانی هیچ نمی‌بینی و نمی‌دانی بل یکقدم نمیتوانی، این از آن بصر پاک است که آسمانش پست چون خاکست و ترا بر بصر ادراک است.
الٓایه: لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار، هر رفته و آینده صاحب این بصر را حالت بلک اوست که در سر احوال است.

رباعی
هر حال به حال من مرا عرفان داد
ظلمت را هم به چشمهٔ حیوان داد
جز نقطهٔ این دایره را اصلی نیست
یک کس خبر آدم و خاتم زان داد

ای پسر اول کسب این بصارت کن آن گاه همه عالم را اسباب عبارت کن

رباعی
ایزد که به دید او توان دید او را
آن گاه به هر چیز عیان دید او را
غیر از عالم حکیم موجود ندید
نشناخت که از کجا است آن دید او را

و اگر یک لحظه پرتو حق از انسان بیرون نتابد نه از خود و نیز از اول و آخر خود اثر یابد.

رباعی
حق داده خبر گر عملی کردی بینی
واگرد به او چه رو به ان وا بینی
جز پرتو معشوق ازل چیزی نیست
هر چند به مرآت ابد می‌بینی

وه چه گفتم تو کیستی و صاحب چیستی، همه اوست، آیتش تو مظهری، غایتش از عالم که بسی سرگذشت دارد، و او هر زمان به خود باز گشت دارد.

رباعی
گاهی به جمال حسنت آرا گردد
گاهی به جلال توبه فرما گردد
هم اوست مراد او بدانگونه که شخص
در آئینه بیند و به خود واگردد

این جمال و جلال درست اگر انسانی پدید تست.

العلامه: تو می‌بینی که از خداوند کریم در قرآن حکیم آمده الایه: سبع بقرات ثمان یاکلهن سبع عجاف. اشارتست که هفت سال یُسر ذخیره نهید الّا آنچه خورید تا هفت سال عُسر آن را بکار برید. سال را به گاو تمثیل کرده که خلق در آن آب و علفی خورده. هر گاه خلقی را در سالی آنچه خورند گاوی دانند تو در میان کیستی؟ و ترا چه خوانند مگر به آن بصر باشی که فرادید، یعنی همه را گاوی در چرا دید.

یک پاسخ

  1. [بی یبصر. [ ی ُ ص ِ ] ( ع جمله فعلیه ) ( از: ب + ی متکلم + یبصر، فعل مفرد مضارع ) به من می بیند. به وسیله من می
    بیند :

    رو که بی یسمع و بی یبصر تویی
    سر تویی چه جای صاحب سر تویی.
    مولوی.

    مأخوذ است از حدیث «و مایزال عبدی یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر
    به ». ( احادیث مثنوی فروزانفر ص 18 و 19 ).
    ]

دیدگاهتان را بنویسید