دل گرفت از مسجدم، خمار کو
خرقه را آتش زدم، زنار کو
غیر نی، کو ناله از ما می‌کند
همدمی دمساز و خوش‌گفتار کو
در جهان جز باده کاو غمخوار ماست
یار صافی خاطر غمخوار کو
محرمی کز سوز بر بالین من
هر شبی چون شمع گرید زار کو
از گلستان وفا بوئی کجاست
وز دیار مردمی، دیار کو
در زمانه هیچ دل بی غم که دید
در جهان یک برگ گل بی خار کو
جان دهد ناصر روان در پای یار
از ره یاری، ولیکن یار کو

دیدگاهتان را بنویسید