بسکه هر شب سرگذشت خویش می‌رانم چو شمع
سر به سر رَخت وجودم را بسوزانم چو شمع
شام می‌سوزم ز هجر و روز می‌میرم ز شوق
چون که می‌سوزی در آخر زنده گردانم چو شمع
دم نیارم زد اگر بُری زبانم را به تیغ
سر نتابم گر بسوزی رشتهٔ جانم چو شمع
جانم از تاب تب هجران تو بر لب رسید
زرد و لرزان و گدازان و هراسانم چو شمع
از لب میگون و چشم مست شورانگیز تو
گاه خندانم چو ساغر، گاه گریانم چو شمع
رشتهٔ جانم به پایان آمد از سوز غمش
تا چه آید بر سرم دیگر نمی‌دانم چو شمع
بر درت چون حلقه دایم من به سر گردیده‌ام
خیز و یک ساعت میان حلقه بنشانم چو شمع
نیست جز آه جهانسوزم کسی از همدمان
تا بیفروزد دمی بزم شبستانم چو شمع
چهرهٔ شمعی ناصر بین که خون شد لاله‌وار
بسکه بر رخسار چو زر گوهر افشانم چو شمع

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید