با وصل گل رسیدن بلبل نمیتواند
لطفی کند مگر باد، بوئی به او رساند
بر هر ورق چمن را، بی حرف ماجرائیست
کو عاشقی چو بلبل، تا نانوشته خواند
خواهم که جامه بر تن، چون غنچه چاک سازم
باشد که آن صنوبر، حال دلم بداند
دردا که تشنه مردم، وان یار کو طبیب است
رحمی نمینماید، شربت نمیچشاند
گفتار گرم ناصر، چون تیر آتشین است
بر هر دلی که آید، از دیده خون چکاند