انوار وجه توست که ارض و سما گرفت
کلِ وجودْ جودِ وجودِ شما گرفت
در نور مهر ذرهٔ‌ سرگشته محو شد
لاهوتی‌ئی ز های و هوی‌ات هوا گرفت
بلبل خروش دارد و پروانه سوز دل
این برگ خود ندارد و آن خود نوا گرفت
از زلفِ مُشکِ رنگِ تو می‌جست باد صبح
برخاست بوی و دامن باد صبا گرفت
صد تیرگی ز زلف تو در زنگبار شد
یکباره ترُکِ چشم تو راه خطا گرفت
گردی که بود از طرف ما به آب چشم
بنشانده‌ایم و دُردی صافی صفا گرفت
شکر تو گفت شکر مصری، عزیز شد
بوی تو یافت نافهٔ آهو بها گرفت
بنشانده‌‌ایم قد تو را بر کنار چشم
همواره سرو ناز کناری ز ما گرفت
ناصر مقیم حضرت الا نمی‌شود
الا کسی که ملک به شمشیر لا گرفت

دیدگاهتان را بنویسید