همی دهند بشارت مبشران صبا
که شد مزاج جهان خوش ز اعتدال هوا
به شکل صورت آئینه می‌نماید روی
هر آن لطیفه که مستور بود در دل ما
مگر که باد صبا را خواص عیسی بود
که دم به دم کند اموات خاک را احیا
دل سپهر چو از مهر گرم شد بر من
برفت از سر ما رنج و محنت سرما
برای مجلس دردی کشان ز جام حیات
بر آب شیشه گری می‌کند نسیم صبا
برفت آنکه چمن را نوا و برگ نبود
کنون ز بلبل و گل می‌رسد به برگ و نوا
بنفشه از خط خوبان چو شمه‌ای بر خواند
سپهرش از سر غیرت زبان کشد به قفا
در آب عکس رخ دلبران رعنا دید
که سرخ و زرد بر آمد به باغ گل ز حیا
از آن چو برگ به هر باد بید می‌لرزد
که همچو قد بتان کار سرو شد بالا
مقیم در دل غنچه است صورت شاهد
مدام در سر لاله است ساغر صهبا
برابرند چو میزان تو کفهٔ شب و روز
که با حمل شده خورشید را سرو سودا
به دلو رهگذرش از برای آن افتاد
که در فلک مثل یوسف است خوب لقا
بر آمد از لب دریا چو یونس از ماهی
کلیم‌وار نمود از حمل ید بیضا
چنان به برج حمل شد بعینه خورشید
که سوی بیت شرف آفتاب ابر عطا
خدایگان سلاطین جلال‌الدین هوشنگ
که هست کسوت شاهی به قد او زیبا
مه سپهر جلالت که چرخ با همه قدر
ز اسم اعظم او ساخت حرز هفت اعضا
به قصر قصیر تشبیه دار او نکنم
که قصر قصیر نبود چو دار او دارا
به مجلسی که نشینده چو آفتاب در اوج
ز بندگان کمر بسته‌اش بود جوزا
چه خون دیده که از دست او ندارد کان
چه شور کز کف او نیست در دل دریا
ایا شهی که چو بندی میان به کین عدو
سماک اعزل رامح شود به روز وغا
سپربیفکند از سهم خسرو گردون
در آن زمان که بر آری تو تیغ در هیجا
اگر به کوه رسد صیت عالم آرایت
شود چو گل همه تن گوش صخرهٔ صما
ز چشمه کوه براند آب و سنگ بر دل زد
ز باد حلم تو نالید از زبان صدا
چو ذره هر که در هوادار توست از دل و جان
چو آفتاب جهانگیر شد تن تنها
فلک برای تو افراخت تارم مینو
زمین ز بهر تو گسترد مفرش مینا
ز غنچه خرگه سبز و ز لاله خیمهٔ سرخ
زد از برای تو فراش باد در صحرا
عدو ز رابت تو روی می‌نهد به گریز
کجا تواند رفتن ز کام اژدرها
چو گرد موکب تو روی مهر در پوشید
جهان روشن تاریک گشت بر اعدا
شها سخن نه به اندازهٔ من است ولی
به فر عدل تو عالی همی شود انشا
چو کوه در دل تنگ من است کان گهر
از آن چو کاه به بادی نمی‌روم هر جا
فشانده دست فراغت بر اطلس و اکسون
کشیده پای قناعت به دامن خارا
به یمن غرهٔ ماه سعادت تو دهد
مزید شهرت من این قصیدهٔ غرا
به شعر من نبود گنج شایگان را وزن
سمند فکر بطی نیست کاورد ابطا
سر مرا هوس خاک آستانهٔ توست
به سوی کل بود آری تحرک اجزا
چو ناصر از کرمت یافت دولت دو جهان
نخواهد از دو جهان غیر عمر تو به دعا
همیشه تا به چمن عندلیب فصل بهار
ز عشق شاهد گل برکشد هزار آوا
سرای پردهٔ جاهت که غیرت چمن است
همیشه باد پر از عندلیب پرده سرا

دیدگاهتان را بنویسید