در «بی یُبصر» است و علاماتش یعنی آثار و اوضاع و مقاماتش.
الآیه:
مَن كَانَ فِي هَٰذِهِ أَعمَىٰ فَهُوَ فِي ٱلأٓخِرَةِ أَعمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِيلا
یعنی الذی ما کانت هذه البصارت له دلیلا، آن بصارت چیست؟ اندکی در بسبار و بسیاری در اندکی دیدن، یکی را صد هزار و صد هزار را یکی دیدن.
شهد الله انه لا اله الا هو یعنی علم توحید کشفی است، ترک کسبها گو.
اول نظری که این بصارت آورده است این است که در عبارت آورده است.
جسم اعداد است و در بیابان ضلالب پوئی، و تکی و قلب احد است و محیط همه، یعنی با وجود همه یکی، آن در جهت تشنه لب
مرده از بس که هر سو گردیده و این راه به سرچشمه برده بلک سرچشمهای گردیده، پیش آنان که اهل یقیناند اسکندر و خضر
عبارت از ایناند.
جسم را ایما اسمی از ایمان کفایت است اما اطمینان قلب هم آیت است
شخص را غیر از یکی نتوان بود اگر چه دل و جانی است در او همه مراد و مقصود و هوس.
شخص را بس که مؤمن دانند و کافِر نخوانند از امید و بیم گناه و ثواب. و قلب اخلاص خواهد و از اخلاص آیه و آیت به با
ذات، سؤال و جواب:
از یکی به همه رسیدن و مردم شدن صدبار به که در همه گم شدن.
موعظه:
اتفاق امریست توفیقی، فتح و ظفر را باعث و اختلاف رسمیست لجوجی خبیثی، و لجوجی را وارث بلکه در چشم آنانکه از حق
نامنصرفاند، غافلان متفق به از عاقلان مختلفاند.
فکر خود همه را یافتن و شناختن است و ذکر این و آن خود را کم ساختن است.
جمعیت در نظر مرد جامع است نه در کثرت خلق طامع.
حکایت
صاحب نظری با جمعی به راهی میگذشت پوست هندوانه از آفتاب مطوی دید، متحیر گشت، گفتند پوست هندوانهای چه وسع دارد که چون تو صاحب نظری را حیران دارد؟
گفت من در این پوست هندوانه بر قیامتی میگذرم و شافع و مشفوعی در نظر حق جلّ و علا مینگرم، قیامت عبارت از روزیست که افشای هر راز شود، یعنی رسیده و نارسیده و سره و ناسره ممتاز شود، هندوانه را چون بریدند ازین حال و احوال حکایت و روایت میکند و بیرونش چون آفتاب آشناست درون را که محجوبست حمایت میکند و میگوید که امروز آشنائی خوبست چرا که مرد فردا محجوبست.
حکایت
بوالهوس متکبری از درویش مبصری بعد از آنک بسیار صفت خود کردی، طلب معرفت خود کرد، اتفاقا مگسی با شکم و پشت رنگین
بر دست درویش نشست، درویش گفت که این مگس رنگین کثافت پرست ترا معرف شد و آنچنان که هستی وانمود.
گفت: مگس را چه حد تعریف من تواند بود، اگر هست بگو بینم راست میگوئي یا نفس دروغ گوئی هر چه خواست میگوئی.
گفت: میگوید که این بوالهوس حق را خواسته نیست که غیر از شکم و پشت چیزی بدو آراسته نیست. این صفت مخصوص تو نیست،
غمگین مباش بلک خلقی با وجود لاف ادیان چنیناند در معاش. این سخن من نیست، پند حق است که با تو در مقام وقت است تا
در شهوات غرقه نباشی یعنی ازین فرقه نباشی.
آن بوالهوس گفت که انبیاء و اولیاء اکل و نکاح فرمودهاند و همه والد و مولود یکدیگر بودهاند، این اعتراض تو بسیار به محل نیست و ایشان را موافق علم و عمل نیست.
درویش گفت: که ایشان محو یقیناند نه همچو تو محو همیناند، توحید در خلوت کار ایشان تمام است، این چند روزه معاش مصلحت و مدارای عام است و مقصود از یلد و یولد ظهور احدست و هر چه غیر از احد است مشت خاک لحدست و هر چه هست مقصودی دارد و آن مقصود راه به وجودی میدارد.
بوالهوس گفت: راست میفرمایند، بلاغت همین باشد اما اینها امکان کسی هست که مُوحد و اهل دین باشد.
درویش گفت: که آن موحد نیز چنین خواهد گفت، اگر سخن از دین و یقین خواهد گفت:
هیچ میدانی که عالم چیست و آدم کیست؟ آن چرا و این کراست؟
عالم فعلیست در میان دو قول، قول خاصی و قول عامی لاحول، قول خاص که در اول است قول خداست که از صوت و حرف جداست. اذا اراد الله شیئاً ان یقول له کن فیکون، این به صوت و حرف نبوده است بلکه صوت و حرف ازو موجودست و قول عام که در آخر است آن است که هرچه به فعل آید آن گوید، روز را روز، و شب را شب، و سخت را سخت، و آسان را آسان گوید و آدم آن است که این هر دو قول با اوست، هم ولی آن سو و هم نبی این سوست.
انسان اگر عارف وقت خود شود باطن او ولایت و تنزیه است و ظاهر او نبوت و تشبیه است. آنکه ظاهر را آثار باطن دید ولیست که از باطن به ظاهر راه یافت و آنکه باطن را آثار ظاهر دید نبیست که از ظاهر به باطن شتافت.
و آنک همه ظاهر دید و باطن نشناخت حکیم است که غیر از این وجودی نیافت.
وجود هیچ ازو بیرون نیست، دایرهایست که انسانش خط پایانیست و از آن مابین بودن مقامش قاب قوسین است. شاه سوران که درین میدان سمند بیان میرانند قوس را تنزیه وجوب و علم میدانند و قوسی را تنزیه وجوب و علم میدانند و قوسی را تشبیه و امکان و عالم میخوانند.
تو با شاهد وصال خود پیوند گوهر کسی خیالی میبند
حاصل که انسان غایت سیر عالم است هر چند که حالیست آدم و خاتمست.
بل حق است که ظاهر و باطن عالم است و انسان واسطهای بیش نیست. هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن. درویش نیست اگر یکدم هوا نباشد که باهرست یک متنفس نمیماند و این ظاهر است.
بلک هر عنصری آنچه در حد ربوبیت است به تقدیم میرسانند و شخص میشوند و شخص را از برد و عطش و اختناق و انتشار و جوع و غذا میرهانند، آسمان و زمین، پدر و مادر ناشده، فرزند شایسته که انسان است وجود نمییابد، بلکه یکدم و یک لحظه نیز مجال نمود و امکان بود نمییابد.
بعضی بر ایناند که غیر از انسان موجودی نیست و اگر هست محض توهم و نمود است و او را بودی نیست و افلاک با این همه
صولت از عقل آثار ندارد چرا که ادراک و افلاک راحت و آثار ندارد.
انسان چون محض راحت و آزار است، لایزال در دفع آزار و سبب راحت میداند، عقل میخواند.
و علامت عقل خلقهاء حمیدهاند و بهترین خلقهای حمیده را دیدهاند و قرآن که رحمة للعالمین است و دستگیر هر جوان و پیر است مر انسان کامل را در حفظ انسان ناقص تدبیرست، و در حقیقت افلاک محیط انسان نیست بلکه انسان محیط افلاک است و این پنهان نیست.
حاصل انسان علت غائی است و در غایت پنهانی و پیدائیست و آینهٔ خدای نمائیست
با وجود صغر جثه بیش است که افلاک با این عظمت ازو معلق است و هر صنعتی که صانع را در آن هست بی بصارت او مغلق و معوق است، چرا که بی او نمود ندارد بلکه بود و وجود ندارد.
از فضل و کمال اوست که او را خدا گفتهاند و خارج او در ربی نپذیرفتهاند، اگر چه در شخص و رویت عاجز و قاصر است در عقل و رأی قوی و قادرست.
میگویند که اگر جان در این ولد ازلی بودی بایستی که او را هیچ ضرب و کسری ضرری ننمودی و از هر ترقی و تنزلی پاک بایستی و از طفلی تا پیری بر یک ادراک شایستی، پس معلوم شد که او چون نبات خود روست و عقل و جان او همان جوهر طبع اوست، به زهری خسته و مرده و به قندی زنده و به اکل و شربی زندگی توانستی بی دید و شنید ورزش کارها داشتی و به بسطی خوشحال و فصیح و به قبضی علیل و مریض و به اسهالی صحیح و سلیم، به لقمهای مطمئن و تسلی و سیر و به جرعهای سرخوش و مست و دلیر در خرمی و جوانی زنده و در پژمردگی و پیری مرده، این نکته کسی شناسد که به خود پی برد، چنانکه گوید:
هم در حق او نموده و فرموده اند
ای پسر کفر و دین آثار یک قلمند و همچو سر و تن لازم و ملزوم همند و لااله الا الله حاصل این رقمند.
گاهی صد طلب را نه یک دشنام آید و گاه بی طلب صد کام آید. طالب صادق را درین حیرت رباعی رو داد و آن را به نزد عارف کاملی فرستاد:
عارف از کمال معرفت حال کرد و این رباعی در جوابش ارسال کرد:
تا آن قلم هست این رقم هست، چنانکه تا جان هست تن هم هست، این صفتی چند که از ظاهر حق روی نمود غیر از پرتو انوار ظن
او نبود، تا این محسوس و مبیّن و آن منعکس مُبرهن شود.
عقل میگوید که حق را چون دید؟ در خلوت درون دید یا در انجمن بیرون دید؟
و تاانسان هست اینچنین است و اینچنین میباید تا یک ذات به چندین آیات بنماید، آندم که درین میان محو شد، ذات یکیست با آیت و یکی الله است بی حد و غایت.
باطن از ظاهر مُنوّر و مُبین است چنانک مصباح از زیت روشن است.
انسان هر چه میبیند و میگوید و مییابد نور تنزیه است که به لوح تشبیه میتابد، شخص و آئینه و عکس مینمایند و نمیپسندند، و ابصار نمینمایند، امّا همه را در مییابند و رد میکنند و میگزینند، بیش آنکه اهل تاویل است در اجمال که اهل تفضیل است. مهدی همه را دیدن و خود را ننمودن است و دجّال هیچ ندیدن و همه را تماشاگاه بودن است در سیر آنکه نه مشرک است. هر مُدرِک دلیل مُدرَکست.
اینست که عالم و آدم نیست، همین لحظه درتافت که عالم و آدم را دریافت.
حاصل هر لحظه ترا میجوید و به زبان حال میگوید:
مُدرَک دین را قوتست، مدرِک طاغوتست،به آن استمساک کن، ازین خود را پاک کن.
من یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی لانفصام لها و الله سمیع علیم، غیر از خالق وجود را متهم است، هر چند که عالم است و آدم عدمست. هر چیز که هست قابل کسر و فنا در راه خلیلان حقیقت صنم است. هرچه در عالم
عبارت و اشارت است از پی انعکاس بصارت است.
فرشته با آن نور و صلاح و پاکی مینمود، پی ظلمت فساد آدم حق را مظهر نتوانست بود همچو آینه که با آن صفا تابشی به آن کدورت نیافت طاقت نگاه داشتن هیچ صورت نیافت.
تو میبینی که حرفی چند به هم میپیوندد و معانی صورت میبندد و بنیاد کار مینهد و تغییر کردار میدهد با این همه از حدّ بیرون و از عد افزون نیستند.
این همه از اثر آن بصر است که ترا بر نطق تو که حقیقت تست نظر است. تو میبینی که آدمی بیجا، حتی به هیچ سو عازم نیست بلکه گردیدن افلاک لازم نیست چرا که همه برای رفع حاجات اویند و حاجات باعث مناجات اویند بلکه تا آدم نیست اثری از عالم نیست.
بلکه عرض حاجت زبان حکمت اوست که ارض و سما در خدمت اوست.
که اگر به فنای خود واگردد افلاک و هرچه در اوست هبا گردد.
اینها همه اثر آن بصر است که عالم و آدمش مختصر است، تا به این بصر بینا نیستی غیر از خاشاک صحرا نیستی، بی این بصر ترا یقین نیست بلکه خبر از عالم دین نیست.
اینجا نرسیدهای و اینچنین ندیده حکیم که در دین مردود است و عالمش قدیم نمودست برتو فایق است و این نه لایق است،
چنانکه میگوید:
ندانست از غایت نادانی که بی بصارت انسانی نه حدیقه و بهار و دی پیداست و نه پشه و زاد و مُرد و کودکی او هویداست. متصل جهان ازین بصر تو است چنانکه آفتاب را پرتو است. توئی که بی اجرام آسمانی هیچ نمیبینی و نمیدانی بل یکقدم نمیتوانی، این از آن بصر پاک است که آسمانش پست چون خاکست و ترا بر بصر ادراک است.
الٓایه: لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار، هر رفته و آینده صاحب این بصر را حالت بلک اوست که در سر احوال است.
ای پسر اول کسب این بصارت کن آن گاه همه عالم را اسباب عبارت کن
و اگر یک لحظه پرتو حق از انسان بیرون نتابد نه از خود و نیز از اول و آخر خود اثر یابد.
وه چه گفتم تو کیستی و صاحب چیستی، همه اوست، آیتش تو مظهری، غایتش از عالم که بسی سرگذشت دارد، و او هر زمان به خود باز گشت دارد.
این جمال و جلال درست اگر انسانی پدید تست.
العلامه: تو میبینی که از خداوند کریم در قرآن حکیم آمده الایه: سبع بقرات ثمان یاکلهن سبع عجاف. اشارتست که هفت سال یُسر ذخیره نهید الّا آنچه خورید تا هفت سال عُسر آن را بکار برید. سال را به گاو تمثیل کرده که خلق در آن آب و علفی خورده. هر گاه خلقی را در سالی آنچه خورند گاوی دانند تو در میان کیستی؟ و ترا چه خوانند مگر به آن بصر باشی که فرادید، یعنی همه را گاوی در چرا دید.
[بی یبصر. [ ی ُ ص ِ ] ( ع جمله فعلیه ) ( از: ب + ی متکلم + یبصر، فعل مفرد مضارع ) به من می بیند. به وسیله من می
بیند :
رو که بی یسمع و بی یبصر تویی
سر تویی چه جای صاحب سر تویی.
مولوی.
مأخوذ است از حدیث «و مایزال عبدی یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر
به ». ( احادیث مثنوی فروزانفر ص 18 و 19 ).
]