تن سرگشته ز هجر تو به جان میآید
همچو شمع آتشم از دل به زبان میآید
گر بگویم سخنی همچو میانت باریک
عقدهای چون کمر تو به میان میآید
میکَشد بار فراق تو دلم بار دگر
گر چه بر جان من این بار گران میآید
راز من با دهنت صحبت تنگی دارد
به زبان میبرم آن را به زبان میآید
دیدهٔ پردهنشین در نتوان بستن
بر خیال تو که در دیده نهان میآید
هر توقع نتوان داشتن از سرو قدش
زانکه نوخاستهای نو به جهان میآید
تا سخن میرود از قامت تو ناصر را
چون همیخواندش از لطف روان میآید