غرهٔ ماه تو غرّا میشود
عاشق دیوانه شیدا میشود
سرو تا دارد هوای قامتت
کار او هر لحظه بالا میشود
لشکر خطت سیاهی میکند
در سواد روم یغما میشود
میکشد رویت سپاه از نیمروز
در میان شام غوغا میکند
پردهٔ گل میدراند باد صبح
راز پنهان آشکارا میشود
بسکه می نالند مرغان سحر
آسمان را مهر پیدا میشود
تا ز مهرت یافت ناصر ذرهای
هر زمان چون صبح رسوا میشود