سرو اگر در پیش قدت سرفرازی می‌کند
راستی او این حماقت از درازی می‌کند
تا مرا گفتی که جان بفرست بر دست صبا
جان من بر عزم رفتن کار سازی می‌کند
هندوی زلفت رسن بازست و هر شب تا سحر
با مَه روی تو در محراب بازی می‌کند
شمع مومین دل که در عشق تو چون زر خالص است
هر شب از سوز فراقت جان‌گدازی می‌کند
گر چه بر تازی ببستم زین ز بهر فارسی
چشم مست تو با من ترکتازی می‌کند
تا گزارد در خم محراب ابرویت نماز
آب چشمم خرقه را هر شب نمازی می‌کند
ناز کم کن چون نیاز ناصر از حد درگذشت
هر که را نبود نیازی بی‌نیازی می‌کند

دیدگاهتان را بنویسید