چه نویسم و چه گویم،‌ صفت نگار خود را
به زبان چگونه آرم، غم روزگار خود را
بزنم نوا چو بلبل،‌ بکشم خروش و غلغل
چو به کام خود ندیدم، گل و لاله‌زار خود را
غم من مگر نگارا،‌ بخورند دشمنانم
تو که دوستی نخوردی، غم دوستدار خود را
بدوان به سوی صیدت، که منم اسیر قیدت
تو مگر نمی‌شناسی صنما شکار خود را
همه زهر بود ساغر، ز درون گلاب و شکر
تو شکر شدی و دادی، همه زهر یار خود را
ز نخست قطره بودم،‌ شدم از غمت چو دریا
به سرشک پر ز گوهر،‌ بکنم کنار خود را
اگر از غم تو ناصر برود دیار دیگر
به کجا برد ندانم،‌ دل بیقرار خود را

دیدگاهتان را بنویسید